فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,767
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,524
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #271
منتظر بود عکس‌العمل مردی که شب قبل عاشقانه‌هایی را با او تجربه کرده بود در قبال دخترک مجنون ببیند.
-‌ لا شی، أنا بخیر. «چیزی نیست حالم خوبه.»
زکریا دستش را پس زد ولی فایده‌ای نداشت. سماح نمی‌توانست زخم تن معشوقش را تاب بیاورد. با تکاپویی غیر قابل وصف گوشه‌ی تیشرت خیسش را بالا برد و با دیدن خراشی طولانی که عمق زیادی هم داشت پیش پایش به زانو افتاد.
-‌ لقد حصلت علی النار، انت مجروح زکریا! «تو تیر خوردی! تو زخمی شدی زکریا.»
مرد تلاش کرد او را از جایش بلند کند. آنا ناباورانه به‌شان زل زده بود در صورتی که حس می‌کرد هنوز هم سهمی از زکریا ندارد و نخواهد داشت. معتقد بود سماح، کفه‌ی پر تری در ترازوی ناعدالتی بین خودشان در دوست داشتن جان فدایی دارد. سماح یک بند عربی حرف می‌زد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,524
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #272
تکیه داده به دیوار سر خورد و فرو ریخت. آهوگ مرده بود. دیگر طفره رفتن و گریز از سایه‌ی زشتی که دنبالش می‌کرد فایده‌ای نداشت. از خیلی وقت قبل می‌دانست که خواهرش را زنده نمی‌بیند. همان زمان که با قاطعیت گفت که هیچ‌وقت بهم نخواهند رسید.
حالا تنهایی بود که بر سرش سایه می‌افکند. تا دو ماه قبل خیال می‌کرد مادر و خواهری دارد که از آنها دور مانده و عمیقاًً هنوز هم خود را عضوی از خانواده‌ی دکتر رستمیان می‌دانست. ترجیح می‌داد تا ابد در همین خیال باشد تا آن‌که این‌گونه با حقیقت مواجه شود و خودخوری کند. دیر رسیده بود و زمانی به فکر افتاد که آهوگ هم از او قطع امید کرد. او که کنج دیوار روی زمین آوار شد سماح از دیوانگی دست برداشت و زکریا بی‌معطلی شانه‌به‌شانه‌اش قرار گرفت. چه عذاب‌آور بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,524
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #273
نه همدردی به دردش می‌خورد و نه ترحم این و آن. وقتی یادش می‌افتاد شب گذشته در حالی که جان فدایی می‌دانست او مصیبت‌زده‌ است چه خریتی کرده دلش می‌خواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد. زکریا منتظر پاسخ او مانده و سماح کوتاه آمده خودش را کنار در جمع کرده و نشسته بود. دخترک فکرش را نمی‌کرد سیمای آنا به همین راحتی از هم بپاشد و به چین بنشیند. انگار که ظرف چند ثانیه چند سال به عمرش اضافه شده بود. چشم بست و نفس سرد و مرده‌ای را از سینه‌اش دمید.
-‌ می‌تونی خواهرم رو برگردونی؟
زکریا که انتظار این سوال را نداشت جا خورد؛ اما کماکان سخت و عاقلانه رفتار می‌کرد. احساسات تأثیری در او نمی‌گذاشت و این یعنی تمام خاطراتی که رقم زده بودند تهی از عشق و علاقه بود و او گول مرد را خورده است.
-‌ نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,524
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #274
ساعتی گذشته بود و نتوانست حتی یک قطره اشک در سوگ آهوگ بریزد. انگار چشمانش را طلسم کرده بودند. خیلی وقت بود که آماده‌ی شنیدن چنین خبری بود و بی‌تاب برای لحظه‌ای که تمام امیدهایش دود می‌شود و به هوا می‌رود. چون می‌دانست در این صورت قلبش آرام می‌گیرد و به سکون می‌رسد مانند حالی که اکنون سپری می‌کرد. سماح بالای سرش ایستاد در صورتی که او سر بر دیوار داشت و زل زده بود به روشنایی روز از پنجره. هنوز خبری از زکریا نشده بود تا بخواهد زورگویانه او را از اینجا ببرد.
-‌ بگیر با تو کار داره.
گردن چرخاند و با دیدن موبایلی که به سمتش گرفته شده بود، دست دراز کرد.
دختر جوان با لباس سراسر تیره که روی سینه‌ی آن با رنگی سفید کلمه‌ی لااله‌الله نوشته شده بود کمی آن‌طرف‌تر کنار پنجره‌ای که شب قبل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,524
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #275
این یعنی اصل حرفت را بزن و طفره نرو.
-‌ موضوع درباره‌ی زکریاست!
در حالی که نگاه دوخته بود به سماح رابط بین خودشان، پوزخندی از دهانش جست.
-‌ فکر کردم شما از این بابت که زکریا شده باجناق ابوحنیفه خیلی خوشحالید. تا جایی هم که یادمه شما ما رو تو این مخمصه انداختید جناب فخر!
-‌ بله چیزهایی که می‌گی درسته، انکارش نمی‌کنم ولی اون مال زمانی بود که زکریا بی‌عقلی نکرده باشه. خوب شد که رفتی سر اصل مطلب. زکریا مردی نبود که تو این موقعیت حساسی که توش گیر افتادیم شونه خالی کنه.
علاقه‌ای نداشت اکنون که داغ‌دار آخرین بازمانده‌ی خانواده‌ی واقعی‌اش هست مشکلات آنها را هم به دوش بکشد.
-‌ این موضوع چه ربطی به من داره؟
مطمئن بود فخر در حالی که با پیپش بازی می‌کند، با او هم‌صحبت شده.
-‌ دقیقاً به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,524
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #276
به اندازه‌ی کافی تحقیرش کرده بود. بدون زکریا همین‌جا دفن می‌شد و جنازه‌اش هم برنمی‌گشت. وقتی قرار بود بمیرد گرین‌کارت آمریکا چه بدردش می‌خورد!
-‌ من چیزی از کسی نمی‌خوام.
فخر با پاسخ صریح او ساکت شد و منتظر تصمیمش ماند، اما این سکوت چندان دوام نداشت که از در دیگر ورود کرد.
-‌ زکریا از خودش به تو چی گفته؟
جا خورد و نمی‌دانست چه بگوید. در این مدت گرچه زکریا به لطف آن دفتر از ریزترین اتفاقات زندگی او مطلع بود ولی آنا حتی نمی‌دانست نام فامیلش چیست. صدایش به قدری ضعیف بود که فقط او و فخر پاسخش را بشنوند و سماح که به صحبت‌های آنها دل داده بود متوجه نشود.
-‌ هیچی!
-‌ یعنی اون حرفی از حورا و گذشته‌اش نزده؟
حورا و زکریا چه سنخیتی با هم داشتند؟ لابد بحث یک عشق کهنه بود! سماح کم بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,524
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #277
-‌ تو زکریا رو به کشتن می‌دی!
نگاهش کرد. انتظار نداشت چنین حرفی بشنود. تکیه داده بود به لبه‌ی پنجره و توی نوری که از بیرون می‌آمد سایه‌اش دیده می‌شد. رقیب اصلی‌اش سماح نبود بلکه یکی بود که گرچه فرسنگ‌ها از هم فاصله داشتند اما ظاهراً زورش بیشتر می‌چربید. مشخص بود که کینه‌توزانه نگاهش می‌کند مانند کلام زهردارش.
-‌ اینجا امن نبود ولی به خاطر تو آمد. اگر اتفاقی می‌افتاد من می‌کشتمت! چند ماه است که او را می‌شناسم ولی تو از راه اومدی و تصاحبش کردی.
به قدر کافی از فخر حرف شنیده و باورهایش درهم کوبیده شده بود، سماح نباید ادامه می‌داد. او از کدام تصاحب حرف می‌زد! دوست داشت محبت زکریا نسبت به خود را باور کند اما نمی‌شد. جوری خلع سلاحش کرده بودند که چاره‌ای جز پذیرش واقعیت نداشت. صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,524
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #278
گرچه سمت زکریا گفته بود ولی مشخص بود که مخاطبش کس دیگری‌ست. همان‌که شیشه‌ی کوچک را توی دستش زیرورو کرد و فهمید که باید برای گریز از اینجا محافظ عزیزش را چیزخور کند.
دختر داعشی خیلی زود و با عجله تنه‌ای به زکریا زد و بیرون رفت. به طوری که زکریا فرصت نکرد حرفی بزند و علت رفتن او را جویا شود. اشتیاق را می‌شد در سکنات سماح دید. هر چه زودتر می‌خواست تا از شر او خلاص شود و به مردی که در رویاهایش با او زندگی می‌کرد برسد.
برخلاف سماح علاقه‌ای نداشت با زکریا تنها بماند. این تنهایی به نفعشان نبود. زکریا باید خیلی چراها را پاسخ می‌داد و او هم باید طوری وانمود می‌کرد که هنوز هم کلاه حماقت روی سرش هست. در این صورت بود که جان فدایی به چیزی شک نمی‌کرد؛ این تناقضات با هم جور در نمی‌آمد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,524
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #279
قطره‌ای اشک روی دستان زکریا ریخت و منقلبش کرد. با انگشت شست زیر چشمان آنا را نوازش کرد و بعد هم صورتش را قاب گرفت.
-‌ تو این مدت کم واسه‌ت کوتاه اومدم؟ انصاف داشته باش خانم دکتر! همین یه دفعه رو همه چی رو بسپار به من. بلکه درست شد.
لحن صدایش طوری بود که دلش برای زکریا به رحم بیاید. توی نگاهش چشم گرداند حتی سیمایی که سراسرش را مو پوشانده بود. آنقدر او را با این چهره دیده بود که نمی‌توانست بدون ریش داعشی‌ها تصورش کند. حورا او را طور دیگری پسندیده بود و او هم زکریا را این‌گونه و در این شکل و شمایل. در لباس افغانی و با جلیقه‌ی خشاب بر تن و دستمال سیاهی روی سر. پوتین‌های دائمی و تنی که بوی تند عرق و خاک می‌داد. به آرامی لب زد:
-‌ می‌دونی چیه؟... از خودم متنفر که عاشق تو شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,524
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #280
از تن زنانه‌ی صدایش تبسم آرامی زد. هنوز هم آن شیشه را محکم توی مشت دستش گرفته بود. یعنی واقعاًً باید این چیزی را که نمی‌دانست چه عوارضی دارد به خورد او می‌داد؟ پر تشویش تنش را جدا کرد و در چند وجبی چشمان و نگاه گیرای زکریا ذهنش را منحرف ساخت.
-‌ چشه مگه. فقط یکم سلیطه‌ست!
بهتر بود این دم آخری حرف‌هایی بزنند که ته‌ش را با لحظات خوب تمام کند. مطمئن بود که از گریه چشمان و صورتش حسابی پف کرده و ناجور شده. موهایش هم که تعریفی نداشتند و در این مدت کوتاه گوشت تنش را هم آب کرده بود. دست زکریا که به رقاصی روی موها و صورتش چرخید دوست داشت از حورا بپرسد. باید می‌فهمید فخر حقیقت را گفته یا نه، اما تحمل نداشت زکریا حرفی در جهت تأیید فخر بزند و امیدهای ریز و تکه تکه شده‌اش را جارو کند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا