متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,675
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #41
از آن‌که دستش را خوانده و متوجه ترس نگاهش شد، شرم کرد و با خاطرجمعی گفت:
-‌ همچین فکری نکردم!
مرد به دروغ او پوزخند زد و پرسید:
-‌ کارت چیه؟
نه برگ درختان تکان می‌خورد و نه پرنده‌ای پر می‌زد. نگاه از مردگی اطرافش گرفت و تندی گفت:
-‌ دوتا بچه که تو خواب و بیداری ولم نمی‌کنن. نمی‌شناسمشون. نسبتی باهام ندارن!
مرد غوز کرده در حالی که سمت خانه‌باغ قدیمی ته باغ می‌رفت و او را دنبال خود می‌کشاند، تأکید کرد:
-‌ مطمئنی؟
کلمات بی‌اراده از دهانش در می‌رفت. دست خودش نبود تا مکنونات قلبی‌اش را افشا نکند.
-‌ از چی؟
-‌ از این‌که نسبتی باهاشون نداری؟
معلوم بود که اطمینان نداشت، مردد ایستاد و دنبال مرد که مسیر خانه را می‌پیمود نرفت. لزومی نداشت تا این‌اندازه به خانه‌ی ویلایی آجری نزدیک شود؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #42
سرش را به عقب گرداند و سایه‌ای از پشت دیوار خارجی آن خانه‌ی لعن شده بیرون آمد. اگر حرف نمی‌زد به سختی می‌توانست سروش را با آن همه ریش و مو بر صورت و پیراهن یک لای بهم ریخته بشناسد. چه تیپ داغانی بهم زده بود! چقدر دلش برای او تنگ شده بود. فقط یک بیست و چهار ساعت کافی بود که دنیایش زیرورو شود و آرزوهایش را به باد رفته ببیند. نفسش به سختی رها شد و گوشه‌ی چشمانش را آب گرفت. حالتی در او پدید آمد که خاطرات آن خانه و حرف‌های مرد مرموزش را به فراموشی سپرد. یک‌مرتبه تمام رویاهایی که باهم داشتند و برای‌شان نقشه کشیدند دانه به دانه پیش چشمانش سان رفتند و با خودش فکر کرد وقتی یکی یک شب پیر می‌شود یعنی چه! سروش هم بزرگ‌تر شده بود و هم پیرتر. رگ‌های دور گلویش چنبره زدند و متورم شدند. جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #43
دردش می‌آمد وقتی که راست می‌گفت و کسی حرفش را باور نمی‌کرد. تازه می‌خواست بفهمد با خودش و گذشته‌اش چندچند است، تازه می‌خواست مسیر زندگی‌اش را پیدا کند و بعد از آن هر طور که شده حتی به قیمت زیر پا گذاشته شدن غرورش از دل سروش دربیاورد؛ حتی با وجودی که یقین داشت تا قبل از دیروز پرده‌ی اوهام پیش چشمان او اجازه نمی‌داد واقعیت را ببیند. سروش که در مسند قضاوت خوب نقشش گرفته بود، پوزخندی به سرتا پایش کوفت:
-‌ از قیافه‌ت معلومه چقدر داغونی؟ چقدر واسه این‌که همه چی بهم ریخت زندگیت نابود شده! سرزنشت نمی‌کنم. من کور و کر بودم و به جای وصله‌ی تنم به توعه صد پشت غریبه اعتماد کردم.
نگاهش را به در باغ گرفت و گام‌هایش را سمت او. مثل آن‌که خوب فهمیده بود در این خراب شده چه خبر است. البته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #44
نیش ترمزی زد و سرش به جلو پرتاب شد. گربه‌ی جسور لعنتی از ناکجا آباد پریده بود پیش چرخ‌های اتومبیل! نفهمید با چه حالی از درکه تا اینجا یک کله راند و اشک ریخت و به خود و زندگی نکبت‌بارش لعن فرستاد. قرار نبود ته‌ش به اینجا بکشد که کاسه‌ی چه کنمش روزبه‌روز بزرگ‌تر و حجیم‌تر شود! سروش با خنجر او چنان غیب شد که اصلاً نفهمید چطور توفنده آمد و چطور سنگ روی یخ شده توی زمین فرو رفت، پسرک بخت‌برگشته! بازوانش را دور فرمان پیچید و سرش را روی آن‌ها گذاشت. ته دلش سوراخ بود؛ عمیق و بدقواره. نباید آن‌طور با سروش برخورد می‌کرد ولی او هم اجازه نداده بود از خود دفاع کند. او هم بد قضاوت کرده بود. بینی‌‌اش را بالا کشید و سوییچ را گرداند. سر که بلند کرد متوجه اتومبیل فرید شد که ته کوچه میان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #45
-‌ تو چه مرگت شده آنا؟ چرا داری گند می‌زنی به همه‌ چی؟ چرا بهم نگفتی مودت عذرت رو خواسته!
صدای بلند شده‌ی فرید و چشمان سرخش و نبض نامنظم گردنش هوار می‌زد که به شدت از دست او و مزمت‌های دکتر مودت عصبانی و شاکی است. همه‌ی این‌ها مجبورش کرد روزنامه را روی میز رها کند و در دفاع از خود حرف بزند.
-‌ معذرت می‌خوام حالم خوب نبود... خواستم خودم و جمع‌وجور کنم ولی نشد. رفتن سهیلا و بچه‌ها و بهم ریختن...
-‌ رفتن سهیلا به تو هیچ ربطی ندارهف بی‌خود و بی‌جهت اون رو بهانه نکن!
داد فرید او را از جایش پراند و دوباره به حرف کشید.
-‌ دکتر مودت فقط گفت یه مدت کوتاه از بیمارستان و فضاش دور باشم...
فرید سردرگم و کلافه دست لای موهای کم‌پشتش گذاشت و سمت شیر آب رفت. از مدرسه‌ی غزاله تماس گرفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #46
سلام گل‌های قشنگم... شرمنده وضعیت نت افتضاح بود و چند روز دسترسی بهش نداشتم:458047-6dc8ffbbdef9cc2a2419e3bb0fa8d8d5:
اینجا بود که گودالی عمیق زیر پایش حفر شد و تنش در آن فرو رفت. حتی واقعیت‌هایی که سهیلا رک و پوست‌کنده نوشخوار کرده بود تا این اندازه آزارش نداده بود که فهمید فرید تمام این مدت انتظاری غیر از دخترخواندگی از او داشته است. سرمای وحشتناکی در وجودش به دوران افتاد و تا مغز استخوان سرش رسید. این گودال عمیق لعنتی ته‌م نداشت که به جایی بخورد و متلاشی شود و تمام. خیال می‌کرد محارمی از اهالی خانه به او اهانت کرده است. تا این اندازه از رفتار فرید حس اشمئاز به آناهیتا دست داده بود.
عق‌زدن‌های پیاپی‌اش را توی دستشور توالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #47
اشک‌ریزان به چشمان منتظر و بی‌تاب فرید خیره ماند و بغضش ترکید.
-‌ چرا نذاشتی برات غزل و غزاله باشم؟ الان با این عذاب چیکار کنم؟ تموم عمر دلم می‌خواست بابا صدات بزنم نذاشتی. نذاشتی و داغش تو دلم موند و حالا چه‌جوری می‌تونم بهت بگم عِش...
شرم کرد و نگاهش را دزدید. این برایش به هیچ‌وجه قابل هضم نبود. نرمی بازوانش توی انگشتان فرید فرو رفت.
-‌ هر چی تو بگی آنا... هر چی تو بخوای همون میشه. من فقط خواستم شانسم رو امتحان کنم که می‌تونم داشته باشمت یا...
چه احمق بود که بلند و با ذوق گفت:
-‌ الان هم من رو داری غیر اینه!
نگاه فرید مانند دیشب که پرسید "دخترت هستم یا نه" کلافگی در آن موج می‌زد. داشتن فرید با داشتن او، هجی کردنش فرق می‌کرد. وقتی ناامیدی سراسر وجودش را پوشاند و فهمید فرید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #48
شب برایش روز بود روز مانند شب. تفاوتی نداشت ماه و ستاره در بیایند یا خورشید سرک بکشد. اصرار فرید برای آن‌که با اسماعیل مودت صحبت کند راه به جایی نبرد و ترجیح می‌داد در خانه بماند و بپوسد. فریماه از بس که زنگ زده بود و جوابی نگرفت آخر کوتاه آمد. حتی چندبار او را پشت آیفون خانه‌ دید و در را باز نکرد و نگذاشت مینا در را باز کند. فرید برایش پاسبان گذاشته بود. مینا جز برای مستراح و یا حمام کردن تنهایش نمی‌گذاشت. پس می‌دانست چقدر حالش خراب است و اهمیتی نمی‌داد! تمام این چند روز فکر و ذکرش این بود اگر فرید چه بلایی سرش می‌آمد؟ می‌شد یک دختر کور و بی‌سواد که مجبور بود شوهر و بچه داری هم بکند. آن هم در ناکجا آبادی که نه برق داشت و نه آب و نه سوخت حتی آدم‌هایش مدرک شناسایی هم نداشتند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #49
حالش داشت از شلم شوربای زن بهم می‌ریخت و کنترل را برداشت و خودش را از شر آن برنامه‌ی آشپزی کسالت‌بار خلاص کرد.
-‌ می‌شنوم! اومدی اینجا زل بزنی به من؟
-‌ قبل اینجا رفتم بیمارستان فریماه بهم گفت یه مدت نمی‌ری اونجا... معلومه که تو هم مثل من و سهیلا و فرید شب و روز نداری. هممون از هم پاشیدیم آنا.
حوصله نداشت قصه‌ی تکراری حسین کرد بشنود.
-‌ پس اومدی اینجا تا مطمئنی بشی من هم مثل شما درب و داغونم یا الان خوشخوشانمه که روی زندگی سهیلا آوار شدم! چرا خودش نیومد؟ هوم! چرا نیومد پرتم کنه بیرون؟ چیه به کلاس خانم دکتر نمی‌خوره سرش هوو بیاد یا واسه شوهرش یقه جر بده!
برخلاف آن روز آنا بود که گارد حمله برداشته بود. سروش به نرمی نگاه دزدید.
-‌ سهیلا داره با کار سرشو گرم می‌کنه. حتی دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #50
فصل سوم:(سرزمین مادری)

ماشین توی جاده‌ی پر چاله چوله‌ی کویری زیاد تکان می‌خورد. ساک کوچکی از مایحتاج همراهش بود و کیف پزشکی جمع و جوری. سرباز بچه سال کنار دستی‌اش مدام تو گوشی‌ دکتر جوان سرک می‌کشید. مچ چرخاندن و اخم و تخم کردن‌هایش هم فایده‌ای برای توقف کنجکاوی آن بشر نداشت. باید از فرصت اینترنت دهی ضعیف منطقه استفاده می‌کرد. والا جلوتر نه خبری از شبکه‌های اجتماعی خارجی بود و نه داخلی. به زحمت فایل لود شد و توانست بازش کند. فوراً هنزفری را توی گوشش فرو برد و خیره ماند به سروشی که رخت پدری عجب برازنده‌ی تنش بود! خیلی زود بعد یکی دوماه توانست برای خودش نامزدی دست و پا کند و اکنون جشن پدر شدن را بگیرد. سهیلا چه تر و فرز دستش را حنا بسته بود! گفته بود به پایش می‌ماند؛ گفته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا