- ارسالیها
- 2,315
- پسندها
- 30,499
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 28
- نویسنده موضوع
- #41
از آنکه دستش را خوانده و متوجه ترس نگاهش شد، شرم کرد و با خاطرجمعی گفت:
- همچین فکری نکردم!
مرد به دروغ او پوزخند زد و پرسید:
- کارت چیه؟
نه برگ درختان تکان میخورد و نه پرندهای پر میزد. نگاه از مردگی اطرافش گرفت و تندی گفت:
- دوتا بچه که تو خواب و بیداری ولم نمیکنن. نمیشناسمشون. نسبتی باهام ندارن!
مرد غوز کرده در حالی که سمت خانهباغ قدیمی ته باغ میرفت و او را دنبال خود میکشاند، تأکید کرد:
- مطمئنی؟
کلمات بیاراده از دهانش در میرفت. دست خودش نبود تا مکنونات قلبیاش را افشا نکند.
- از چی؟
- از اینکه نسبتی باهاشون نداری؟
معلوم بود که اطمینان نداشت، مردد ایستاد و دنبال مرد که مسیر خانه را میپیمود نرفت. لزومی نداشت تا ایناندازه به خانهی ویلایی آجری نزدیک شود؛...
- همچین فکری نکردم!
مرد به دروغ او پوزخند زد و پرسید:
- کارت چیه؟
نه برگ درختان تکان میخورد و نه پرندهای پر میزد. نگاه از مردگی اطرافش گرفت و تندی گفت:
- دوتا بچه که تو خواب و بیداری ولم نمیکنن. نمیشناسمشون. نسبتی باهام ندارن!
مرد غوز کرده در حالی که سمت خانهباغ قدیمی ته باغ میرفت و او را دنبال خود میکشاند، تأکید کرد:
- مطمئنی؟
کلمات بیاراده از دهانش در میرفت. دست خودش نبود تا مکنونات قلبیاش را افشا نکند.
- از چی؟
- از اینکه نسبتی باهاشون نداری؟
معلوم بود که اطمینان نداشت، مردد ایستاد و دنبال مرد که مسیر خانه را میپیمود نرفت. لزومی نداشت تا ایناندازه به خانهی ویلایی آجری نزدیک شود؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.