- ارسالیها
- 2,315
- پسندها
- 30,499
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 28
- نویسنده موضوع
- #51
نگاهش به گرد و خاک جا مانده از تویوتای دو کابینهی سفید با نوارهای سبز گشت بود که مسیرشان را تغییر دادند و رفتند. ترجیح میداد با وراجیهای جوانک سرباز سر کند تا با یک ساک و یه کیف کار یکه و تنها وسط ناکجا آباد قالش بگذارند. بیسیمشان که برای مأموریت روشن شد با شرمندگی و به ناچار پیادهاش کردند. دستش را سایهبان کرد و ابتدا و انتهای جادهی خاکی و روستایی را دید زد. تهش مانند سرابی در گرما بود که به تپههای دوردست ختم میشد. سبز کمرنگی در میان هالههای بخار هم نمایان بود که نمیدانست سراب است یا حقیقت. عینک دودیاش را که یادگار زمان متمولیاش بود به چشم زد و ساکش را برداشت. لژ کفشهایش اجازه نمیدادند مدت زیادی بتواند در ناهمواری جادهی خاکی به پاهایش حرکت بدهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.