متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,674
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #51
نگاهش به گرد و خاک جا مانده از تویوتای دو کابینه‌ی سفید با نوارهای سبز گشت بود که مسیرشان را تغییر دادند و رفتند. ترجیح می‌داد با وراجی‌های جوانک سرباز سر کند تا با یک ساک و یه کیف کار یکه و تنها وسط ناکجا آباد قالش بگذارند. بیسیم‌شان که برای مأموریت روشن شد با شرمندگی و به ناچار پیاده‌اش کردند. دستش را سایه‌بان کرد و ابتدا و انتهای جاده‌ی خاکی و روستایی را دید زد. ته‌ش مانند سرابی در گرما بود که به تپه‌های دوردست ختم می‌شد. سبز کم‌رنگی در میان هاله‌های بخار هم نمایان بود که نمی‌دانست سراب است یا حقیقت. عینک دودی‌اش را که یادگار زمان متمولی‌اش بود به چشم زد و ساکش را برداشت. لژ کفش‌هایش اجازه نمی‌دادند مدت زیادی بتواند در ناهمواری جاده‌ی خاکی به پاهایش حرکت بدهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #52
مرد نگاهی به پاهایی که با رو فرشی مزین شده بودند انداخت و چیزی نگفت. پاهایش را زیر صندلی جمع کرد و کفش آویزان بر ساک را سمت در کشید تا در تیررس غریبه که تمسخری در چشمان وق زده‌اش پیدا بود نباشد. آهنگ بلوچی ملایمی در فضای اتومبیل پخش می‌شد که از دلیری مردان بلوچ و سخت‌کوشی زنان‌شان می‌خواند. ملاحت آهنگ و جاده‌ی آرام و جان‌دار اطرف که کم و کیف پوشیده از بوته‌های سبز با برگ‌های باریک و طویل بود تشویش درونش را فرو نشاند؛ حتی فراموش کرده بود در کنار مردی استتار شده نشسته است. در نزدیکی روستا که جلوه‌اش پیدا بود مردانی کرته به تن و پاجامک به پا و لنگ بر شانه و دخترکانی بازیگوش با لباس‌های رنگارنگ رفت و آمد می‌کردند. یک سمت تیر چراغ‌های پشت هم قطار شده بود و سمت دیگر نخلستانی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پیوست‌ها

  • 61679528.jpg
    61679528.jpg
    195.4 کیلوبایت · بازدیدها 11
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #53
در آن روستا هم کپر به چشم می‌آمد و هم خانه‌هایی که با مصالح ساخته شده بودند. اغلب کوچک و محقرانه و با کمترین امکانات. حالا به چشم می‌دید وقتی دکتر هاشمی گفته بود جایی که قرار است بروی بویی از تمدن شهری نبرده یعنی چه. هر چه بود صداقت و صمیمیت روستاییان شاد و دلخوش بود که میان کوچه پس کوچه‌های خاکی، زنان دبه به سر آنها را آذین بخشیده بودند. از یک جایی به بعد بوی تند گازوئیل زیر بینش‌اش موج زد. قسمتی از زمین پهن کوچه نمور بود و جای چرخ اتومبیل‌های سنگین و بزرگ بر آن خط و خش انداخته بود. مشخص بود تازه بارش را خالی کرده و رفته است. کم و کیف می‌دانست مردم اینجا دستی بر قاچاق سوخت دارند. سخت نبود فهمیدن آن‌که پشت حیاط خانه‌ای که از کنار آن رد می‌شدند مندی‌های بزرگ؛ (محل ذخیره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #54
دم بهداری برخلاف تصور او شلوغ بود. چند زن و کودک خردسال ردیف هم ایستاده بودند. ظاهراً کار همان بچه‌هایی بود که برای خبر رسانی یکدفعه پاکوباندند و رفتند. مرد جوانی که چوب زیر بغل داشت لنگ زد و تکه‌ی زده به دیوار بیرونی بهداری ایستاد. یک چندتایی پیرمرد و جوان هم برای سرک کشیدن آمده بودند.
-‌ سلام خانم دکتر.
این را آنی گفت که چوب دستی زیر بغل داشت. برخلاف الله‌کرم برای جنگ و دعوا نیامده بود. چشمش که به بچه‌های خاکی و زنان رنگ پریده و منتظر خورد؛ گفت:
-‌ قراره دارو و امکانات رو فردا برام بفرستن. چیزی جز ساک لباسام همراهم نیست.
همین موقع عبدالله پسر کوچک الله‌کرم که می‌خورد ده دوازده ساله باشد دوان دوان رسید و کلید را بهش داد.
-‌ خانم دکتر مادرم و عروسمون می‌تونن بیان؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #55
آفتاب از پهنای آسمان عبور کرده بود که ویزیت روستاییان را شروع کرد. اهالی خونگرم و شیرین زبان بودند. بیشترین ناراحتی‌شان مربوط به مصرف آب ناسالم هوتِک‌های آب(چاله‌های بزرگ آب) بود و ضعف بدنی زنان در اثر کمبود مواد مغزی و ویتامینه. اکثرشان تعداد زیادی بچه زاییده و دچار ضعف جسمانی بودند. یکی یکی زن‌ها را نشاند و نام‌شان را پرسید و حرف زد. در خلال تشخیص ناراحتی آنها سعی می‌کرد از زیر زبان‌شان حرف بکشد. درد و مرض در آن روستاهای دور افتاده زیاد بود. امروز و فردا بود که خبر آمدن پزشک به روستاهای اطراف برسد و آنها هم به اینجا سرازیر شوند. اولین بیمارستان مجهز کیلومترها از این‌جا فاصله داشت حتی گاهی اهالی برای رسیدگی به بیماری خود راهی شهرهای پاکستان می‌شدند.
در میان اهالی تعداد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #56
چه مهمان‌نوازان خونگرمی! از لطفش تشکر کرد و قبل رفتن او فکری به ذهنش رسید و به خودش آمد. بازوی شراره را گرفت و کمی صمیمی‌تر پرسید.
-‌ شما اینجا زنی به اسم صبور دارین؟ یه دختر داره اسمش آهوگه. من امروز ندیدمش.
شراره برخلاف او پاسخ قاطعی داد.
-‌ صبور داریم ولی هشت سالشه. دختر شاه بی‌بی. چطور مگه، دنبال کسی می‌گردین؟
مگر می‌شد صبوری در آن سن و سال در این روستا نبوده باشد! شراره کماکان با چهره‌ای گلگون تماشایش می‌کرد که نام دیگری به زبان آورد.
-‌ عبدالصمد چی؟
شراره چشمانش درخشید.
-‌ شما بابابزرگه منو می‌شناسین؟
عبدالصمد پدربزرگش بود پس چطور می‌شد که صبور و آهوگ را نمی‌شناخت؟ برای آن‌که مطمئن شود این عبدالصمد همان عبدالصمد مورد نظر او است تأکید کرد:
-‌ خیاط بود!
-‌ بله خانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #57
یک بفرمایید خشک و خالی که پاهای آنا را برای جلو رفتن سست کرد و توانش را به صفر رساند. در همان نگاه کوتاه دلتنگی چنان به جانش افتاد که زخم زبان مخفی شده لای بفرماییدش را نادیده گرفت و با لبخندی آمیخته با نگرانی جلو رفت.
-‌ س... سلام.
خواست بگوید "تو" زبانش نچرخید. بعد از این مدت فاصله زشت بود.
-‌ این دسته گل رو برای ت... ش... شما آوردم.
چقدر زود غریبه شده بودند. یعنی نمی‌خواست دست از نوشتن بردارد و او را از این عذاب رهایی بخشد! فریدی که او می‌شناخت عادت به خط‌خطی کردن نسخه و نوشته‌هایش نداشت. همیشه تمیز و مرتب و با دیسیپلین بود. دسته‌گل که بلاتکلیف ماند آنا آن را روی میز پیش چشمان مرد نامهربان گذاشت، ولی عقب نرفت. فرید کمی خودنویس به دست مکث کرد و بعد با سیمایی بی‌تفاوت سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #58
تا غروب طول کشید تا جیپ حاوی تجهیزات و کادر پرستاری و پزشکی از راه برسد. در حیاط بهداری چادر زدند و به مدت دو روز فشرده از مردم آزمایش گرفتند و تست‌های مختلفی را انجام دادند. قرار بود به زودی کادر مجرب‌تر به منطق بیاید که تعدادی جراح و متخصص هم جزوشان بودند. درمانگاه کوچک گنجایش را نداشت و علاوه بر آن عده‌ای از مردم که کارشان با قاچاق سوخت راه می‌افتاد از این موضوع ابراز نارضایتی کردند و خوش نداشتند آن منطقه شلوغ شود برای همین این طرح اجرا نشده جمع شد. این مدت کوتاه نه تنها خبری از خانواده‌ی شراره نشد بلکه دختر شیرین زبان هم دیگر به دیدنش نیامد. مطمئن بود که اجازه‌ی آمدن به آنجا را ندارد. ساعتی که سرش خلوت می‌شد در اطراف درمانگاه قدم می‌زد و تلاش می‌کرد به ذهنش فشار بیاورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #59
به‌شان حق می‌داد. سود قابل توجه قاچاق سوخت در جیب یکی دیگر و پشت پرده‌ها می‌رفت و درآمد ناچیز با خطرهای زیادش گیر این روستاییان محروم می‌آمد که به قول ابراهیم اگر شغل بی‌خطرتر و مناسب داشته باشند که شکم زن و بچه‌شان را سیر کنند سراغ این‌جور چیزها نمی‌روند.
ابراهیم که رفت در خانه‌ی بهداشت را قفل زد و راه افتاد. خانه‌ی عبدالصمد پشت خانه‌ی الله‌کرم و مندی‌های سوختش بود. روستا گرچه جمعیت فشرده و زیادی داشت اما کوچک بود و قابل دسترسی. آمارش را درآورده بود اکنون یازده پسر و دو دختر داشت که هر کدام پی زندگی‌شان رفته بودند. عده‌ای این‌طرف مرز و عده‌ای در ایالت‌ بلوچستان. پیرمرد با دو تا از پسرهایش در یک خانه با دو در اتاق زندگی می‌کند. عبدالرشید مدتی بود برای خرید و فروش و تجارت به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #60
اسم صبور که به زبانش آمد؛ پیرمرد دست از حرف زدن کشید و نگاهش را خیره نگه داشت. معصومیت چشمان تو رفته‌اش دیدنی بود مانند بچه‌های خردسال نگاه می‌کرد.
-‌ صبور رفت. ندیدیش!
با دست پسش زد و گفت:
-‌ برو کنار جلوی آفتابم رو گرفتی. ندیدی صبور رفته به من چه. من چه بدونم صبور کجا رفته. شوهر کرده به من چه. بچه داره به من چه.
پیرمرد وقتی این حرف‌ها را می‌زد چشمانش تر شده بود. کمی که گذشت آب دماغش را کشید و غوز کرده از میان نی‌ها گذشت و توی حیاط خانه گم شد.
-‌ خودتی روژناک! بالأخره اومدی؟
-‌ روژناک نه آناهیتا.
قبل از آن‌که برگردد و صاحب صدا را ببیند بدون هیچ مکثی جوابش را داد. مرد غریبه چند قدم آن‌طرف‌تر کاپوت ماشین را بالا زده بود ولی معلوم بود که گوش به حرف‌های آن دو دارد. آن یکی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا