متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,673
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #61
عبدالراشد زن خوش‌خنده و مهمان‌نوازی داشت.
-‌ باور کنم روژناکی خانم دکتر. من رو یادت نیست؟ جلو خونه‌ی لال بیبی می‌شستیم و پیرزن سوزن‌ زدن یادمون می‌داد. من به چادر می‌زدم و تو و آهوگ به پیراهن.
پیراهنش را بالا زد و قمستی از مچ کنده شده‌ی دستش را نشان داد.
-‌ این جای دندون گاندوعه یادت هست من و تو آهوگ کنار هوتک! تو نمی‌کشیدیم بیرون الان مرده بودم.
هیچی جز بچه‌گی‌هایش با فرید در ذهنش نمانده بود. اگر گذشته را فراموش نمی‌کرد انقدر مصیبت نمی‌کشید. عبدالراشد نشسته بود پای حصیرهای نیمه بافته‌اش. دستانش مانند زن برادرش فرز بود. عبدالراشد سرش را بلند نکرده بود. احساس می‌کرد شرمی گریبانش را گرفته. مرد با گلویی باد کرده پرسید:
-‌ صحیح و سلامتی، خانم دکتر شدی. کسی شدی. اومدی اینجا که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #62
صبور مرده بود. شاید آهوگ هم مرده باشد. آمدن او به این غریبستان چه سودی داشت جز ناامیدی! جز فهمیدن واقعیت تلخ دیگری. پس صبور تنش توی خاک بود که سراغی از او نمی‌گرفت. یعنی چند وقت بعد از او مرده بود؟ شاید از فراق او قلبش شکست و از پا افتاد. گفت خواهرش هم آواره‌ست پس برای همین کسی او نشناخت! نه تنها خودش غریب بود آهوگ هم در این سرزمین بی‌نام و نشان غریب بود.
شراره پیش چشمانش دست و پا می‌زد و زن‌ها واویلایی به راه انداخته بودند و مردان بر لبه‌ی آب و نیمی دیگرشان تا زانو و شانه توی آب منتظر چیزی بودند. می‌دید مردی از تو آب درآمد و چیز کوچکی هم بغلش شبیه لباس بود. مردم لباس را دست‌به‌دست کردن تا پیش نگاه او رسید. او روی زمین نشسته بود و هنوز نمی‌فهمید میان سوگواری او برای مادرش از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #63
خاطرات ریز و تکه‌تکه به ذهنش هجوم آورده بودند؛ اما پیاپی و بی‌وقفه. انگار که سه سال آخر زندگی‌اش در اینجا دوباره بازنویسی می‌شد؛ طوری که حتی واوش جا نماند. چنان آهوگ و صبور ذهن و فکرش را پر کردند که گریزگاه دیگری غیر از صدای خنده‌های بی‌غل و غش آهوگ و نگاه دلواپس و پر رنج صبور نداشت. تمام مدت آهوگ را می‌دید که مانند آینه‌ای روبه‌رویش می‌دود و اسمش را صدا می‌زند. حتی رنگ پیراهن او و سینه‌ریز ماهی نقره‌ای که سکه‌هایی کاملی در میان نگین‌هایی به رشته‌هایی بافته شده از مروارید کشیده بودند و از صبور گرفته بود، یادش می‌آمد. همیشه دلش می‌خواست بلد بود به مادرش فشار بیاورد و او هم آن گردنبند را به گردن بیاویزد ولی هیچ‌وقت دلش نیامد آهوگ عزیزش را برنجاند. آهوگ شر بود و بازیگوش ولی او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #64
برای آن‌که خیالش را راحت کند مستقیم به چشمانش زل زد.
-‌ دینی به من نداری. بچه‌ی هر کس دیگه‌ای هم بود کمکش می‌کردم. فقط بهم بگو سر آهوگ چه بلایی اومده؟ اون هم خاک کردین!
وقتی این حرف را زد، چشمانش ناخواسته و سرکشانه اشک جوشاند. صدایش به گونه‌ای بغض داشت و حزن‌آلود بود که دل سنگ را هم آب می‌کرد چه برسد به عبدالراشدی که جای همه‌شان شرمنده بود. یعنی باید در قبرستان این آبادی به دنبال دو قبر می‌گشت!
عبدالراشد لب جوید و بی‌نفس گفت:
-‌ آهوگ برگشته پیش طائفه‌ی پدرت پنج‌گور. می‌دونم ازدواج کرده.
پدرش جزو طائفه‌ی بلوچی بود که بعد از مدتی از ایران سمت پاکستان کوچ کرده بودند و همان‌جا ماندگار شدند. طوایف زیادی از بلوچ ریشه‌ی آریایی داشتند. پدرِ با چشم ندیده‌اش سال‌ها در ایران زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #65
حالش بهتر از روز قبل بود. آفتاب که طلوع می‌کرد خانم دکتر می‌شد و وقتی به غروب خورشید می‌رسید آنا و روژناک بیچاره‌ای که از خانواده‌اش دور افتاده بود. بالأخره یک شب به دعوت روزخاتون جواب مثبت داد و شب خاطره‌انگیزی را در کنارشان گذراند. به لطف شراره و مادرش توانست حمام کند و لباس زیبای بلوچی بپوشد. از آن روز به بعد با همین لباس در روستا طبابت می‌کرد و اهالی خوششان آمده بود. دیگر همه می‌دانستند او دختر صبور است که دست سرنوشت او را به این سو رانده. عبدالراشد گفته بود همین روزها عبدالرشید خبری از آهوگ برایش می‌آورد. تصمیم داشت شده تلفنی با او حرف بزند بعد هم به پاکستان برود و ملاقاتش کند. باید برای سفری که در پیش داشت پول پس‌انداز می‌کرد. کرایه‌ی هتل و پول بلیط هواپیما برایش سنگین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #66
-‌ چند سالته بچه! تو هنوز دهنت بوی شیر میده تازه که کچلم هستی از کچل‌ها خوشم نمیاد.
آنا که سرگرمی گیر آورده و کمی نرم شد پسرک یقه صاف کرد و با صدای گوش‌خراشی از سر خوردن تخت روی سرامیک پایین پرید.
-‌ بد تا می‌کنی خانم دکتر. کچلی واسه این اجباریه کوفتیه والا که موهام پره پره به مولا!
چشمکی زد و اشاره‌ای به قد و بالای نداشته‌اش کرد.
-‌ یه شماره که این همه ناز نداره خانم دکتر. به‌خدا از اینجا برُم فکرم پیشت می‌مونه دختر.
آنا بلندتر خندید و با دست به در اشاره زد. پرو تر از این حرف‌ها بو که از رو برود. چه لقمه‌ی گشادی هم برای خودش گرفته بود.
-‌ برو هر وقت سبیلت دراومد بیا.
در حالی که طرف حسابش آن بیرونی بود؛ صدا بلند کرد.
-‌‌ هی کوکا، بیا این داداشمونو ببر تا بهتون اضاف نزدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #67
آخر وقت کارش بود که الله‌کرم از راه رسید. وقتی فهمید این دکتر تازه‌وارد از خودشان است و کاری به کار مندی‌های سوخت او و ماشین‌هایی که برای بارگیری به این طرف می‌آمدند ندارد شمشیرش را غلاف کرد. استشمام زیاد مواد سوختی و هورت کشیدن سر شیلنگ‌ها حسابی مذاج پیرمرد و مجاری تنفسی‌اش را آزار داده بود. کم‌کم به مرز نشینی و امکانات نداشته‌شان عادت کرده بود.
الله‌کرم رفته و از شب، ساعاتی گذشته بود. در آن دخمه‌ای که به عنوان آشپزخانه استفاده می‌کرد جلز و ولز تن ماهی را به راه انداخته بود. طعم تن تفت گرفته را بیشتر دوست داشت تا تنی که در آب جوشیده باشد. فرید این عادت را به سرش انداخته بود. البته آن زمان‌ها از روغن زیتون استفاده می‌کرد و به دورش سالاد و زیتون سیاه فراوان را می‌چید؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #68
همان بود که سوار ماشین عجیب و غریبش شد و به اینجا آمد. همان بود که عبدالراشد از حرف زدن با او هم تشویش داشت. همانی که کودک عبدالراشد را از آب بیرون آورده و به او سیلی زده بود. چشمان سبز روشنش خون افتاده و خشمی بی‌نهایت در نگاهش جولان می‌داد. به حدی که ترسید و لال شد و خاموش ماند. می‌دانست پا روی دمش بگذارد با یک تیر خلاصش می‌کند. یک تیر نه، با یک گردن پیچاندن ساده هم کارش تمام بود. همین‌طور که عقب می‌رفت به دنبال پیدا کردن دیوار از پشت‌سر دست گرداند.
-‌ چ...چ...چی... چی می‌خوای؟ من چیزی ندارم به درد تو بخوره.
مرد در حالی که عمامه را از سرش باز می‌کرد تفنگش را پشت کمر توی شال فرو برد و دست آنا را کشید و با سرعت دستانش را به میله‌ی پنجره بست. آنای ترسیده به پشت چرخید و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #69
لهجه‌اش گاهی غلیظ می‌شد و نامفهوم گاهی نه. نگاه خوفناکش می‌گفت که با هیچ احدالناسی شوخی ندارد. به طوری که زبان آنا بند آمد و مطیعانه سر تکان داد. دوباره سمت تخت هولش داد و این‌بار آمادگی بهتری داشت که به تخت نخورد. مرد هزیان‌گویان از حال رفت؛ ولی هم‌چنان انگشتان دست و پلک چشمانش تکان می‌خورد و گاهی لب می‌زد. چاره‌ای نداشت یا باید کاری می‌کرد و نجاتش می‌داد و یا با او در همین اتاق کوچک بی هیچ دلیلی و غریبانه می‌مرد.
تیر نزدیک قلبش اصابت کرده بود. پیراهن را تا انتها پایین داد و زخم را بررسی کرد. دستانش می‌لرزید و به شدت وحشت‌زده بود در این صورت نمی‌توانست کاری از پیش ببرد. خوشبینانه‌ترین حالتش این بود که از درد بمیرد و یا از خونریزی. او که نه جراح بود و نه یک دکتر با تجربه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #70

بعید می‌دانست مرد اصلاً گوش به حرفش داده باشد. مدت کوتاهی خیره به تاریکی بیرون ماند و بعد کینه‌توزانه ملافه را که نقش پرده را ایفا می‌کرد پایین انداخت. قفسه‌ی سینه‌اش به شدت تکان می‌خورد. به جای آن‌که حواسش را به مرد زخمی زیر دستش دهد به آن یکی رفیق سالمش داده بود. اسلحه‌اش را روی میز گذاشت و بهش خیره ماند. پیشانی‌اش کاملاً سرخ و نبض‌دار شده بود. زمان کوتاهی حرفی نزد بعد که دانست آنا قرار نیست همه‌ی حواسش را به کارش دهد دست به سینه اشاره زد.
-‌ سرت تو کار خودت باشه.
باهوش‌تر از این حرف‌ها بود که کسی بتواند زیر نظرش بگیرد. آنا چیزی نگفت و تصمیم گرفت مرد شوریده حال را سر لج نیاورد. تجربه اولش در جراحی تجربه‌ی سخت اما ممکنی بود. گلوله را درآورد و به سرعت توانست خون را بند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا