متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان درنده‌خویان | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 2,157
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #11
کنار کابینت چوبی ایستاد و دست‌های ورزیده و کاری‌اش را به‌سمت تنها لیوان باقی‌مانده در آنجا، دراز کرد. محتوای قابلمه را در لیوان ریخت و حال با یک قاشق فلزی مرتب تکان می‌داد.
- نگاه به کارِ ما کن. قرار بود خواب باشیم.
- ببخشید شما رو هم بدخواب کردم. نمی‌دونستم کجا باید می‌بردمش. ما مردها تو بچه‌داری افتضاحیم، افتضاح. اینو خودت بهتر می‌دونی!
کاترینا دوباره پوزخندی زد و چند لحظه‌ای به ریسه افتاد. همان لحظه بود که صدای جیغ از داخل خانه به گوش رسید. زن و شوهر گیج و البته ترسیده به یکدیگر نگاه کردند تا اینکه ناتالیا با خوشحالیِ خاصی که کتمان نمی‌کرد، دوباره جیغ کشید و گفت:
- به هوش اومده... مادر، پدر؟
آن دو از آشپزخانه بیرون زدند و به دنبال صدا، برگشتند. کاترینا با دلی آکنده از غم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #12
ناتالیا دوباره از پدرش که گویا احترام زیادی هم برای حرف‌هایش قائل بود، اجازه گرفت و صحنه را ترک کرد. چند قدم آن‌طرف‌تر، به دیوار خانه تکیه کرد و روی زمین نشست. جایی که می‌توانست چهره‌ی معشوقش را به خوبی زیر نظر داشته باشد.
چند ساعت که گذشت، همه به خواب رفتند. کاترینا پتروونا توی اتاق تا دیرگاه بیدار ماند؛ اما دست آخر تسلیم خواب شد و اکنون هم صدای خر و پفش بلند شده بود. ناتالیا روی لحاف پهن‌شده کنار دیوار نشسته و در همان حالت به خواب رفته بود. دمیتری میتروشکا هم کنار بالکن درازبه‌دراز افتاده بود و لبانش می‌جنبید. ژوکوف کنارش نشسته بود و مرتب دستمالش را عوض می‌کرد تا زمانی که بالاخره تبش قطع شد. ساعت از نیمه‌شب هم گذشته و تا بامداد چیزی نمانده بود. ناگهان میتروشکا به خود آمد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #13
- برای چی می‌خواستی خودت رو پرت کنی پایین، هان؟
سپس با اشاره‌ای به اتاق گفت:
- از اون وقت، سه دور به تمام پیغمبرها متوسل شد و دعا خوند. از بس که ترسیده بود. منم باید فکر خونوادم باشم، درسته مثل پسرم می‌مونی اما نمی‌تونم تو رو وارد هر چیزی کنم، می‎فهمی؟
پسر ساکت شد و چیزی نگفت. مرد ادامه داد:
- من از هیچ یک از کارات سر در نمیارم اما، یک چیزی رو به خوبی دارم می‌بینم. دارم به‌وضوح می‌بینم که دیوونه شدی. آره؟
در چهره‌اش اثری از شوخی و مزاح دیده نمی‌شد، کاملا جدی و با توپِ پر کنارش نشسته بود. میتروشکا پوزخندی زد و یک جرعه از لیوانِ کنارش نوشید و زمین گذاشت. با چشم و ابرو اشاره‌ای به آن کرد و پرسید:
- چی توش بود آقا؟ مزه‌ی زهرمار می‌داد.
- بی‌خود سؤال من رو با سؤال جواب نده.
- شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #14
- نمی‌خواد برای من ادای مظلوم‌ها رو در بیاری. من نگران اون‌ها هم هستم. اگه چیزی شده، برای همه‌مون اتفاق افتاده. باید بگی.
- شاید هم همین‌طور باشه آقا.
- من تا نفهمم قضیه از چه قراره، نمیذارم دوباره برای خودت تنها بگردی، الان مطمئن شدم که خطرناکه.
- چشم آقا، باز هم متشکرم.
- بگیر بخواب. صبح باید بیدار شم. هنوز کارم با تو تموم نشده.
این را گفت و خودش را از بالین او کنار کشید. چیزی تا بامداد نمانده و هوا به رنگ سرخِ گرگ‌‎ومیشی درآمده بود. صدای پرنده‌ها هر آن ممکن بود از گوشه کنار شهر به گوش برسد. مرد خودش را جمع‌وجور کرد و سرجایش آرام گرفت. چندی گذشت و در این مدت، میتروشکا با دقت او را زیر نظر گرفته بود. حدود ده دقیقه بعد که صدای خر و پفِ گوش‌خراشش بلند شد، دریافت اکنون زمانیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #15
این‌بار کلید توی سوراخ در چرخید و قفلش را با کم‌ترین صدا باز کرد. بعد از آن، کلید را سر جای اولش برگرداند و برای آخرین‌بار، نگاهی به سه تن خفته انداخت که هر یک در گوشه‌ای از خانه، خواب را بغل کرد بودند. شمع را فوت کرد و روی میز گذاشت. سپس وارد ایوان شد و در را پشت سر بست. از پله‌ها پاورچین‌پاورچین پایین آمد و وارد حیاط شد. از آنجا هم که گذشت، راهی خیابان شد. جلوی خانه، چشمش به درشکه و مادیان ژوکوف افتاد که زیر نور گرگ‌ومیشیِ شب، خسته و بی‌رمق سرجایش ایستاده بود. برای لحظه‌ای توجهش را به خود جلب کرد. بعد از سریع از کنارش رد شد و زیرلب گفت:
- نه، پیاده سریع‌تر میشه!
چند قدم دیگر در جهت شمال خیابان را طی کرد تا به تقاطع پترووسکی و وستوشنایای غربی رسید. در همان‌حال که مطمئن شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #16
انحنای پل آجری از پشت توده‌ی سفید مه، پیدا شد. فاصله‌ی خودش را لحظه‌به‌لحظه با آن پل، کم می‌کرد تا جایی که رودخانه‌ی زیرش هم به‌وضوح نمایان شد. لایه‌ی نازک یخ سطح آب را پوشانده بود اما معلوم بود همچنان زیر یخ، آب جریان دارد.
گردن باریکش را به اطراف چرخاند. دوباره دست‌های سرخ و سفیدش را در جیب فرو برد و به راهش ادامه داد. از روی پل آجری، بی‌چون و چرا گذشت. نه یک‌لحظه تامل کرد و نه حتّا نگاهی انداخت. حتّا وسوسه هم نشد که خودش را بیندازد. بماند که بعید هم بود در آن آبِ منجمد‌شده غرق شود. به خیابان آنیکین یعنی آن‌سوی پل که رسید، متوجه شد همه‌جا ساکت و خالی از سکنه است. یا حداقل این‌طور به چشمش می‌آمد. گویا اثری از حیات در خانه‌ها دیده نمی‌شد. تنها از دور، صدای حرکت چرخ‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #17
با ترس و لرز به‌سمت انتهای کوچه قدم برداشت و همان‌لحظه، باد سردی، سرمایی بر ستون فقراتش انداخت. دوباره زیر لباسش مچاله شد و به مسیرش ادامه داد. هوا از بوی پوسیدگی و نم غلیط شده بود و صدای قدم‌هایش به طرز شومی در دوردست‌ها می‌پیچید. گویی کوچه تا ابد ادامه داشت و طاق دیوارها به هم می‌خوردند. سنگفرش‌های زیر پایش از رطوبت حاصل از ذوب یخ، خیس و لغزنده شده بودند. انتهای کوچه، مه غلیظی توجهش را به خود جلب کرد و تمرکزش را از دست داد. با نزدیک شدن به آن، توده‌ی بخار در جای خود به‌آرامی حرکت می‌کرد تا درب چوبی‌یی که پشت سرش بود را پنهان کند. چشمان او به اطراف می‌چرخید، به‌دنبال نشانه‌ای از خطر سایه‌ها را می‌پایید. آن‌ها در نور سوسوزن می‌رقصیدند و اشکال وهم‌آورشان را بر دیوارها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #18
درواقع، ساعات و حتّا روزهای زیادی را در نزدیکی و داخل آن‌خانه سپری می‌کرد. حتّا بعضی از روزها، از راه فضا سبز عبور می‌کرد و از روی چپر می‌پرید تا وارد خانه شود. مسلمان که بی‌خانمان نبود و برای منظور دیگری از آن‌خانه استفاده می‌کرد و زیرزمینش را هم به‌خوبی شناسایی کرده و می‌شناخت. گاهی از کنار پیاده‌روی آن نزدیکی که می‌گذشت، چشمش به نرده‌های فولادی می‌افتاد که روزنه‌های چهارگوشی از بخشِ بالاییِ دیوارِ زیرزمین را به عنوان پنجره به‌کار بسته بود. با نگاه کردن به آن‌ها، در اولین‌بار دریافت که در آن زیرزمین با وسایل فکسنی‌اش، هوا جریان دارد و در آفتاب بعدازظهری، نور نسبتا مناسبی هم به داخل می‌تابد. دومین‌بار که از روزنه‌ی دیوار نگاهی به داخل انداخت، تعدادی وسایل از جمله یک لحاف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #19
چپتر شیاطین (اول شخص)

می‌خواهم در وهله‌ی اول، از خودم بگویم و سپس، یادداشت‌هایم را یک‌جا تلنبار کنم. نمی‌دانم دست آخر قرار است چه تصمیمی بگیرم. شاید با این دسته کاغذ مستقیم تا جهنمِ گناه راه بروم و هم خود و هم آن را به آتش بکشانم و مشتی خاکستر از هردویمان به‌جا بگذارم. معلوم نیست و هیچ هم دوست ندارم بدانم و یا به آخر قصه نگاه کنم. هیچ خوشایند نیست، پایان.
اما همان‌طور که چند خطی پیش‌تر گفتم، یعنی نوشتم، می‌خواهم یک‌بار و برای همیشه در ورته‌ی آزادی که شکلِ زیرزمینی زندان‌مانند به‌خود گرفته، تا بی‌نهایت‌ها بدوم و تا عالمِ دست‌نیافته‌ها قدم بگذارم. می‌خواهم روح شیاطین را بچزانم! شیاطینی با گرسنگیِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #20
در میان آن بیابان‌های بی‌آب و علف جهنمِ مخیله‌شان (که بی‌اجازه پا گذاشته بودم...) قدم می‌زدم و پاهایم را به‌روی بقایای سوخته‌ای می‌کشیدم که زمانی یک شهر پر رونق بود. بهشتی از آروزهای سرکوب نشده و ثروتی دست‌نیافته. اما آن‌هنگام چیزی جز خرابه‌های آجری پیدا نبود. آسمانش، قرمز و مريض‌گونه می‌درخشید و زمينِ زير پایم، سوخته و قیرگون. هر آن جیغی بلند، گوشم را به درد می‌آورد و نوری درخشان به هوا فرستاده می‌شد. نوری که یقین داشتم روحیست با سرعتی سراسر شور و هیجان؛ که ازشان جدا می‌شد. آنجا، دنیایی بود که به‌راحتی و توسط هر متجاوز بی‌احتیاطی تحریک می‌شد. با اینکه می‌دانستم دوام‌آوردن در آنجا کار ساده‌ای نخواهد بود؛ اما میلِ بی‌امان برای عبور از آن نقطه‌ی نفرین‌شده، مرا مصمم‌تر از قبل به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا