متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان درنده‌خویان | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 2,157
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #21
چپتر خوشحـالـی (سوم شخص)

از آن موقع تا به حال زمان زیادی نگذشته بود. هنگامی که بامداد صبحگاهی جایش را به آفتاب سوزان داد، هنگامی که خانواده‌ی ژوکوف هر یک از جای خود بیدار شدند، همان موقع بود که متوجه نبود پسر شدند. باور کنید یا نه؛ اما آن زنِ زودباور و ساده‌لوح، تمام سوراخ سنبه‌های خانه‌شان را به امید پیدا کردن آن جوان مریض و بدحال، گشت. گویا برای او چیزی مثل یک تکه لباس بود که برای پیدا کردنش حتّا کشو‌های لباسش را هم زیر و رو کرد. مرد، داشت به کم‌عقلی‌های او پی می‌برد اما اعتراضی نسبت به رفتارهایش از خود نشان نمی‌داد. دختر هم برخلافِ مادرش، چیزی از خود بروز نمی‌داد. حال که مسئله‌ی بین او و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #22
از درشکه پیاده شد و این‌بار درحالی‌که به‌سمت ساختمان می‌رفت، غرولند کنان و از روی عصبانیت گفت:
- شبیه خونه‌های جن‌زدس!
ساختمان او به‌قدری قدیمی و ظاهری متروکه داشت که نه همسایه‌ای و نه سرایداری در آن نزدیکی، حتّا زندگی نمی‌کرد. درب اصلی ساختمان چهارطاق باز بود و به انتظار هر غریبه‌ای، تاریکی‌ِ خودش را مثل فرش قرمز به روی کوچه پهن کرده بود. ژوکوف از زیر طاق تارزده‌ی ساختمان رد شد و خودش را به پله‌ها رساند. تنها یک‌بار و وقتی که دمیتری میتروشکا تازه اسباب‌کشی کرده بود اینجا آمده بود. پله‌ها ترک خورده و سیاه شده بودند. چندین لایه دود و غبار از دیوارها، حتّا روی تار عنکبوت‌ها هم نشسته بود. از پله‌ها، پاگردبه‌پاگرد بالا رفت تا به طبقه‌ی سوم رسید. پنجره‌ی راهرو بسته و کرکره‌ی حصیری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #23
سپس نزدیکش رفت و با خود گفت:
- مگر عقلش رو از دست داده باشه که رو این عتیقه بخوابه!
دولا شد تا زیر تخت را هم خوب بگردد. چشمش در آن تاریکی چیزی را پیدا نکرد و چندی بعد هم از خانه بیرون رفت. هوا باز درحال تاریک شدن بود. مادیان و درشکه با فانوس نفتی روی آن همچنان روبه‌روی ساختمان منتظر مانده بودند. در این مدت، توی این کوچه احدی پر نزده بود. سوار درشکه‌اش شد و از کوچه بیرون آمد. کمابیش قلب پیرش ترسیده بود. با خود گفت:
- لعنت بهت میتیا، با این قبرستونی که توش زندگی می‌کنی!
هنگامی که از خیابان وستوشنایا بیرون آمد، خیالش راحت شد از آن محدوده‌ی عتیقه حسابی دور شده است. هر چند فاصله‌ی زیادی این بین نبود. روبه‌روی خانه، مادر و دختر برایش دست تکان دادند. مرد کمی جا خورد و پرسید:
- شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #24
- ببخشید نشنیدم، چیزی گفتید؟
- این وقت شب؟ میدونی ساعت چنده؟
آخیلس از توی جیبش ساعت زنجیر طلایی‌اش را که در تاریکی شب می‌درخشید، بیرون آورد و به او نشان داد. سپس اشاره کرد:
- یکی دو ساعت دیگه خورشید طلوع می‌کنه.
- دارم میرم... مغازه‌ام.
- مشتری هم داری این وقت شب؟
- نه، فقط می‌خوام تا اونجا برم یه هوایی تازه کنم.
- زیاد بیرون نمون آقا، خطرناکه.
دستش را بالا برد و از او خداحافظی جویید. چندی بعد که به مغازه‌اش رسید، روبه‌روی دکان قدیمی و پوسیده‌اش ایستاده بود تا آن انگشتان لرزانش، کلیدِ درست را از توی جیب پیدا کنند.
همان‌لحظه یک کالسکه‌ی مسافربری از پشت سرش عبور کرد تا مسافرانش را از نقطه‌ای آن‌سوی خیابان سوار کند. یک دختر کم سن‌وسال با دامنی نسبتا کوتاه به همراه یک مرد مسن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #25
پیرمرد برای رفع تشنگی او، به اشتباه بطری را تعارف کرد اما سریع پس کشید و سر جایش گذاشت تا آب بیاورد. گفت:
- حواس هم نداریم... چت شده دختر؟ کسی دنبالت کرده؟
- شرمنده که این وقت شب سراغتون رو گرفتم، می‌دونستم بیدارید، خودم دیدمتون وارد مغازه شدید. باز هم متأسفم.
پیرمرد خودش را کنار پنجره رساند. شخصی هیکلی و چهارشانه سراغ کسی را از پاسبان آن‌سوی خیابان می‌گرفت. آخلیس که بلافاصله متوجه وضع موجود شد، با اشاره به سلاح روی دوشش اخطار داد تا بیش از این دردسر ایجاد نکند. پیرمرد رویش را برگرداند و از کشوی پشت پیشخوان، پیستولش را برداشت. دختر بیچاره که چهارده پانزده سالی بیش نداشت، از ترس و اضطراب زبانش بند آمده و به لکنت افتاده بود؛ اما چهره و میمیک صورتش این را زودتر از زبانش فهماند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #26
این را گفت و مرد را درمانده و نومیدتر از خود، روانه‌ی خیابان کرد. او هم نیم‌نگاهی به اطراف انداخت و توجهش به کافه‌ی ژوکوف جلب شد که تا آن دیر وقت، چراغش را روشن نگه داشته بود؛ درحالی‌که باقی تجّار، مغازه‌ها و خانه‌هایشان را قفل کرده و در تاریکی نیمه‌شب سکوت کرده بودند. پاسبان دوباره نزدیک شد و با عصبانیت گفت:
- این بار آخره بهت هشدار میدم. چرا نمیری رد کارت؟
- آروم باش دوست عزیز، دارم میرم... انگار خیابون رو خریده!
جمله آخر را با دندان قروچه و انزجار زیر لب گفت و از خیابان عبور کرد. در آن‌طرف پیاده‌رو، ژوکوف مخفیانه از درز پنجره‌ی چوبی و خاک‌گرفته‌اش، نگاهی به خیابان انداخت و راه رفتنِ مرد را تماشا کرد. پشت میزش برگشت و با ناراحتی پرسید:
- چرا این‌کار رو می‌کنی؟
- کـ... کدوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #27
چپتر جهنم (سوم شخص)

در گوشه‌ای از زیرزمین نشسته و با چشم‌هایی خیره به دیوارِ آجری و بلوک‌های سنگی که احاطه‌اش کرده بودند، کم‌کم متوجه شد برای مدت مدیدیست که همان‌طور ساکت و خاموش گوشه‌ای برای خود جا خوش کرده و چیزی‌نشده، دلش برای طعم آزادی و تنفسِ هوای سرد آن بیرون تنگ شده است. از این فکر گذشت اما هنوز زل زده بود و چیزی نمی‌گفت. گویا تصور آن‌ها در مخیله‌اش نمی‌گنجید و سخت، ذهنش را درگیر کرده بود. آن‌وقتی که تمامِ آتش و گدازه‌ها، ظاهری فراواقعی به خود گرفته و آن نعره‌های گوش‌خراشِ گنه‌کاران از اعماقِ دالان‌های جهنم ذهنش را پر کرده بودند، اثری از توهم در آن‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #28
در اینجا می‌خواهم از علتش کمی بیشتر بگویم. پیدا کردن و دوری‌گزیدن در زیرزمینی زندان‌گونه تنها به یک‌خاطر برایش قدری قابل تحمل‌تر میشد و آن هم به آن خاطر بود که با خودش دودوتا چهارتایی انجام بدهد و تا مدتی هم خودش را جایی پنهان سازد که تحت تعقیب دایره‌ی قضایی در نیاید. دوباره سرش را بر همان پتوی پوسیده نهاد و دمادم دریافت سکوت فزینی در زیرزمین جاری است. به‌قدری که یقین داشت با کمی دقت و تمرکز، می‌تواند صدای حرکت عنکبوت‌ها را در میان درز دیوار بشنود. در آن میان که سکوت، همچون هیولایی خفته گوشه‌ای راکد نشسته بود، به‌یکباره بیدار شد و ریسه‌وار خندید. صدای خنده‌های مضحک که بی‌دلیل از در و دیوار بیرون می‌جهید، داشت دیوانه‌اش می‌کرد. چشم‌هایش را برای لحظه‌ای بست و شروع کرد به صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #29
چپتر اَلوت (سوم شخص)

مدت زیادی از ناپدید شدن میتروشکا می‌گذشت. آن‌ها که فهمیده بودند غصه‌خوردن و نگران‌بودن، کاری از پیش نمی‌برد، تصمیم گرفتند این ناپدید شدن را برای خود یک «مسافرت» تلقی کنند؛ اما همچنان با غیب شدنِ ناگهانی او، چیزی جور در نمی‌آمد. پیرمرد صبح‌ها لنگان و خواب‌آلود به کافه‌ی دنج و کوچکش می‌رفت و برای چند ساعتی هم که شده، از دست غرغرهای زنِ دیوانه‌اش راحت می‌شد. البته این چیزی بود که خود او می‌پنداشت. درست مثل یکی از همین روزها، دو روزی بعد از ناپدید شدن پسر، در یکی از ظهرهای آرام و خلوتِ پترزبورگ، ژوکوف روی نوک پنجه‌هایش ایستاده و کلیدی توی قفل می‌چرخاند. بعد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #30
بعد از این حرف، برای خود صندلی‌ای از کنار میز برداشت و رویش نشست. پاکت سیگار، ساعت جیبی و کیف پولش را از جیب‌هایش خالی کرد و روی میز انداخت. ژوکوف ترجیح می‌داد به‌جای صحبت کردن میانِ کلام او، گاهی سر تکان دهد و گاهی نهایت در یک کلمه، جوابش را بدهد. تام ادامه داد:
- آره، هفت روبل و نود کوپک برامون آب خورد تا از ولایت خودمون رسیدیم اینجا، کلی راه بود. دو شب پیش ساعت نزدیکای یازده دوازده بود که قطار وایساد. ما هم که تو پوست خودمون نمی‌گنجیدیم، سریع پریدیم بیرون و اولین مسافرخونه‌ای که دیدیم رو گرفتیم. عوضی همون شبِ اول، برای یک اتاق درب و داغون، ازمون یک و نیم روبل گرفت. ما هم که چاره‌ای نداشتیم و کلی اثاث، گذاشتیم بگیره. با یکم چک و چونه، آخرش با یه روبل هم راه اومد.
- پس که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا