- ارسالیها
- 262
- پسندها
- 1,173
- امتیازها
- 6,713
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #61
تام از پشت میز برگشت و سفارشهای مشتری را روی میزش گذاشت. یک فنجان قهوه که چندی پیش دم کرده بود، به همراه یک پاکت سیگار و یک بسته کیک لیمویی که تنها باقیماندههای مغازه بودند. همهشان را در یک خط افقی روی میز گذاشت و به پیشخوان برگشت. کابینتها و کشوهای کافه را برای آخرین بار به دنیال هر آنچه که ماند، زیر و رو کرد اما چیز زیادی پیدا نشد. به جز یک قوطیِ حلبی از دانههای برشتهشدهی قهوه که بیش از صد گرم هم وزنش نمیشد. سریع یک برگه کاغذ از وسایل خودش برداشت، یک خودکار هم از پسرعمویش قرض کرد و نوشت:
[Подается только кофе]
[فقط قهوه سرو میشود]
البته لازم به ذکر است که خودکار او چندان رنگ و رویی نداشت و جوهرش، نفسهای آخر را میکشید. در نهایتِ شرم و خجلی، از مشتری درخواست...
[Подается только кофе]
[فقط قهوه سرو میشود]
البته لازم به ذکر است که خودکار او چندان رنگ و رویی نداشت و جوهرش، نفسهای آخر را میکشید. در نهایتِ شرم و خجلی، از مشتری درخواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.