متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان درنده‌خویان | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 2,164
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #61
تام از پشت میز برگشت و سفارش‌های مشتری را روی میزش گذاشت. یک فنجان قهوه که چندی پیش دم کرده بود، به همراه یک پاکت سیگار و یک بسته کیک لیمویی که تنها باقی‌مانده‌های مغازه بودند. همه‌شان را در یک خط افقی روی میز گذاشت و به پیشخوان برگشت. کابینت‌ها و کشو‌های کافه را برای آخرین بار به دنیال هر آنچه که ماند، زیر و رو کرد اما چیز زیادی پیدا نشد. به جز یک قوطیِ حلبی از دانه‌های برشته‌شده‌ی قهوه که بیش از صد گرم هم وزنش نمیشد. سریع یک برگه کاغذ از وسایل خودش برداشت، یک خودکار هم از پسرعمویش قرض کرد و نوشت:
[Подается только кофе]
[فقط قهوه سرو می‌شود]
البته لازم به ذکر است که خودکار او چندان رنگ و رویی نداشت و جوهرش، نفس‌های آخر را می‌کشید. در نهایتِ شرم و خجلی، از مشتری درخواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #62
چشم‌های پیر و چروکیده‌اش را در هم مالید و با خستگیِ بیشتری نگاهش کرد. اگر بابت هر ثانیه از این حس، یک روبل می‌گرفت، الان پولدارترین مردِ روی زمین بود. حالا که خواب از سرش پریده بود، از توی قفسه، یک بطری نوشیدنی برداشت و نیمی از آن را سر کشید. اکنون دگر در اوجِ بیداری به سر می‌برد. با حالتی که گویا از آمدنِ آن‌ها، چندان خرسند هم نبود، گفت:
- کی اومدین؟
او هم در جواب در آمد:
- نیم ساعت پیش. ولی هیچ چی تو این خراب‌شده پیدا نکردم.
- یارو چقدر داد؟ باید خرید کنم تام، هیچی هم پول ندارم. آخرین بار همشون رو به یه دختر بخشیدم. حتّا نشمردم چقدر بود. همرو عین کاغذ باطله تو مشتم گرفتم و گذاشتم کف دستش. اونم تشکر کرد و خوشحـال از کافه زد بیرون. تا آخر خیابون رو یه نفس دوید. واقعاً هم همین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #63
حالا هم که گوش مفت گیر آورده بود، تعریف کرد:
- دیروز... نه، دیشب. البته طرفای غروب بود. پس همون دیروز...
- دِ بنال دیگه!
- خب، دیدم که از طبقه‌ی پایین سر و صدا میاد. این بابا که الان میبینی، همین حضرت آقا، اون موقع خواب بودن. خودم پاشدم ببینم چی شده. لعنتی... فکر نکن خرس اومده بود مسافرخونه. از اون بدتر! از پله‌ها که داشتم می‌رفتم پایین، دیدم دو سر و کله از این همچین میزونا، اومدن که این بابا مهمون‌دار رو بتیغونن. البته شاید پیش خودت فکر کنی دزد بودن. یا دله‌دزد. نه! گفتم که اینا از خرس هم بدترن. هر جا پاشونو بذارن، انگار قیامت میشه. مامورای دولت اومده با توپ پر اومده بودن بیخِ گلوی این بابا.
- عجب...
- آره، داشتم می‌گفتم. سریع اسلحه بیرون کشیدن و نشونه گرفتن تو صورتِ یارو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #64
- می‌دونم، می‌دونم. طبیعتِ انسانه. حداقل، منِ انسان. بگذریم. ولی بذار آخرین جمله‌ام رو هم بگم و کلکِ این قضیه رو بکنم. من یکی که دلم بدجوری پره از این دولتیا. اونا حقوقشون رو می‌گیرن ولی زندگیِ مردم پشیزی براشون ارزشمند نیست. نمیگم کارِ درست این بود که خلاف قانونی که بهشون اعمال شده بود عمل می‌کردن و بی‌خیال اون ساختمون می‌شدند. اگه اونا نه، بجاش یکی دیگه رو می‌فرستادن تا به قولِ خودم، تو صورتِ طرف اسلحه بکشه. اگه واقعاً هم اسلحه می‌کشید و یه گلوله هم تو سرش خالی می‌کرد، کمتر به آدم برمی‌خورد تا اینکه هر کاری رو با اسم «دولت» توجیه کنن. اصلا گور باباش بابا. تو یه چیزی بگو فرانک، ساکتی. اوضاع احوالت خوبه؟ اون پسره چی؟ اسمش چی بود خدایا... اسم ساده‌ای هم داشتا، ولی یادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #65
آن‌ها هم رفتند و دکتر را آوردند. دکتر مرد میانسالی بود با موهای قهوه‌ای و به جلو شانه شده. ریشش تراشیده و فقط سبیلِ دسته‌ای و حنایی رنگش را نگه داشته بود. عینکی با شیشه‌های گرد روی بینی گذاشته و با بند به دور گردنش انداخته بود. روی صندلی کنار تخت بیمارش نشسته و دستی بر پیشانی‌اش گذاشته بود تا از حرارت بدنش مطمئن شود. دکتر دستش را از پیشانیِ بیمار برداشت و به پشتیِ صندلی تکیه زد تا ملاحظات و مشاهدات خود را در قالبِ نسخه‌ی کتبی بر روی کاغذ بنویسد. با لحنی آرام گفت:
- دچارِ سنکوپ عروق شده بود. ممکنه توسط یک محرک مثل شوک یا استرس تحریک شده باشه. وقتی که این اتفاق میوفته، ضربان قلب کند میشه و رگ‌های خونی گشاد میشن. همین باعث کاهش جریان خون به مغز میشه که در ادامش، غش میکنه. البته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #66
هوا تازه گرم شده و آفتابِ دودمان‌سوزِ این ساعات، حتّا در زمستان هم، پدرِ کسی که بخواهد بیرون بماند را در می‌آوُرد. پیوتر میخائیلوویچ پشت در، تکیه‌ای به دیوارِ خانه کرد و گلدان‌های رنگارنگ حیاط را به انگشت، برای خود شروع به شمارش کرد. تام هم روی لبه‌ی حوضِ لجن گرفته‌ی حیاط نشت و برای خود سیگارش روشن کرد. پسرعمو با گرفتگی‌خاطر و ناراحتی گفت:
- نمیشه بریم تو؟ این بیرون...
- فکرش رو هم نکن! جای بی‌دعوت، آدم نباس پاشو بذاره.
معلوم بود فروتن‌تر از چیزی بود که نشان می‌داد. البته از طرفی خودش هم نمی‌دانست واقعاً تواضعِ همیشگی‌اش بود یا اینکه این‌بار، به‌خاطر کمتر احترامی هم که شده، جلوی خودش را گرفته بود و سعی داشت تا متشخص به نظر آید. پیوتر یک‌بار دیگر ابراز کلافگی کرد و از طرفی هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #67
بعد از اینکه پسرعموی کوچک‌تر ابتدا وارد شد، پشت سرش هم تامی که حوصله‌ی اتفاقاًتِ غیرمنتطره را نداشت، از پله‌ها با بی‌میلیِ خاصی بالا آمد و روی اولین صندلی که پیدا کرد، نشست. بعد هم که در سکوتِ کامل، به حرف‌های دیگران گوش سپرد. پسرعموی کوچک، کنار او برای خود صندلی‌ای از میز بیرون کشید و نشست. آقای ژوکوف در بالینِ بیماری روی زمین (در ارتفاعِ حدود نیم‌متر) لمیده و مادر و دختر هم، بر دو صندلیِ دیگر کنار هم نشسته بودند. کاترینا صحبت را شروع کرد:
- خیلی خوش اومدید. البته قبلش، خیلی هم متشکر از شما...
دنبال کلمه‌ی مناسب برای جمله‌ی بعدش می‌گشت. کلماتش در حال دنبال کردن احساساتِ درست بود. دخترش با لبخند ملایم ادامه داد و از مراجعه دکتر و نگرانیِ نشان داده شده تشکر کرد.
- مادر بابت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #68
پیرمرد که در این لحظه‌ی نابه‌سامان قرار گرفته بود، سعی کرد قبل از کش پیدا کردنِ موضوع بحث و جدلِ پیش آمده، خودش پتّه‌ی پنهان‌کاری‌هایش را روی آب بریزد. البته که هیچ پنهان‌کاریی در کار نبود. حتّا دخترش هم از نیمِ اتفاقاًت خبردار بوده و فقط آن زنِ بی‌چاره‌اش بود که چیزی نمی‌دانست. آن هم به او نگفته بودند که مبادا دوباره دیوانه و جوشی بشود. این‌جوری به نفعِ زن هم بود. به‌هرحال هر چه که بود، آقای ژوکوف آن را برای خوش نوعی «پنهان‌کاری» می‌دانست. ولو این که حقیقت، چیز آنچنان بدی هم نباشد. همان دم که دستِ پیش گرفت تا پس نیفتد، با صدای قاطعانه و لحنی مصمم، در آمد:
- فکر کنم سؤال تام هم، به این برمی‌گرده. که باید یک نامه بنویسم. خبرِ جدیدی شنیدم که خیلی هم مهمه. برای همین تعجب کردم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #69
اکنون به‌وضوح می‌دانست چه بامبولی سر هم کند تا هم کسی شک نکند و هم نیمی از خبر واقعی باشد تا عذاب‌وجدانِ ناشی از دروغ‌گویی را بشورد و ببرد. لبخندی شرورانه و کمرنگ کنج لب‌هایش نشاند و با چشمانی که برای خودش نیمه‌باز شده بود، به‌همراه آن نگاهِ مرموزانه و البته کمی خنده‌دارش، لب از لب گشود و در آمد:
- من واس خاطر نامه غش کردم.
همه‌ی نگاه‌ها به طرفش جلب شد. او هم که کم‌کم داشت حوصله‌اش از این همه جروبحث سر می‌رفت، پتویش را کنار زد و از زیر آن بلند شد تا برای خودش، جایی پیدا کند و بنشیند. روی همان تپه‌ای از رخت و پتوها، نشست و دستی زیر چانه فروگذاشت. اکنون کمتر کسی حوصله‌ی این جریانات را داشت. درست زمانی که کسی فکرش را نمی‌کرد، پیرمرد جدیانه گفت:
- من اصلا برای اون نامه غش نکردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #70
همین که پایی بر رکاب درشکه گذاشته بود، تام از آن‌سوی دیگرِ درشکه، خودش را بالا کشید و کنار او نشست. پیرمرد هم خودش را بالا کشید و با بی‌حوصلگی، زمزمه کرد:
- حالا هر چی... میریم بازار.
- فرانک... قضیه‌ی اون سه هزار روبل چی بود؟
- مگه نگفتی عموی جنابعالی بدهی بالا آورده و پسرعموت هم برای همین فرار کرده به اینجا؟ خب، حدس زدم صحبتِ حداقل سه هزار روبلی باشه. خودت می‌دونی چقدره؟
- حتّا خودش هم نمی‌دونه چه برسه به من.
تام یک سیگار بر لبش گذاشت و یکی هم به آقای ژوکوف تعارف کرد. پیرمرد نگاهی انداخت و گفت:
- آره، چرا که نه... داشتم می‌گفتم، فکر نکنی اون بی‌چاره الان سکته زده باشه. من بهش توضیح دادم که طرفِ بدهکار من نیستم. فکر کنم ناتالیا هم فهمید یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است. احتمالاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا