- ارسالیها
- 165
- پسندها
- 731
- امتیازها
- 3,863
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #131
تو هم اندازهٔ من متعجب بودی. نشستم روی پله! کجا داشتیم میرفتیم؟ من و تو دنبال خودمان و علی دنبالِ...! دنبال چی؟ میخواست چه کند؟ هدفش چی بود؟ و مگر نمیشد او هم از وجود من خسته شده باشد؟ از اینکه توی اتاقش، دو تا موجود دیگر هم نفس بکشند و شب و روزش را به هم بدوزند؛ از اینکه به جای تخت روی زمین بخوابد و از اینکه طرح لباسهای زنانه، بیست و چهار ساعته روی میز تحریرش رژه برود. و مگر نمیشود آدمهای خوب هم بد بشوند؟ دلم گرفت. علی گفت:
- نمیشود بدانم؟ از اولش هم عجیب بود. شبها تا صبح نمیخوابید. هنوز هم نمیخوابد. راحت نشده. مانده بین دو تا دنیا! چرا نباید بدانم؟ عینِ کف دستم میشناسمش!
- میگویی چه کنم؟ من هم خستهام، علی!
سرم گیج رفت. نمیخواستم اگر قرار است رد شوم، اول علی بداند. نباید...
- نمیشود بدانم؟ از اولش هم عجیب بود. شبها تا صبح نمیخوابید. هنوز هم نمیخوابد. راحت نشده. مانده بین دو تا دنیا! چرا نباید بدانم؟ عینِ کف دستم میشناسمش!
- میگویی چه کنم؟ من هم خستهام، علی!
سرم گیج رفت. نمیخواستم اگر قرار است رد شوم، اول علی بداند. نباید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.