نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
731
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #131
تو هم اندازهٔ من متعجب بودی. نشستم روی پله! کجا داشتیم می‌رفتیم؟ من و تو دنبال خودمان و علی دنبالِ...! دنبال چی؟ می‌خواست چه کند؟ هدفش چی بود؟ و مگر نمی‌شد او هم از وجود من خسته شده باشد؟ از اینکه توی اتاقش، دو تا موجود دیگر هم نفس بکشند و شب و روزش را به هم بدوزند؛ از اینکه به جای تخت روی زمین بخوابد و از اینکه طرح لباس‌های زنانه، بیست و چهار ساعته روی میز تحریرش رژه برود. و مگر نمی‌شود آدم‌های خوب هم بد بشوند؟ دلم گرفت. علی گفت:
- نمی‌شود بدانم؟ از اولش هم عجیب بود. شب‌ها تا صبح نمی‌خوابید. هنوز هم نمی‌خوابد. راحت نشده. مانده بین دو تا دنیا! چرا نباید بدانم؟ عینِ کف دستم می‌شناسمش!
- می‌گویی چه کنم؟ من هم خسته‌ام، علی!
سرم گیج رفت. نمی‌خواستم اگر قرار است رد شوم، اول علی بداند. نباید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
731
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #132
فقط توانستم پلک‌هام را روی هم بگذارم. در واقع انتظار زیادی از خودم داشتم که بخواهم در آن لحظه حرفی بزنم. یاد روزی افتادم تازه از مراسم سینا برگشته بودیم و من بعد از خواباندن ماهان، گوشه‌ای کز کرده بودم.
آن روز هیچ‌کس حوصله نداشت. حتی آیدا هم توی خودش بود. من اما دلم آشوب بود. می‌دانستم یک چیزی شده ولی عمق فاجعه را درک نمی‌کردم. روزها و شاید حتی ماه‌ها نیاز داشتم تا یک جا بنشینم و فکر کنم ببینم دقیقا چه خاکی بر سرمان شده. پدر پرسید:
- خوبی بابا؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
و من فکر کردم: «آیا باید حرف بزنم؟» اصلا حرفی هم برای گفتن مانده بود؟ مادر گفت:
- ولش کن! بعدا صحبت می‌کنی. حالش خوب نیست.
سرم را بلند کردم و با مادر چشم در چشم شدم. شاید حتی خودم هم نمی‌دانستم که در آن لحظه می‌توانم از چیزی تعجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
731
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #133
اما نمی‌‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. آخر هم گوشی را برداشتم و شماره‌ات را گرفتم. خیلی طول کشید تا جواب بدهی. آن قدر که مُردم و زنده شدم. ولی جواب دادی: «بله!» و من نمی‌دانم چرا دوست داشتم همان جواب همیشگی را بشنوم: «جانم!» زده بود به سرم. می‌دانستم. خودم خواسته بودم و حالا نمی‌فهمیدم چه مرگم شده. بلندتر از قبل گفتی: «بله!» تازه فهمیدم روی صدایت خش افتاده. نیمای همیشگی نبودی. معلوم بود چقدر گریه کرده‌ای تا خالی شوی و آخر هم نشده بودی. خواستم بگویم: «خوبی؟» اما باز هم نتوانستم جوابت را بدهم. یک چیزی چسبیده بود بیخ گلویم و نمی‌گذاشت. حرف زیاد بود ولی به نقطه‌ای رسیده بودم که صدایم درنمی‌آمد. گفتی:
- نمی‌خواهی حرف بزنی؟
بغضم ترکید. دستم را گذاشتم جلوی دهانم تا نشنوی. این بار گفتی:
- دیگر زنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
731
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #134
گفت:
- طرح چی؟
- طرح لباس.
- طرح لباس دیگر چه صیغه‌ای است؟ درست حرف بزن ببینم چه می‌گویی؟
نگاهم کشیده شد روی ماهان. داشت توی دفتری که براش خریده بودم یک چیزهایی می‌کشید که نمی‌دانستم چیست. صدایش کردم: «ماهان!» سرش را بالا آورد. گفتم:
- برو پیش خاله تا برایت نیسان بکشد.
سرش را کج کرد و گفت:
- خاله بلد نیست.
- چرا! بلد است. تو بگویی می‌کشد. بلند شو!
بلند شد و گوشهٔ دفتر را گرفت ولی نتوانست مداد رنگی‌هایش را جمع کند. خم شدم و شروع کردم به جمع کردن مداد رنگی‌ها! مادر گفت:
- یک جواب دادن این‌قدر سخت است؟
حرفی نزدم. دوباره گفت:
- یک جوری بچه را دک می‌کنی که کسی نداند فکر می‌کند خیلی به فکرش هستی.
تشر زدم: «مادر!» گفت:
- مادرتان بمیرد.
فقط نگاهش کردم. ماهان با دفترش بالای سرم منتظر بود اما یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
731
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #135
مادر این بار چشم‌هایش از خشم باز شد. گفت:
- نه، نیستی! اگر آدم بودی که با یک بچه، خانهٔ پدرت نبودی.
پلک‌هایم را روی هم گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم. ولی حالم خوب نشد. کجا باید می‌رفتم. چه می‌دانم. گفتم:
- پس‌انداز داشتم.
- - تو پس‌اندازت کجا بود؟ مگر خرج ماهان...!
و حرفش را خورد. انگار که چیزی یادش افتاده باشد، چشم‌هایش را روی صورتم ثابت کرد. گفت:
- صبر کن ببینم. نکند پولی را که برای ماهان می‌فرستند، پای این کلاس‌ها به باد دادی؟ جواب بده عاطی!
دیگر طاقت نداشتم. باز سینه‌ام سنگین شده بود و نفسم درنمی‌آمد. رفتم پرده را کنار زدم تا بلکه نوری به اتاق برسد. گفتم:
- مگر دیوانه‌ام؟ خودتان که می‌دانید به پول ماهان دست نمی‌زنم.
- از کجا معلوم؟! تو تازگی‌ها نمی‌فهمی چه می‌کنی. از تو بعید نیست.
این حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
731
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #136
خاک بر سر من؟ خاک بر سر مادر؟ چرا؟ مگر چه اتفاقی افتاده بود که نمی‌دانستم؟ چرا باید صورتش را با سیلی سرخ نگه می‌داشت؟ گفتم:
- به در و همسایه چه؟
چیزی نگفت. فقط با تأسف نگاهم کرد. جوری که انگار حتی مرا جدی نگرفته. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و قطره اشکی گونه‌ام را تر کرد. حالا دیگر چانه‌ام هم داشت می‌لرزید. گفتم:
- واقعا فکر می‌کنید مسیر زندگی من بر اساس آراز جلو می‌رود؟ چه خبر است ازش بت ساخته‌اید؟ آراز مگر کیست؟ یادتان رفته گفته بود از خانه‌اش گم شوم؟ یادتان رفته شب سردی را که طفل معصومم را به دندان زدم و به همین خانه متوسل شدم؟ یادتان رفته سه ماه پر از دلشوره و عذابی را که با یک معتاد زیر یک سقف زندگی کردم؟ به چه قیمت؟
پشت دستم را محکم کشیدم روی صورتم تا خیسی اشک را پاک کنم. تمام بدنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
731
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #137
تشر زدم: «مادر!» گفت:
- فقط پرسیدم!
مکثی کرد و دوباره گفت:
- آن شب حالَت خیلی بد بود. برای همین فکر کردم شاید برای مرگ من هم همین‌قدر اشک برای ریختن داشته باشی.
نارنگی توی دستم خشک شد. نگاهش کردم.تازگی‌ها یک جور عجیبی شده بود. یک‌جوری که انگار نمی‌‌شناختمش. جوری که انگار سال‌ها بود مادر دیگران بود و بعد از مرگ سینا تازه یادش افتاده بود مادرِ من هم باشد. گفتم:
- خدا نکند.
و باز بغضم گرفت. گفت:
- چرا بُق می‌کنی؟
گفتم:
- من برای همه اشک دارم مادر! برای کل دنیا! باور می‌کنید؟
بلند شد و گفت:
- باور می‌کنم.
و در خم آشپزخانه از نظرم گم شد. ولی باور نکرده بود. داشت دروغ می‌گفت. اگر باور می‌کرد بعد از مدت‌ها که حالمان با هم خوش شده بود، آن حرف‌ها را نمی‌زد. همان روز که از کل دنیا بریده بودم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
731
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #138
دستی روی صورتت کشیده بودی. کلافه و عصبی! گفته بودی:
- سینا آنقدر فکر و خیال کرد که آخرش توی خواب رفت. می‌فهمی عاطفه؟ قلبش ایستاد. حالا تو از من می‌خواهی که فکر کنم؟ می‌خواهم صد سال سیاه فکر نکنم.
و مانده بودم با این نیمایی که با نیمای دیروز فرق می‌کند چه کنم؟ با اینکه تهِ تهِ دلم راضی نبود، گفته بودم: «باشد! می‌آیم. به خاطر تو!» و ما قرار گذاشته بودیم فردا که غذای علی را تحویل دادم، در ایستگاه اتوبوسی که کمی پایین‌تر از چهارراه بود، منتظرت بنشینم تا شیفتت تمام شود. توی غلغلهٔ اتوبوس که مجبور بودیم سرپا بایستیم، باز توی چشم‌هات زل زده و گفتم:
- دلم شور می‌زند نیما!
و تو با آرامش عجیبی که نمی‌دانم از کجا آورده بودی، گفتی:
- درست می‌شود.
و بعد پلک‌هات را آرام روی هم گذاشتی و باز کردی. ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
731
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #139
و عجب سکوتی! عجب احساس غریبی! انگار که مرا از دنیای خودم جدا کرده بودند و به دنیای تو انداخته بودند. و آنگاه رهایم کرده بودند که خودم تنهایی دنیای ناشناخته‌ات را کشف کنم. در را که پشت سرت بستی حالم بدتر شد. تکیه دادم به جاکفشی کنار در! کفش‌هایت را درآوردی و خواستی بالا بروی که چشمت به من افتاد. انگار که تو هم تا چند دقیقه پیش توی دنیای خودت غرق بودی. انگار که تازه فهمیده باشی کسی که فقط خودت «عاطفه» صدایش می‌زنی، هنوز هم آنجاست و جرأت نکرده قدم از قدم بردارد. گفتی:
- بالا نمی‌روی؟
زبانم را به زور در دهان خشکم چرخاندم و گفتم:
- اول تو برو صحبت کن؛ صدایم که کردی، می‌آیم.
حال درستی نداشتم که بخواهم فکر کنم منظورت از نگاه آخرت چی بود. فقط فهمیدم خواستی چیزی بگویی ولی قورتش دادی. تو پله‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا