نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
184
پسندها
771
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #151
لبخند از لبم پر کشید. منظورش چه بود؟ گفتم:
- چطور؟
- آناجان می‌گفت قرار است برویم پیش بابا!
موهایش را که روی پیشانی افتاده بود را کنار زدم. نمی‌خواستم به آشوب درونم پی ببرد. از دست مادر حرصم گرفته بود. من برایش بس نبودم و حالا داشت...! با اینکه از جواب این سوال می‌ترسیدم ولی باز هم دل را به دریا زدم و پرسیدم:
- دوست داری بروی پیش بابا؟
برخلاف انتظارم، گفت:
- نه!
- نه؟ چرا نه؟ آن روز که تولدت بود، پیش بابا بهت خوش نگذشت؟
- چرا! خوش گذشت. ولی آنجا را دوست نداشتم.
گونه‌اش را نوازش کردم و پرسیدم:
- چرا؟ آنجا مگر چه ایرادی دارد؟
- تو آنجا نیستی. فقط بابا و مادربزرگ و پدربزرگ آنجا هستند.
تو آنجا نیستی! تو آنجا نیستی! تو آنجا نیستی! حرفش بارها توی سرم گشت و گشت و آخر روی قلبم نشست. گونه‌اس را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
184
پسندها
771
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #152
چه داشتیم می‌کردیم؟ جدی‌جدی می‌خواستیم ازدواج کنیم؟ من چرا باورم نمی‌شد؟ مگر خودم نگفته بودم تا آخرش هستم؟ پس دیگر چه مرگم بود؟ چرا دست‌هام یخ زده بود؟ دقیقا می‌خواستم به کجا برسم؟ گفتی:
- حالت خوب نیست؟
خدا می‌داند چه در صورتم دیده بودی که این را پرسیدی. باز گفتی:
- فشارت افتاده؟
یاد روزی افتادم که روی پله‌های کتابخانه، همین سوال را ازم پرسیده بودی. خنده‌ام گرفت. حال خوبم را که دیدی، اخم‌هات از هم باز شد و لبخندی روی لبت نشست. تقصیر تو چه بود؟ تو هم داشتی دست و پا می‌زدی که ما را سر پا نگه داری. دست‌هام هنوز هم یخ بود. گذاشتم توی جیب پالتو! گفتی:
- هوا سرد شد. الان برایت تاکسی می‌گیرم.
و دو قدم جلوتر از من ایستادی و دستت را به اشاره برای ماشین‌ها بلند کردی. آن‌جا در آن لحظه، چقدر زمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
184
پسندها
771
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #153
گفتم:
- گفته بودی بی‌فکر دوستت داشته باشم!
گفتی:
- می‌شود؟
چشمانت داشت توی سرمای بهمن برق می‌زد و من جای خونگیری که روی دستم بود، همچنان می‌سوخت. گفتم:
- یک جایی هست که می‌خواهم حتما با تو بروم.
یک تای ابرویت رفت بالا. نتوانستم بهت بگویم که دیشب خواب عجیبی دیده‌ام. آنقدر عجیب که پدر توی خوابم نبود. حتی تو هم نبودی. نتوانستم بگویم دلم می‌خواهد ببینمش؛ با تو که اینقدر برام عزیزی. فقط راه افتادم و با سکوتم تو را دنبال خودم کشیدم. وقتی رسیدیم جلوی خیاطی، تو دیگر چشمانت از برق افتاده بود. درست مثل آن روزِ من شده بودی که همراهت تا خانهٔ شما آمدم و آخر با آن حالم از آنجا بیرون زدم. گفتم:
- دلم می‌خواهد حداقل پدر بداند.
و دلم برای خودم سوخت. برای بی‌کسی‌ام! و برای روزگاری که داشم در آن زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
184
پسندها
771
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #154
دست بردم و از کیف کنار دستم گوشی را برداشتم. چیزی به دو نمانده بود. یعنی تو هم بیدار بودی؟ می‌دانستم دیروقت است ولی دلم می‌خواست برایت بنویسم. در آن لحظه و با آن استرسی که داشتم، حتی نمی‌خواستم تردید کنم. حتی اگر خواب هم بودی، اشکالی نداشت. کوتاه نوشتم: «بیداری؟» و منتظرت ماندم. کمی طول کشید تا جواب بدهی. نوشتی: «تو هم خوابت نبرده؟» و باز قبل از اینکه جوابت را بنویسم، نوشتی: «زنگ بزنم؟» زنگ بزنی؟ مگر ممکن بود؟ گرچه من هم نیاز داشتم صدایت را بشنوم ولی اینجا...! خواستم بنویسم: «می‌دانی که نمی‌شود.» ولی دلم می‌خواست یک امشب هم که شده، شب ما باشد. مگر نمی‌شد یک بار هم که شده فقط به خودمان فکر کنیم؟ جوری که انگار آدم دیگری، توی این دنیا نفس نمی‌کشد.
بلند شدم. برای اینکه پالتوی خودم را بردارم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
184
پسندها
771
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #155
چرا این فکر را کرده بودی؟ دستم را از زیر برف کشیدم بیرون و عقب‌تر رفتم. پاهایم یخ زدده بود. گفتم:
- معلوم است که نه!
صدایت محکم‌تر از همیشه بود:
- مطمئن باشم؟س
چه باید می‌گفتم؟ می‌دانستم دنبال جوابی هستی که خیالت را راحت کند. یک چیزی که بهش چنگ بزنی و چشم‌هایت را روی هم بگذاری و تخت بگیری تا خود صبح بخوابی. گوشی را جا‌به جا کردم و روی گوش دیگرم گذاشتم. گفتم:
- آن روزی که توی چهارراه تصادف کردی را یادت هست؟
- حرف را عوض می‌کنی؟
باز بی‌توجه گفتم:
- می‌دانی وقتی ماشین داشت بهم نزدیک می‌شد و چیزی نمانده بود مرا زیر بگیرد، به چی فکر کردم؟
- به چی؟
- به تو!
- به من؟!
و مگر نمی‌شود آدم وقتی مرگش می‌رسد به عزیزترین‌هاش فکر کند؟ باز گفتی:
- مگر می‌شود؟ تو قبل از آن تصادف خواسته بودی که فراموشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
184
پسندها
771
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #156
ولی به من که می‌رسید، درخت امیدش خشک می‌شد. و من انگار که به دنیا آمده بودم تا فقط نگرانِ نگرانی‌های مادر باشم. آن شب هم درگیر همین بودم. حتی صبح وقتی که ماهان هنوز خواب بود و داشتم آماده می‌شدم هم فکرم مشغول این بود که: «نکند تو را ببیند؟ نکند تو را با من توی ایستگاه ببیند.»
خم شدم و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. برف تا نزدیکی‌های صبح باریده بود و حالا که به تنِ شهر، رخت سفید بلندی پوشانده بود، بند آمده بود. زیر لب گفتم: «فکر نمی‌کنم توی این هوا بیرون برود.» باز به سرم زد بهت زنگ بزنم. ولی اگر صدایم را می‌شنید چه؟ وقتی هم نمانده بود. باید زودتر حاضر می‌شدم.
اول شناسنامه و گواهی طلاق را از ته کشوی دِراور و زیر لباس‌ها بیرون آوردم و گذاشتم روی میز که جلوی چشمم باشد و یادم نرود. بعد دستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
184
پسندها
771
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #157
پالتو را از گوشهٔ کمد بیرون کشیدم. گذاشته بودمش توی کاور و آویزش کرده بودم پشت کاپشن‌ها و کت‌های علی و حتی یک بار هم نپوشیده بودمش. چطور می‌توانستم بپوشم وقتی که موقعِ خریدنش، سینا تازه فوت کرده بود؟! دست و دلم به پوشیدنش نمی‌رفت. من هم مثل تو به عزا نشسته بودم.
پالتو را تنم کردم. توی دلم گفتم: «کاش سفیده مالِ من بود!» یعنی باید می‌رفتم و پالتوی آیدا را ازش می‌خواستم که همین یک روز بهم قرض دهد؟ ولی رابطهٔ مثل قبل، آنقدرها هم خوب نبود. بعد از روزی که شیرین‌خانم به نیت خواستگاری از آیدا آمد و تو به قول مادر آن قشقرش را به پا کردی، یک چیزهایی بین من و آیدا، از میان رفته بود و چیزهای کوچکی هم که باقی مانده بود، آنقدر زیاد نبود که بتوانم نامی برایش بگذارم. ولی حتی اگر اینطور هم نبود، باز هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
184
پسندها
771
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #158
توی دلم گفتم: «حالا چه می‌شود؟» بی‌شک قیامت در راه بود.
صدایم کرد: «عاطی!» خیلی وقت بود به اسم صدایم می‌کرد. دیگر عادت کرده بودم. گفت:
- این‌ها برای چیست؟
جواب ندادم. کافی بود حرف بزنم. با اضطرابی که من داشتم، اگر لب باز می‌کردم، صدایمان بالا می‌رفت و همه چیز به هم می‌ریخت. نگاهش را از میز گرفت و دوخت به من. هنوز گیج بود. ولی یک لحظه انگار که چیزی به خاطرش رسیده باشد، چشم‌هاش از هم باز شد. گفت:
- زده به سرت؟
چه می‌دانم. شاید زده بود به سرم. شاید خیلی وقت پیش دیوانه شده بودم و حالا داشتم ادای عاقل‌ها را درمی‌آوردم که حداقل از چشم تو یکی نیفتم. بی‌توجه به حرفش جلو رفتم و شناسنامه و گواهی طلاق را برداشتم و توی کیف انداختم. و خواستم از در بیرون بروم که بازویم را گرفت:
- با توأم عاطی! دیوانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا