- ارسالیها
- 184
- پسندها
- 771
- امتیازها
- 3,933
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #151
لبخند از لبم پر کشید. منظورش چه بود؟ گفتم:
- چطور؟
- آناجان میگفت قرار است برویم پیش بابا!
موهایش را که روی پیشانی افتاده بود را کنار زدم. نمیخواستم به آشوب درونم پی ببرد. از دست مادر حرصم گرفته بود. من برایش بس نبودم و حالا داشت...! با اینکه از جواب این سوال میترسیدم ولی باز هم دل را به دریا زدم و پرسیدم:
- دوست داری بروی پیش بابا؟
برخلاف انتظارم، گفت:
- نه!
- نه؟ چرا نه؟ آن روز که تولدت بود، پیش بابا بهت خوش نگذشت؟
- چرا! خوش گذشت. ولی آنجا را دوست نداشتم.
گونهاش را نوازش کردم و پرسیدم:
- چرا؟ آنجا مگر چه ایرادی دارد؟
- تو آنجا نیستی. فقط بابا و مادربزرگ و پدربزرگ آنجا هستند.
تو آنجا نیستی! تو آنجا نیستی! تو آنجا نیستی! حرفش بارها توی سرم گشت و گشت و آخر روی قلبم نشست. گونهاس را...
- چطور؟
- آناجان میگفت قرار است برویم پیش بابا!
موهایش را که روی پیشانی افتاده بود را کنار زدم. نمیخواستم به آشوب درونم پی ببرد. از دست مادر حرصم گرفته بود. من برایش بس نبودم و حالا داشت...! با اینکه از جواب این سوال میترسیدم ولی باز هم دل را به دریا زدم و پرسیدم:
- دوست داری بروی پیش بابا؟
برخلاف انتظارم، گفت:
- نه!
- نه؟ چرا نه؟ آن روز که تولدت بود، پیش بابا بهت خوش نگذشت؟
- چرا! خوش گذشت. ولی آنجا را دوست نداشتم.
گونهاش را نوازش کردم و پرسیدم:
- چرا؟ آنجا مگر چه ایرادی دارد؟
- تو آنجا نیستی. فقط بابا و مادربزرگ و پدربزرگ آنجا هستند.
تو آنجا نیستی! تو آنجا نیستی! تو آنجا نیستی! حرفش بارها توی سرم گشت و گشت و آخر روی قلبم نشست. گونهاس را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.