- ارسالیها
- 149
- پسندها
- 728
- امتیازها
- 3,803
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #121
علی انگار که منتظر همین سؤال بود. همانجا جلوی در وا رفت. مادر زد روی پایش. گفت:
- خاک بر سرم! چی شده؟ باز معدهات...؟!
علی نگذاشت حرف مادر تمام شود. بیآنکه بخواهد حتی بغضش را قورت بدهد، گفت:
- مادر! سینا...! سینا...!
و نتوانست خودش را کنترل کند و همانجا زار زد. چی داشت میگفت؟ سینا چی شده بود؟ حالا دیگر دستهای من هم میلرزید. گفتم:
- سینا چی؟ حرف بزن علی؟
و علی انگار جوابی نداشت که بدهد. شانههایش میلرزید و تحمل وزنش را نداشت. مادر گفت:
- تو که مرا دق دادی! بگو سینا چی شده؟
دستی به صورتش کشید. اما زیر چشمهاش هنوز خیس بود.گفت:
- نمیدانم مادر! به من گفتند مُرده!
مادر به صورتش چنگ انداخت: «خدا مرگم بدهد.» و من همانجا کنار علی زانو زدم. پاهایم شل شده بود و گردنم روی تنم سنگینی...
- خاک بر سرم! چی شده؟ باز معدهات...؟!
علی نگذاشت حرف مادر تمام شود. بیآنکه بخواهد حتی بغضش را قورت بدهد، گفت:
- مادر! سینا...! سینا...!
و نتوانست خودش را کنترل کند و همانجا زار زد. چی داشت میگفت؟ سینا چی شده بود؟ حالا دیگر دستهای من هم میلرزید. گفتم:
- سینا چی؟ حرف بزن علی؟
و علی انگار جوابی نداشت که بدهد. شانههایش میلرزید و تحمل وزنش را نداشت. مادر گفت:
- تو که مرا دق دادی! بگو سینا چی شده؟
دستی به صورتش کشید. اما زیر چشمهاش هنوز خیس بود.گفت:
- نمیدانم مادر! به من گفتند مُرده!
مادر به صورتش چنگ انداخت: «خدا مرگم بدهد.» و من همانجا کنار علی زانو زدم. پاهایم شل شده بود و گردنم روی تنم سنگینی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.