نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
728
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #121
علی انگار که منتظر همین سؤال بود. همان‌جا جلوی در وا رفت. مادر زد روی پایش. گفت:
- خاک بر سرم! چی شده؟ باز معده‌ات...؟!
علی نگذاشت حرف مادر تمام شود. بی‌آنکه بخواهد حتی بغضش را قورت بدهد، گفت:
- مادر! سینا...! سینا...!
و نتوانست خودش را کنترل کند و همانجا زار زد. چی داشت می‌گفت؟ سینا چی شده بود؟ حالا دیگر دست‌های من هم می‌لرزید. گفتم:
- سینا چی؟ حرف بزن علی؟
و علی انگار جوابی نداشت که بدهد. شانه‌هایش می‌لرزید و تحمل وزنش را نداشت. مادر گفت:
- تو که مرا دق دادی! بگو سینا چی شده؟
دستی به صورتش کشید. اما زیر چشم‌هاش هنوز خیس بود.گفت:
- نمی‌دانم مادر! به من گفتند مُرده!
مادر به صورتش چنگ انداخت: «خدا مرگم بدهد.» و من همان‌جا کنار علی زانو زدم. پاهایم شل شده بود و گردنم روی تنم سنگینی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
728
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #122
ولی نه! بیدارِ بیدار بودم. تو هم بیدار بودی. وقتی آنطور روی پله‌ها نشسته بودی و سرت را به نرده‌ها تکیه داده بودی؛ وقتی قامت بلندت، از بعد از ظهر که دیده بودمت، آنقدر خم شده بود؛ قطعا بیدار بودی. و بی‌شک این وحشتناک‌ترین کابوس ما در دنیای بیداری بود. دلم می‌خواست همانجا کنارت می‌نشستم ولی مادر مچ دستم را گرفته بود و مثل بچه دنبال خود می‌کشید. لحظهٔ آخر دیدم که شانه‌هایت تکان می‌خورند و دنیای مرا به هم می‌ریزند. و من روزها آن صحنه از یادم نرفت. شب‌ها که سرم را روی بالشت می‌گذاشتم، همان صحنه یادم می‌افتاد. غذا که می‌خوردم، یادم می‌افتاد و حتی وقتی چشمم به قاب عکس خالی روی میز می‌افتاد، شانه‌های لرزانت چلوی چشمم بود و کنار نمی‌رفت. سر مزار هم وقتی پشت سر علی بهت سرسلامتی دادم، همان شب شوم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
728
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #123
گفتم:
- این چیست پوشیده‌ای؟
آدم دیگری شده بودم. انگار همانی نبودم که روزی توی چشم‌هات زل زده و گفته بودم: « بیا تمامش کنیم.» حالا دیگر دنیا به چشمم رنگ دیگری گرفته بود و آسمان، برایم آبی‌تر از قبل به نظر می‌رسید. تو هم دیگر نیمای قبل نبودی. درد به عمق جانت نفوذ کرده بود و اثرش را در بندبند وجودت جا گذاشته بود. و من سعی داشتم کاری کنم که هر دو سر پا بمانیم.
برگشتی سمت صدا! چشمت که به من افتاد، رنگ نگاهت هم عوض شد. سرسری سلامی دادی و باز برگشتی که به کارت برسی. یکی_دو روزی می‌شد که همین‌جا می‌دیدمت. همین‌جا در سالن اصلی کتابخانه و دور از سکوتِ وحشتناکِ سالن امانت. داشتی کتاب‌هایی را مرتب می‌کردی که برای افتتاح نمایشگاه کتاب، آورده بودند. بَنِرش را دیده بودم. هم در چهارراه، روی بیلبوردهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا