نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #121
علی انگار که منتظر همین سؤال بود. همان‌جا جلوی در وا رفت. مادر زد روی پایش. گفت:
- خاک بر سرم! چی شده؟ باز معده‌ات...؟!
علی نگذاشت حرف مادر تمام شود. بی‌آنکه بخواهد حتی بغضش را قورت بدهد، گفت:
- مادر! سینا...! سینا...!
و نتوانست خودش را کنترل کند و همانجا زار زد. چی داشت می‌گفت؟ سینا چی شده بود؟ حالا دیگر دست‌های من هم می‌لرزید. گفتم:
- سینا چی؟ حرف بزن علی؟
و علی انگار جوابی نداشت که بدهد. شانه‌هایش می‌لرزید و تحمل وزنش را نداشت. مادر گفت:
- تو که مرا دق دادی! بگو سینا چی شده؟
دستی به صورتش کشید. اما زیر چشم‌هاش هنوز خیس بود.گفت:
- نمی‌دانم مادر! به من گفتند مُرده!
مادر به صورتش چنگ انداخت: «خدا مرگم بدهد.» و من همان‌جا کنار علی زانو زدم. پاهایم شل شده بود و گردنم روی تنم سنگینی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #122
ولی نه! بیدارِ بیدار بودم. تو هم بیدار بودی. وقتی آنطور روی پله‌ها نشسته بودی و سرت را به نرده‌ها تکیه داده بودی؛ وقتی قامت بلندت، از بعد از ظهر که دیده بودمت، آنقدر خم شده بود؛ قطعا بیدار بودی. و بی‌شک این وحشتناک‌ترین کابوس ما در دنیای بیداری بود. دلم می‌خواست همانجا کنارت می‌نشستم ولی مادر مچ دستم را گرفته بود و مثل بچه دنبال خود می‌کشید. لحظهٔ آخر دیدم که شانه‌هایت تکان می‌خورند و دنیای مرا به هم می‌ریزند. و من روزها آن صحنه از یادم نرفت. شب‌ها که سرم را روی بالشت می‌گذاشتم، همان صحنه یادم می‌افتاد. غذا که می‌خوردم، یادم می‌افتاد و حتی وقتی چشمم به قاب عکس خالی روی میز می‌افتاد، شانه‌های لرزانت چلوی چشمم بود و کنار نمی‌رفت. سر مزار هم وقتی پشت سر علی بهت سرسلامتی دادم، همان شب شوم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #123
گفتم:
- این چیست پوشیده‌ای؟
آدم دیگری شده بودم. انگار همانی نبودم که روزی توی چشم‌هات زل زده و گفته بودم: « بیا تمامش کنیم.» حالا دیگر دنیا به چشمم رنگ دیگری گرفته بود و آسمان، برایم آبی‌تر از قبل به نظر می‌رسید. تو هم دیگر نیمای قبل نبودی. درد به عمق جانت نفوذ کرده بود و اثرش را در بندبند وجودت جا گذاشته بود. و من سعی داشتم کاری کنم که هر دو سر پا بمانیم.
برگشتی سمت صدا! چشمت که به من افتاد، رنگ نگاهت هم عوض شد. سرسری سلامی دادی و باز برگشتی که به کارت برسی. یکی_دو روزی می‌شد که همین‌جا می‌دیدمت. همین‌جا در سالن اصلی کتابخانه و دور از سکوتِ وحشتناکِ سالن امانت. داشتی کتاب‌هایی را مرتب می‌کردی که برای افتتاح نمایشگاه کتاب، آورده بودند. بَنِرش را دیده بودم. هم در چهارراه، روی بیلبوردهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #124
- نیست!
- هست. تو خودت هم نمی‌فهمی چه می‌گویی. تکلیفت با خودت مشخص نیست. حالا آمده‌ای این حرف‌ها را بزنی که چی؟ مثلا می‌خواهی روزهای گذشته را توجیه کنی؟ فکر می‌کنی من همان نیمای قبلم؟ فکر می‌کنی چیزی از من باقی مانده؟
آرام‌تر از چیزی بودی که فکرش را می‌کردم. اصلا رگه‌های خشم را نه در نگاه و نه در صدایت حس نمی‌کردم. انگار که داشتی مؤاخذه‌ام می‌کردی ولی نیرویی برایت نمانده بود که حتی بخواهی صدایت را برایم بلند کنی. من هم مثل خودت! خسته بودم و نیرویی برای جواب دادن به سؤال‌هایت نداشتم. برای همین هم بود که دوباره پرسیدم:
- این چیست پوشیده‌ای؟
- تنها حرفی که می‌توانی بزنی همین است؟
چه می‌گفتم؟ وقتی می‌دانستم که حق دارد...! باز خودم را زدم به آن راه. گفتم:
- پرسیدم این چیست که پوشیده‌ای؟
این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #125
و دور و برت چشم گرداندی. می‌فهمیدم چه می‌گویی. برای همین آستینت را با اکراه رها کردم و گفتم:
- نیم ساعت بیشتر تا آخرِ ساعت اداری نمانده.
و مکث بلندی کردم. تو گفتی:
- که چی؟
قدمی عقب رفتم و گفتم:
- می‌خواهم ببینمت. در پارک ساعت، جلوی همان نیمکت همیشگی.
یک ابرویت بالا رفت. خواستی چیزی بگویی، ولی اجازه ندادم. سریع گفتم:
- می‌دانم. شاید نخواهی بیایی ولی من منتظر می‌مانم.
- ببین عاطفه...!
باز جلویت را گرفتم:
- اینجا نه! حرف‌هایمان را همانجا می‌زنیم. فعلا خداحافظ!
و نگذاشتم به چیزی فکر کنی و از جلوی چشم‌هات دور شدم. حتی به پشت سرم برنگشتم که ببینم نگاهم می‌کنی یا نه! ولی می‌دانستم که ذهنت درگیر حرف‌هایی شده که می‌خواستم بهت بگویم. باید می‌دیدمت. و چیزهایی که این همه مدت فکرم را مشغول کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #126
اما نمی‌توانستم. سردم شده بود و چیزی به غروب هم نمانده بود. اگر می،خواست بیاید تا الان آمده بود. و من فقط با اینجا نشستن، داشتم خودم را گول می‌زدم. آستین‌های بافتی که از زیر پالتو پوشیده بودم را تا روی انگشت‌هام بیرون کشیدم. بندِ کیف را روی شانه‌ام انداختم و خواستم بلند شوم که دیدمت. یک مرد که سر تا پا مشکی پوشیده بود و خودش را دنبال خودش می‌کشاند. و مگر می‌شد نشناسمت؟! تکیه‌ام را به نیمکت دادم و منتظر شدم برسی. دست‌هایم را توی هم جمع کردم و قدم‌هایت را شمردم. یک! دو! سه! ولی نمی‌دانم چرا یادم نماند در چندمین قدم به من رسیدی. منتظر بودم بیایی و حالا که آمده بودی، استرس این را گرفته بودم که چطور حرف دلم را بهت بزنم.
تو اخم‌هایت در هم بود. جوری که می‌خواستی توی صورتم بکوبی که دلت با آمدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #127
دیگر صدایم داشت بالا می‌رفت. بی‌آنکه بخواهم ضعفِ اعصاب گرفته بودم. و اینکه تنها برای تو می‌توانستم این چیزها را بگویم، واقعیتی بود که حتی خودم هم نمی‌توانستم انکارش کنم. ادامه دادم:
- هیچ می‌فهمی بعد از قضیهٔ سینای خدا بیامرز، چقدر خودم را عذاب دادم که چرا وقتی تو عزیزت را از دست دادی‌، من کنارت نبودم؟ اصلا می‌دانی من به چه چیزها فکر می‌کنم؟ می‌دانی این روزها حس می‌کنم حتی هوایی که می‌بلعم هم حرام است؟ تو که همه چیز را می‌دانی، بگو ببینم چرا وقتی یادت می‌افتم، نفسم بند می‌آید؟ چرا همه‌اش تصویرِ منحوسِ گریه‌ات روی پله‌ها، جلوی چشمم رژه می‌رود؟ چرا رنگ لباسی که می‌پوشی شب و روزم را به هم ریخته و مثل خوره به جانم افتاده؟ و اصلا چرا من به این چیزها فکر می‌کنم و چرا تو توی ذهن من زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #128
زده بود به سرت؟ نکند واقعا می‌خواستی علی را صدا کنی؟ هوای لج‌بازی از سرم پرید. در پلک به هم‌زدنی بلند شدم و گوشی را از دستت کشیدم اما لحظهٔ آخر دیدم که ارسال را زدی. دهانم از کارَت باز مانده بود. تشر زدم: «نیما!» با خودم گفتم: «حالا چه می‌شود؟» و خواستم یک چیزی بارَت کنم که صدای تلفن خودم درآمد. هشدار دریافت پیام بود. از جیب پالتو بیرونش آوردم و مقابل نگاهِ حق به جانب و پیروزمندانه‌ات، نگاهی به آن انداختم. نامَت روی صفحه افتاده بود. بازش کردم. پیام از طرف تو بود. خواندمش: «سلام، شرمنده علی‌جان! داشتم از کنار پارک ساعت...» و بی‌خیال بقیه‌اش شدم.
نگاهم بی‌اختیار روی گوشی تو کشیده شد. بالای صفحه‌ای که پیام را ارسال کرده بودی، دقیقا جایی که باید اسم مخاطب را می‌نوشت، خواندم: «راز». اولین بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #129
باز چشم‌هایت را بستی و نفس عمیقی کشیدی. ولی نمی‌شد. نمی‌توانستی افکارت را جمع و جور کنی. تصویر من، حتی از پشت پلک‌های بسته هم، از نظرت کنار نمی‌رفت. چشم‌هایت را باز کردی و لبخند غمگینم را دیدی. نگاهت رفت سمتِ دستم که آستینت را محکم چسبیده بود. مکثی کردی. نمی‌دانستی چه کنی. گفتی:
- نکن عاطفه! نکن با من...!
- خودت گفتی می‌خواهی خانهٔ امنم باشی. یادت نیست؟
- عاجز شده بودی. گفتی:
- چرا اینطور می‌کنی؟
کاش می‌توانستم بهت بگویم که رنگ دنیا هم برایم عوض شده. ولی نمی‌شد. می‌ترسیدم بگویم و تو فکر کنی دارم به تو پناه می‌آوردم که از زندگی فرار کرده باشم. که دوبارهٔ افسار زندگی‌ام دست خودم باشد و زیر سقفِ خودم نفس بکشم. ولی اصلش این نبود. این همه مدت، با حرف مردم زندگی کرده بودم و باز هم می‌توانستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
759
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #130
فصل چهاردهم:

شب بود. ماهان روی بازویم خوابش برده بود. دست بردم و نیسان آبی را از چنگش آزاد کردم و کنار تخت روی زمین گذاشتم. نگاهم رفت روی علی! پشتش به من بود و داشت زیر نور چراغ مطالعه کتاب می‌خواند. فکر کردم: «تو الان چه می‌کنی؟ تو هم داری کتاب می‌خوانی؟ یا داری به من فکر می‌کنی؟» شاید هم داشتی به حرف‌های علی فکر می‌کردی. همان حرف‌هایی که وقتی آمده بودم غذایش را بدهم روی پله‌های کتابخانه شنیده بودم. گفت:
- خودت باش نیما!
و بعد صدای ناامید تو پاهای مرا قفل کرد. گفتی:
- مگر این روزها بدبختی می‌گذارد آدم بتواند خودش باشد؟
- اگر کارت را به بدبختی بسپاری، فلج می‌شوی. می‌دانم سخت است ولی فکر کن هیچ اتفاقی نیفتاده؛ به خاطر خودت!
صدای دستگاه پرینتر بلند شد. و علی دوباره گفت:
- و به خاطر عاطی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا