- ارسالیها
- 180
- پسندها
- 771
- امتیازها
- 3,933
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #141
فصل پانزدهم:
سرب بلعیده بودم انگار! گلویم میسوخت و انگار تمام ناخنهایم را به بیرحمترین طرز ممکن بیرون کشیده بودند. شاید این بدترین سرمایی بود که در کل عمرم خورده بودم و شاید هم قرار بود بعدها سرماهای بدتری بخورم. چه میدانم؛ حالم که درست نبود این چیزها را تشخیص بدهم.
از لای پلکهام مادر را میدیدم که حولهٔ سفید را درست مثل زیرپوشهای پدر میچلاند و روی پیشانیام میگذاشت اما نمیدانستم چه مدت گذشته. صداها توی گوشم کش میآمد و آخرِ جملهها در هم میشکست. مادر میگفت:
- آیدا! آیدا! بیا ماهان را ببر! اگر به این بچه هم سرایت کند، دیگر شب و روزمان یکی میشود.
و من باز گلویم میسوخت. نمیفهمیدم چه خبر شده. انگار بدنم را در کورهٔ آتش انداخته بودند ولی مغزم حتی برای دست و پا زدن هم، دستور...
سرب بلعیده بودم انگار! گلویم میسوخت و انگار تمام ناخنهایم را به بیرحمترین طرز ممکن بیرون کشیده بودند. شاید این بدترین سرمایی بود که در کل عمرم خورده بودم و شاید هم قرار بود بعدها سرماهای بدتری بخورم. چه میدانم؛ حالم که درست نبود این چیزها را تشخیص بدهم.
از لای پلکهام مادر را میدیدم که حولهٔ سفید را درست مثل زیرپوشهای پدر میچلاند و روی پیشانیام میگذاشت اما نمیدانستم چه مدت گذشته. صداها توی گوشم کش میآمد و آخرِ جملهها در هم میشکست. مادر میگفت:
- آیدا! آیدا! بیا ماهان را ببر! اگر به این بچه هم سرایت کند، دیگر شب و روزمان یکی میشود.
و من باز گلویم میسوخت. نمیفهمیدم چه خبر شده. انگار بدنم را در کورهٔ آتش انداخته بودند ولی مغزم حتی برای دست و پا زدن هم، دستور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.