نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
180
پسندها
771
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #141
فصل پانزدهم:

سرب بلعیده بودم انگار! گلویم می‌سوخت و انگار تمام ناخن‌هایم را به بی‌رحم‌ترین طرز ممکن بیرون کشیده بودند. شاید این بدترین سرمایی بود که در کل عمرم خورده بودم و شاید هم قرار بود بعدها سرماهای بدتری بخورم. چه می‌دانم؛ حالم که درست نبود این چیزها را تشخیص بدهم.
از لای پلک‌هام مادر را می‌دیدم که حولهٔ سفید را درست مثل زیرپوش‌های پدر می‌چلاند و روی پیشانی‌ام می‌گذاشت اما نمی‌دانستم چه مدت گذشته. صداها توی گوشم کش می‌آمد و آخرِ جمله‌ها در هم می‌شکست. مادر می‌گفت:
- آیدا! آیدا! بیا ماهان را ببر! اگر به این بچه هم سرایت کند، دیگر شب و روزمان یکی می‌شود.
و من باز گلویم می‌سوخت. نمی‌فهمیدم چه خبر شده. انگار بدنم را در کورهٔ آتش انداخته بودند ولی مغزم حتی برای دست و پا زدن هم، دستور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
180
پسندها
771
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #142
صدایم انگار از زیر خروار خروار خاک درمی‌آمد. گفتم:
- کابوس بود.
گفت:
- بهتری؟
و من نمی‌دانم آن همه نیرو را از کجا آوردم که یک‌باره زدم زیر گریه. روی صدایم خش افتاده بود. انگار که آن همه سرمایی که بعلیده بودم و توی سینه‌ام مانده بود، تازه داشت بیرون می‌آمد. ولی باز هم راحت نمی‌شدم. نیم‌خیز شدم. علی بازویم را گرفت که بنشینم. اخم‌هایش توی هم بود یا من داشتم آنطور می‌دیدم؟ اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم:
- ماهان کو؟
- پیش آیداست. خواب است.
- ساعت چند است؟
بلند شد و کلید برق را زد. نور به سرعت از مردمک‌هام رد شد و به مغزم رسید. من چشم‌هام را جمع کردم. علی به ساعتِ روی میز نگاه کرد و گفت:
- یک‌ونیم شب!
گفتم:
- خاموش کن علی!
بی‌آنکه به حرفم توجه کند، گفت:
- بلند شو یک زنگ بهش بزن.
سرم را بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
180
پسندها
771
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #143
و گوشی خودش را از روی میز برداشت و بلند شد. گفت:
- خودش گفت وقتی به خودت آمدی بگویم که بهش زنگ بزنی. گفت ساعتش مهم نیست. پسرهٔ دیوانه! به وقتش خوابیده و خواب‌های خوشش را دیده، حالا یادش افتاده این دنیا، جای خواب نیست.
و شماره را گرفت و گوشی را روی گوشش گذاشت. او هم خودش را گم کرده بود. مانده بود بین تو و من! وامانده بود. درست به اندازهٔ من و تو وامانده بود. و من عجیب حس می‌کردم که نباید اینطور می‌شد. اگر باز معده‌اش بازی درمی‌آورد چه؟ اگر باز کارش به بیمارستان می‌کشید چه؟ حتی صدایش هم می‌لرزید:
- تازه بیدار شده.
چرا فقط نداد خودم صحبت کنم؟
- نمی‌دانم. خبر ندارم.
خوشش می‌آید عذاب بکشد؟
- بهتر شده، تبش پایین است.
چرا همه افتاده‌ایم روی دور خودکشی تدریجی؟
- بعدا نیما، بعدا صحبت می‌کنیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
180
پسندها
771
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #144
نگذاشتی حرفم تمام شود. گفتی:
- اصلا می‌فهمی چه می‌گویی؟
معنی لحنِ خشنت را نمی‌فهمیدم. گفتم:
- الان کسی که عصبی شده، تویی؟
- بس کن عاطفه! استرس و فشار روانی این یک سال یک طرف، جنگِ اعصاب امروز هم یک طرف.
- که چی؟
- که هیچی! تصمیمم را گرفته‌ام. می‌خواهم کار را یکسره کنم.
چه داشت می‌گفت؟ از چی حرف می‌زد؟ گفتم:
- کدام کار؟
بی‌توجه گفت:
- فردا می‌آیی کتابخانه یا نیاز به استراحت داری؟
- تو را به خدا نیما! هیچ کاری نکن. بگذار کمی فکر کنیم.
- فکر کنیم؟ به چی؟ من دیگر مغزم نمی‌کشد که حتی بخواهم فکر کنم.
باز زده بود به سرش؟ گفتم:
- کاری نکن مثل امروز پشیمان شویم.
- به خاطر امروز پشیمان نیستم.
- نیستی؟
- نه! تازه همه چیز برایم رو شده. چرا باید پشیمان باشم؟! شرمنده هستم؛ ولی پشیمان نه!
سرم به شدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
180
پسندها
771
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #145
و من بی‌آنکه بپرسم: «چرا از آراز؟» بهش زنگ زده بودم. گفته بود:
- هیچ‌وقت صحبت مدرک و تحصیلاتت را نکرده‌ام؛ خودت صاحب‌اختیاری.
اما من تهِ دلم یک‌جوری بود. چیزی به عروسی نمانده بود و احساس می‌کردم همهٔ این کارها بیهوده است. نگاهی به حلقه‌ام انداخته بودم. گفته بودم:
- سعیده چی؟ کنکور می‌دهد؟
- بی‌خیالِ سعیده! ببین خودت چه می‌خواهی.
نشسته بودم روی تخت و به آیدا که داشت جلوی آینه موهایش را بالای سرش جمع می‌کرد، زل زده بودم:
- خودم؟ چه می‌دانم. به نظرت مسخره نیست؟
- مسخره است؟
- چیزی از درس‌ها یادم نیست. آمادگی هم ندارم. کنکور هم بدهم، باز هم قبول نمی‌شوم.
- خدا را چه دیدی. شاید قبول شدی.
یک دسته از موهایم را دور انگشت پیچیده بودم و دلم خواسته بود بگویم: «از «شاید» خوشم نمی‌آید.» که آراز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
180
پسندها
771
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #146
برای همین هم بود که بی‌آنکه لباس‌های بیرون را از تنم دربیاورم، نشستم کنارش. می‌خواستم کار را یکسره کنم. سرم را خم کردم و قشنگ توی چشم‌هاش نگاه کردم. پرسیدم:
- می‌شود؟
گفت:
- کجا بودی؟
ندانست چه می‌گویم یا نخواست که بداند؟ چه می‌دانم. گفتم:
- رفته بودم کیک بخرم. امروز تولد ماهان است.
مادر دوباره حواسش را به دکمه داد و من سرم را به سمت اتاق چرخاندم. پرسیدم:
- هنوز خواب است؟
نخ را تا آخرین حد کشید که محکم شود. گفت:
- نه! یک ساعتی می‌شد که بیدار شده بود. بعد هم آراز آمد و با خودش برد. می‌خواست تولد امسالش را پیش خودش باشد.
احساس کردم گوش‌هایم اشتباه شنیده. ناباور پرسیدم:
- چی؟
مادر انگار که می‌دانست این خبر چه انعکاسی قرار است در من داشته باشد، گفت:
- عاطی یک امشب را قشقرق به پا نکن که حوصله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
180
پسندها
771
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #147
- شلوغش نکن.
- چرا شلوغش نکنم؟ چرا نباید شلوغش کنم؟ اصلا شما چه می‌دانید؟ این همان مردَکه‌ای است که من را توی اتاق انداخت و درش را رویم قفل کرد. بعد هم نشست یک گوشه و به صدای گریهٔ بچهٔ چهارماهه‌اش گوش داد.
مادر از جایش بلند شد:
- حالا دیگر دستت به جایی بند نیست، داری تهمت می‌زنی؟
تشر زدم:
- مادر!
- به من نگو مادر! خسته شدم از دستت، از این ندانم کاری‌هات، از این دورِ خودت چرخیدن‌هات. که چی مثلا؟ می‌خواهی چه کنی؟
رو کرد به آیدا:
- لگد زده به بخت خودش، هنوز طلبکار هم هست.
باورم نمی‌شد. بغض داشت گلویم را جر می‌داد. چانه‌ام می‌لرزید ولی گفتم:
- پس کی باید طلبکار باشد؟ منم که افتاده‌ام روی زبان شما؛ منم که زندگی‌ام، پشتوانه‌ام، همه چیزم به باد رفته؛ منم که یک بچهٔ بی‌پدر روی دستم مانده؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
180
پسندها
771
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #148
باز سرکشی کردم. حرفم را تکرار کردم و گفتم:
- مگر خوابش را ببینید.
انگار که خونم داشت معکوس کار می‌کرد. از خودم متنفرم بودم که برای یک لحظه فکر کرده بودم که می‌توانم باهاش حرف بزنم. آیدا دستش را گرفت و گفت:
- بیا برویم توی اتاق! بعدا صحبت می‌کنید.
محکم‌تر از قبل گفتم:
- من دیگر صحبتی با هیچ‌کس ندارم.
و دستم را به تندی از دستش بیرون کشیدم و بیرون رفتم. در را چنان کوبیدم که تا به کوچه برسم، انعکاسش در گوش‌هایم ماند. سریل یک تاکسی گرفتم. کجا داشتم می‌رفتم؟ کجا را داشتم که بروم؟ باورم نمی‌شد باز توی خیابان‌ها افتاده‌ام به امید یک در که به رویم باز شود. لعنت به این زندگی که هیچ چیزش معلوم نبود. گفته بودم:
- نیما! خسته شده‌ام. هر چه می‌دوم به جایی نمی‌رسم. تو چرایش را می‌دانی؟
گفته بودی:
- چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
180
پسندها
771
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #149
با سرم تأیید کردم و دیدم که چطور اخم‌هایت از هم باز شد. گفتی:
- خب پس، نگرانی‌ات دیگر برای چیست؟
از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:
- قدم نزنیم؟
لبخندی گوشهٔ لبت نشست. بلند شدی و شانه به شانه‌ام راه افتادی. بی‌خیالِ عذابی که بابت رفتنم به خانهٔ پدریِ آراز، گریبانم را گرفته بود، به چیزی که می‌خواستم بگویم فکر کردم. یک صدایی توی ذهنم می‌گفت: «یا حالا و یا هیچ‌وقت!» و مرا مصمم می‌کرد که چیزی که از دیشب توی سرم افتاده بود را به زبان بیاورم. صدایت کردم: «نیما!» ایستادی سر جایت! من هم ایستادم. یقهٔ پالتویت، کج شده بود. دست بردم و میزانش کردم. لبخندی گوشهٔ لبت نشست. گفتی:
- این یقه هر روز بازی درمی‌آورد. از صبح همینجور است.
خنده‌ام گرفت. گفتم:
- پیشنهادت هنوز سر جایش هست؟
لبخندت کمرنگ نشد. گفتی:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
180
پسندها
771
امتیازها
3,933
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #150
فصل شانزدهم:

تابستان بود ولی باران می‌بارید. من خودم دیدم که دارد می‌بارد. بعد دیدم که آب از پنجره‌های باز، ریخت روی فرش‌ها! فکر کردم‌: «حالا مادر چه می‌کند؟ حالا مادر با این همه بدبیاری چه می‌کند؟!» مادر گفت:
- کمک کنید این‌ها را بیاندازیم توی حیاط!
علی فرش‌ها را یکی‌یکی تا کرد و قسمت سنگین تر را برداشت، من هم یک گوشه را گرفتم و همه را انداختیم توی حیاط. گفتم:
- می‌بینی آراز؟ خیلی سنگین است.
آستین‌هایش را تا کرد و گفت:
- کجا سنگین است؟ توهم زده‌ای.
ولی من مطمئن بودم که یک چیزی تهِ دلم سنگینی می‌کند. شاید به خاطر ناهار بود. راستی ناهار چی خورده بودیم؟ آیدا گفت:
- دلم شیرینی می‌خواهد.
مادر گفت:
- از این لواشک‌ها بخور.
و آیدا باز گفت:
- دلم شیرینی می‌خواهد.
گفتم:
- ماهان کجاست؟
لابد خواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا