- ارسالیها
- 149
- پسندها
- 728
- امتیازها
- 3,803
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #111
چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد. و من دیدم که چطور اشک از گوشهٔ چشمش سر خورد و روی پلیورش افتاد. درست مثل همان روزی که بعد از مدتها سر و کلهاش پیدا شد. با آن دسته گلی که احتمالا برای انتخاب شاخههاش وسواس زیادی نشان داده بود و آخر تصمیم گرفته بود ارکیده بخرد. باز گفت:
- تعارفم نمیکنی بیایم داخل؟
خواستم در را ببندم ولی مادر سر رسید. به این زودی کارشان تمام شده بود؟ مگر چند نفر بودند که هنوز عصر نشده، آن همه دلمه را پیچیده و تمام کرده بودند؟ آراز جلوتر رفت و در میان بهت مادر، باهاش سلام و احوالپرسی کرد. ولی نمیدانم چرا دیگر مثل آن وقتها که این کار را میکرد، این بار خوشم نیامد. برعکس من، لبخندی روی لبهای مادر نشست. گفت:
- زهرا خانم خوب است؟ آقا فرهاد چطور؟
آراز نگاه فاتحانهای به من انداخت...
- تعارفم نمیکنی بیایم داخل؟
خواستم در را ببندم ولی مادر سر رسید. به این زودی کارشان تمام شده بود؟ مگر چند نفر بودند که هنوز عصر نشده، آن همه دلمه را پیچیده و تمام کرده بودند؟ آراز جلوتر رفت و در میان بهت مادر، باهاش سلام و احوالپرسی کرد. ولی نمیدانم چرا دیگر مثل آن وقتها که این کار را میکرد، این بار خوشم نیامد. برعکس من، لبخندی روی لبهای مادر نشست. گفت:
- زهرا خانم خوب است؟ آقا فرهاد چطور؟
آراز نگاه فاتحانهای به من انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.