نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
728
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #111
چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد. و من دیدم که چطور اشک از گوشهٔ چشمش سر خورد و روی پلیورش افتاد. درست مثل همان روزی که بعد از مدت‌ها سر و کله‌اش پیدا شد. با آن دسته گلی که احتمالا برای انتخاب شاخه‌هاش وسواس زیادی نشان داده بود و آخر تصمیم گرفته بود ارکیده بخرد. باز گفت:
- تعارفم نمی‌کنی بیایم داخل؟
خواستم در را ببندم ولی مادر سر رسید. به این زودی کارشان تمام شده بود؟ مگر چند نفر بودند که هنوز عصر نشده، آن همه دلمه را پیچیده و تمام کرده بودند؟ آراز جلوتر رفت و در میان بهت مادر، باهاش سلام و احوالپرسی کرد. ولی نمی‌دانم چرا دیگر مثل آن وقت‌ها که این کار را می‌کرد، این بار خوشم نیامد. برعکس من، لبخندی روی لب‌های مادر نشست. گفت:
- زهرا خانم خوب است؟ آقا فرهاد چطور؟
آراز نگاه فاتحانه‌ای به من انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
728
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #112
رنگ نگاهم عوض شده بود. همانجا جلوی در، خم شده بودم و سَرَکی به کوچه کشیده بودم. کسی نبود. آشنایی ندیده بودم. گفته بودم:
- خودشان نیستند؟
سعیده سرش را پایین انداخته بود. باز پرسیده بودم:
- نیامده‌اند؟
سعیده با سرش تایید کرده بود و منی که آن روزها ساده‌تر از این حرف‌ها بودم، گفته بودم:
- لابد کار داشته‌اند. اشکالی ندارد. خودم بعد از ظهر ماهان را می‌برم ببینند.
سعیده سرش را بالا آورده بود و با حجمی از شرمندگی که توی چشم‌هاش چنبره زده بود و من معنی‌اش را نمی‌فهمیدم، گفته بود:
- نه، عاطی! نخواستند که بیایند.
آب داغی بر سرم ریخته شده بود. گفته بودم:
- نخواستند که بیایند؟
- دایی گفت آنقدر شرمنده هستند که نمی‌توانند حتی به چشم‌هات نگاه کنند. زن‌دایی هم شرمنده هست.
یعنی چه که شرمنده بودند؟ اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
728
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #113
مادر نگاه عاقلانه‌ای بهش انداخت و قبل از رفتن با ابروهایش اشاره‌ای به من کرد که معنی‌اش را نفهمیدم. لابد می‌خواست روی سگم را پنهان کنم که مبادا به آراز بربخورد. اهمیت ندادم. مادر داخل شد و آراز با ارکیده‌های توی دستش، نشست روی پله‌ها. من اما ننشستم. از چیزهایی که ممکن بود مرا نزدیکش کند، بدم می‌آمد. حتی وقتی به این چیزها فکر می‌کردم، ته دلم خالی می‌شد. حس می‌کردم بهت خ**یا*نت کرده‌ام. گفت:
- نمی‌نشینی؟
بازوهایم را در هم قفل کردم و بی‌پرده گفتم:
- چرا آمدی؟
یک لحظه اخم‌هایش رفت توی هم. گفت:
- ماهان، پسر من هم هست.
بهش برخورد؟ چه حقی داشت؟ گفتم:
- تازه یادت افتاده؟
مکثی کرد. انگار داشت توی صورتم دنبال چیزی می‌گشت. ارکیده‌ها را روی پله‌ها گذاشت. گفت:
- تو عوض شده‌ای عاطی! تلخ شده‌ای!
گوشم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
728
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #114
داشتم نفس‌نفس می‌زدم. چشم‌های پر شده بود ولی می‌خواستم هر حرفی که توی دلم مانده بود و نتوانسته بودم بهش بگویم را همین‌جا بزنم و خودم را خالی کنم. یک قدم نزدیک‌تر شدم. نفس تازه‌ای گرفتم و گفتم:
- فکر می‌کنی ماهان هم مثل تو آدم بزرگی است که وقتی تو را ببیند، می‌پرد بغلت و صورتت را ماچ می‌کند؟ و یا شاید حتی ازت بپرسد که این همه مدت کجا بودی؟! چهار سالش هست، آراز. می‌فهمی؟ درکی از اینکه کی هستی و چرا آمدی و چرا اصلا حالا پیدایت شده، ندارد.
اشکی از چشمش افتاد. اما دلم نسوخت. ناراحت نبودم. این قطره اشک در مقابل آن همه اشکی که در خلوت خودم ریخته بودم، چیزی نبود. دستی به صورتش کشید و آن قطره اشک را پاک کرد. گفت:
- دلم براش تنگ شده.
بغض داشت. بغضش خیلی سنگین بود. تا حالا آنطور ندیده بودمش. اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
728
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #115
باز چه خوابی برای خودش دیده بود؟ دستی به موهای لختش کشید که حالا تا گردنش می‌رسید. از کی سلمانی نرفته بود؟ چه می‌دانم. این چیزها را که نمی‌شمردم. همین که توی خانه‌ای نفس می‌کشیدم که آراز نفس می‌کشید و جلوی چشمم آب می‌شد، برایم بس بود. بیش از آن لازم نبود چیزی بدانم. دانستنش هم چیزی را عوض نمی‌کرد. دستش را به گوشهٔ میز آرایشم گرفت. تعادل نداشت. نمی‌دانم یک لحظه چی از سرش گذشت که گفت:
- تو برداشتی؟
و صدایش لرزید. نمی‌دانستم منظورش چیست ولی گفتم:
- نه به خدا!
اولین کشو را محکم بیرون کشید. صدای وحشتناک کشیده شدن تخته روی فلز توی اتاق پیچید. باز گفتم:
- به خدا من برنداشتم.
و ندانستم که دقیقا دارم چی را گردن می‌گیرم. کشوی بعدی را کشید و صدایش لرزان‌تر از قبل به گوشم رسید:
- تو برداشتی. با من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
728
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #116
نعره زد:
- برای چی برگشتی؟ کی بهت گفت برگردی؟ فکر کردی نمی‌دانم؟ تو را فرستاده‌اند جاسوسی من را بکنی.
اشک از گوشهٔ چشمم چکید. خواب بود؟ شاید بود و شاید اصلا مرده بودم و این چیزها را می‌دیدم. ولی نه! صدای گریهٔ ماهان بلند شده بود و داشت مطمئنم می‌کرد که همهٔ این‌ها، خودِ واقعیت است. واقعیتِ زندگی من که نه سرش معلوم بود و نه تهش! و من از طرف کسانی که در زندگی‌ام نقش خاصی نداشتند، معذور شده بودم که از این ناکجا آباد سر دربیاورم و تا تهِ تهش بروم و ببینم دقیقا کجا تمام می‌شود؟ زندگی من هم مثل داستان‌های جن و پری که آناجان برایمان تعریف می‌کرد، پایان خوش دارد؟ یا کلا خبری از این چیزها نیست و ما فقط داریم خودمان را خسته می‌کنیم؟
با تمام قدرتی که داشت، پرتم کرد روی تخت. صدای ماهان همچنان داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
728
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #117
باور نمی‌کرد من باشم که این‌ها را بگویم. ولی خسته شده بودم. بریده بودم و دیگر نمی‌کشیدم. یقه‌ام را از چنگش رها کردم و از جایم بلند شدم. دستش را گرفت به بازویش و شروع کرد به مالیدن بازویش. و شروع کرد بالاتر رفتن. بدنش داشت واکنش نشان می‌داد و من نمی‌دانستم حالا چه می‌شود. گفتم:
- چه شده؟ وقتت هست؟
حالا دیگر دندان‌هایش هم به هم می‌خورد. از پشت همان‌ها گفت:
- خفه شو!
و صدایش توی ذهنم بالا و پایین شد: «خفه شو! خفه شو! خفه شو!» چقدر برایم ناآشنا بود این چیزها. ولی نمی‌دانم چرابه همان اندازه نیز آشنابود. قبلا یک‌بار گفته بود گمشو بیرون و هنوز از یادم نرفته بود. اما عادت کرده بودم. و خدا نکند این چیزها برای آدم عادت شود. آدم احساس می‌کند حقش هست. گفتم:
- من خیلی وقت است خفه شده‌ام. نمی‌بینی؟ تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
728
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #118
انتظار داشتم چیزی بگوید، جوابی بدهد یا چه می‌دانم نگاه بدی به من بیندازد ولی کاری نکرد. همانطور که دستش روی بازویش بود به خودش تکانی داد و خواست بیرون برود که جلویش را گرفتم. دست‌هایم را از هم باز کردم و دقیقا جلوی در اتاق راهش را سد کردم. به چشم‌هایش نگاه کردم، به صورت تکیده‌اش، به بدنش که خودش را نمی‌شناخت و به همان مردی که من هم دیگر نمی‌شناختمش. در واقع از وقتی که پایم را دوباره به این خانه گذاشته بودم، از همین روز می‌ترسیدم. از اینکه روزی برسد که رگ عارش بخوابد و دیگر هیچ‌چیز بهش برنخورَد. حالا دیگر از این وحشت داشتم که فحش بدهم و او بایستد همان‌جا بخندد. قلبم فشرده شد. گفتم:
- بگیر بشین. نمی‌گذارم بروی.
بغضم گرفت. باز گفتم:
- نرو آراز!
گفت:
- بکش کنار!
و صدایش لرزید. گفتم:
- به خدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
728
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #119
ضربه آنقدر شدید بود که سرم به سمتی چرخید و من اگر دستم را به چهارچوب در نمی‌گرفتم، زمین می‌خوردم. بی‌آنکه بدانم چه شده یا قرار است چه اتفاقی بیفتد، برگشتم سمتش. صورتم داشت درد می‌کرد و این درد به حدی بود که احساس می‌کردم یک‌طرف صورتم از جا کنده شده و گوشت قرمزم بیرون زده؛ طوری که حتی مادر هم نخواهد به صورتم نگاه کند و چندشش شود. خیلی ناجور! اما نخواستم دستم را روی صورتم بگذارم.
جلوی خودم را گرفتم که شبیه زن‌های قوی به نظر برسم ولی نمی‌شد. زورم می‌آمد. مشتم می‌لرزید و نفسم به شماره افتاده بود. و من از همین الان قافیه را باخته بودم. باز بغض لعنتی چسبید بیخ گلویم. سوزش عجیبی چشم‌هام را پر کرد و اشک قطره‌قطره روی صورتم راه افتاد. حالا دیگر داشتم مزهٔ خون را هم توی دهانم حس می‌کردم. مگر با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
728
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #120
فصل سیزدهم:

روزی که خبرِ سینا رسید، یک هفتهٔ از آن تصادف لعنتی گذشته بود. نزدیک غروب بود و خورشید داشت آخرین زورش را می‌زد که کمی بیشتر بماند و لحظه‌ای بیشتر شهرِ پاییز زده را گرم کند. من و ماهان نشسته بودیم کنار بخاری و داشتیم توی دفتر نقاشی‌اش، ماهی می‌کشیدیم. و مادر علی را فرستاده بود که برای سوپ، کنسرو نخودفرنگی بخرد. می‌گفت:
- سوپ که بدون نخودفرنگی نمی‌چسبد؛ می‌چسبد؟
عاشق این بود که همه چیز غذا تکمیل باشد و چیزی از قلم نیفتد. پدر می‌گفت: «دستش مزه دارد.» و آنقدر از دستپختش تعریف می‌کرد که آدم دلش می‌خواست یک ظرف دیگه پر کند و دوباره بخورد.
لبخندی گوشهٔ لبم نشست. دستی به سر ماهان که مشغول رنگ کردن بود کشیدم و نگاهی به ساعت دیواری کردم. گفتم:
- چرا این‌قدر دیرش شد؟
صدای مادر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا