متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان به فکرتم (ti penso) | گندم سرحدی نویسنده‌ی افتخاری انجمن یک رمان

Gandom.S

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,868
پسندها
39,840
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #11
صدای آلارم موبایل توی گوشش پیچید. رغبتی برای باز کردن پلک‌هاش نداشت. فقط دستش را دراز کرد، موبایل را از پایین کاناپه برداشت و صدایش را خفه کرد. بیدار بود. مغزش کم‌کم به او هشدار یک روز شلوغ را داد. چشم بسته کارهایش را مرور کرد. از رفتن به دانشگاه گرفته تا شغلی که به تازگی آن را گرفته تا بتواند درآمدی داشته باشد. به یادشان افتاد و دیدگانش را باز کرد. قدم‌های کشیده و تنبلانه‌اش را به سوی در برد. تا نیمه آن را باز کرد و سرکی به داخل حیاط کشید. باید مطمئن می‌شد شروع روزش با دیدن مرد شکم‌گنده خراب نمی‌شود.
سکوت سهمگینی توی حیاطِ کوچک جولان می‌داد؛ فقط هرزگاه صدای آواز پرنده‌های طوقی به گوش می‌رسید. نگاهش را روی دستشویی ثابت نگه داشت. دستشویی زیر پله‌های طبقه‌ی دوم خانه نزدیک به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,868
پسندها
39,840
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #12
با اینکه همیشه سعی می‌کرد ترس‌هایش را پنهان کند اما خودش اعتقاد داشت خیلی هم موفق نیست! مردک لعنتی همانی بود که از چند روز گذشته مدام در حال تعقیبش همه جای شهر می‌آید.
دقایقی گذشت. با چهره‌ی درهم ایستاده بود و مرد را تماشا می‌کرد؛ بدون شک انتظار داشت او خسته بشود و در دانشگاه را رها کند. اما احساس صادقی توی وجودش فریاد می‌زد که این یک وهم بیش نیست. نگاهش را میان جوان‌ها چرخاند. کسانی که به داخل دانشگاه می‌رفتند و کسانی که از دانشگاه بیرون می‌آمدند را زیر نظر گرفت. در میان آن‌ها نگاهش روی دختری ثابت ماند که کمی عقب‌تر از در ورودی دانشگاه از تاکسی زرد پیاده شد. انگار که مجوز رهایی‌اش را پیدا کرده باشد؛ برق از سرش پرید و چشم‌هایش درخشید. بی درنگ دوید و خودش را به او رساند.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,868
پسندها
39,840
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #13
- اون بِپای منه!
چشم‌هایش گرد شد و با دهان باز به سوی ماهور برگشت.
- وا، یعنی چی؟! اصلاً برای چی؟ نکنه تو تعطیلات زدی تو کارهای خطرناک، یا شاید آدم مهمی شدی؟
همزمان خودش هم خندید. ماهور با آشفتگی سر به چپ و راست تکان داد و با حرص از میان دندان‌های قفل شده‌اش گفت:
- الان وقت شوخی نیست دختر. بعد برات تعریف می‌کنم. الان یه کاری کن من بتونم بیام داخل دانشگاه ولی این یارو منو نبینه! از دیروز دنبالمه.
نغمه گیج و مبهوت به صورت نگران او خیره بود! بپایش است؟ آخر چرا؟ به خودش می‌گفت نکند اتفاقی برایش افتاده؟ باید سر در می‌آورد. شاخک‌های روی سرش از شدت فوضولی سیخ شده بود و آزارش می‌داد. برای اینکه هرچه سریع‌تر بتواند به جواب برسد. فکری کرد. چاره‌ای باید می‌اندیشید. به چند ثانیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,868
پسندها
39,840
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #14
با گفتن این جمله دو دستش را بالا برد، لبه‌ی چادر را به پیشانی ماهور نزدیک کرد و روی سرش تنظیمش کرد.
- اینطوری محکم بگیرش، نصف صورتت رو هم با چادر بپوشون؛ آهان، الان خوب شد، بریم.
اگر نغمه می‌گفت خوب شده باورش داشت! دل به دریا باید زد. کنار یکدیگر به سوی در دانشگاه راه افتادند. مرد نگاهش را می‌چرخاند، بدون شک با فکری که در مورد ماهور و طرز پوشش داشت حتی نمی‌توانست حدس بزند که این دختر چادرمشکی پوش که صورتش هم به طور کامل آشکار نیست بتواند خود او باشد. اضطراب ماهور بیشتر شده بود حتی گذشتن از کنار او جانش را آشوب می‌کرد. قدم‌هایش را بلند کرد و تقریباً به سرعت از کنار مرد گذشتند. هنوز چادر را از روی سرش برنداشته بود که الهام به سویشان دوید، چشم‌های سبز کمرنگش را درشت کرده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,868
پسندها
39,840
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #15
به گفتن همین جمله اکتفا کرد. نمی‌توانست تمام ماجرا را برای آن‌ها تعریف کند.
الهام کنارش نشست و متحیر سر تکان داد.
- یعنی چی؟ یکم واضح حرف بزن دختر! مگه اونا مال خودتون نبود؟ شاهین چیزی برای تو و مادرت نذاشت؟
با ابروهای درهم کشیده به چهره‌ی گرد الهام نگاه کرد. مثل همیشه وقتی نگران می‌شد ابروهایش چین می‌خورد و چشم‌های سبز درشتش حالت خاصی می‌گرفت؛ اما الهام عاقل بود و آرام. تبحر خاصی توی آسوده کردن دیگران و کوچک شمردن مشکلات داشت. همیشه بزرگ‌تر از سنش بود و بیشتر از چیزی که باید، می‌دانست و ماهور نمی‌فهمید دلیل این عقل بزرگ شده‌ی الهام چیست و از کجا نشأت می‌گرفت!
در جواب حرف او نفسش را پر صدا بیرون فرستاد.
- شاهین مرد خوبی بود، برای مادرم.. یه چیزهایی گذاشت مثلاً دو دونگ از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,868
پسندها
39,840
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #16
ابروهای کمانی الهام درهم کشیده شده بود، عشق را قبول داشت! خیلی خوب هم داشت! خودش تلخی‌ها و شیرینی‌هایش را چشیده بود! جان آدم را در می‌آورد! هرگز یک عاشق نمی‌توانست با معشوقش چنین کاری کند پس چطور مردی که ماهور به عنوان کسی که دوستش داشت از او صحبت کرده بود می‌تواند عاشق باشد؟ با این فکر خشمش به احساسی به نام عشق فوران کرد و با حرص دندان‌هایش را روی هم فشار داد؛ سپس از میانش غرید:
- خدا لعنتش کنه؛ احساس این مرد محاله عشق باشه!
پس از به زبان آوردن این سخن، دستی به صورتش کشید؛ باید آرام می‌بود. می‌خواست حال دوستش را بهتر کند؛ پس نفس عمیق کشید تا برآشفتگی‌اش را فروکش کند.
- مادرت چیکار کرد؟ اونم با تو از اون خونه بیرون اومد؟
لبخند تلخی روی لب‌های ماهور نشست. درست دست روی قسمتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,868
پسندها
39,840
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #17
- تنها زندگی کردن اصلاً راحت نیست ماهور، اونم برای دختری که تموم عمرش با امکانات فراوون زندگی کرده! می‌دونی؟ متأسفانه باید قبول کنیم شهر شلوغ برای دختری که یه نفر دنبالشه امن نیست! غیر از اینا تو باید خودت خرجتو بدی. اجاره خونه بدی. یه دختر تنها با کلی مشکلات و این خیلی وحشتناکه!
نغمه با ابروهای درهم کشیده به بازوی الهام کوبید و با لحن طلبکارانه پرسید:
- یعنی چی؟ مگه چاره‌ای هم داره؟
ماهور با آشفتگی به هردو نگاه کرد؛ همیشه جدالشان را دوست داشت! نغمه زبان دراز بود و بی پروا! از چیزی نمی‌ترسید و همیشه سینه‌اش برای مشکلات سپر بود! الهام اما محتاط بود و آرام، همیشه تلاش می‌کرد مشکلاتش را با صحبت و راه‌های صلح جویانه حل کند! اما او می‌ترسید؛ خودش را می‌باخت و تصور می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,868
پسندها
39,840
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #18
همراه الهام و نغمه کشان‌کشان به سوی کلاس رفت. همزمان به یاد تصویرهایی که از زندگی مادرش در کنار شاهین توی ذهنش ثبت شده با پریشانی اطرافش را نگاه می‌کرد. مگر با این حال می‌توانست روی درس تمرکز کند؟ مگر می‌شد بفهمد استاد رحمانی که زبان تخصصی را با وسواس فراوان آموزش می‌داد، دقیقاً چه می‌گوید. فقط شبیه به یک مجسمه روی صندلی‌اش نشسته و به تابلویی که استاد تند تند آن را سیاه می‌کرد خیره شده بود.
یک ساعت گذشت و کلاس تمام شد. هرسه از دانشگاه بیرون رفتند. ماهور کنار خیابان ایستاده و به دفتر فنی آن دست خیره بود. باید شغل دیگری پیدا می‌کرد تا مخارج زندگی‌اش تأمین بشود. به قول الهام درآوردن خرج خودش آنقدرها ساده نیست.
الهام کنارش ایستاد، رد نگاهش را تا مغازه‌ی رو به رو گرفت و روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,868
پسندها
39,840
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #19
- اون پسر کی بود؟ چرا نغمه یهو اونطوری شد؟
الهام شانه بالا انداخت.
- نمی‌دونم! منم تا حالا اونو ندیده بودم.
پس از شنیدن حرف الهام ماهور صورتش را دوباره چرخاند و به دور شدن پارس نگاه کرد. با اینکه نگران نغمه شد و دلش شور زد اما خودش هزاران مشکل بدتر و سخت‌تر داشت اما بی شک در وقت مناسب از نغمه می‌پرسید که چه اتفاقی افتاده است. نفس عمیقی کشید و دستش را روی شانه‌ی الهام گذاشت.
- من دیگه باید برم فعلاً خدافظ.
الهام با لبخند عمیق سرتکان داد.
- باشه ماهور جونی، مراقب خودت باش.
صحبت کردن برای گرفتن یک شغل برایش دشوار بود، آخر تا به حال این کار را نکرده بود. توی خانه‌ی شاهین همه چیز برایش حاضر و آماده بود. نمی‌دانست چه بگوید یا چطور تلاش کند مرد مقابلش را مجاب کند از پس این کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,868
پسندها
39,840
امتیازها
66,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #20
نگاهی به ساعت موبایلش کرد. کمتر از دو ساعت زمان دارد خودش را به منزل شاگردش برساند. مغزش هشدار داد دیگر وقت قدم زدن توی هوای پاییزی نیست. شاگرد کوچکش منتظرش است. همانی که برای آموزش زبان انگلیسی به تازگی معلم خصوصی‌اش شده بود. نگاهی به پیاده‌رو انداخت و با باد کردن صورتش از آشفتگی راه افتاد.
- هوف خدا! دوباره مترو! آخه چطور بهش عادت کنم؟
مثل سفر کردن با هواپیما می‌ماند؛ البته شاید گاهی اوقات زمان رسیدن به مقصدش بیشتر از سفر با هواپیما باشد. بد نبود. می‌توانست فکر کند از یک شهر به یک شهر دیگر می‌رود؛ با این تصورات می‌خندید. مثلاً می توانست فکر کند به یک شهر مثل اصفهان یا شیراز آمده؛ از قطار پیاده می‌شود، وسایلش را تحویل می‌گیرد و راهی مُتل می‌شود.
چه متل زیبایی! در بالاشهر،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Gandom.S

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا