- ارسالیها
- 2,868
- پسندها
- 39,840
- امتیازها
- 66,873
- مدالها
- 21
- نویسنده موضوع
- #11
صدای آلارم موبایل توی گوشش پیچید. رغبتی برای باز کردن پلکهاش نداشت. فقط دستش را دراز کرد، موبایل را از پایین کاناپه برداشت و صدایش را خفه کرد. بیدار بود. مغزش کمکم به او هشدار یک روز شلوغ را داد. چشم بسته کارهایش را مرور کرد. از رفتن به دانشگاه گرفته تا شغلی که به تازگی آن را گرفته تا بتواند درآمدی داشته باشد. به یادشان افتاد و دیدگانش را باز کرد. قدمهای کشیده و تنبلانهاش را به سوی در برد. تا نیمه آن را باز کرد و سرکی به داخل حیاط کشید. باید مطمئن میشد شروع روزش با دیدن مرد شکمگنده خراب نمیشود.
سکوت سهمگینی توی حیاطِ کوچک جولان میداد؛ فقط هرزگاه صدای آواز پرندههای طوقی به گوش میرسید. نگاهش را روی دستشویی ثابت نگه داشت. دستشویی زیر پلههای طبقهی دوم خانه نزدیک به...
سکوت سهمگینی توی حیاطِ کوچک جولان میداد؛ فقط هرزگاه صدای آواز پرندههای طوقی به گوش میرسید. نگاهش را روی دستشویی ثابت نگه داشت. دستشویی زیر پلههای طبقهی دوم خانه نزدیک به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر