متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان غم جاودان | م. اسماعیلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع م . اسماعیلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 120
  • بازدیدها 2,535
  • کاربران تگ شده هیچ

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,071
پسندها
5,568
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
غم جاودان
نام نویسنده:
م. اسماعیلی
ژانر رمان:
#عاشقانه #درام
کد رمان: 5599
ناظر: ♕萨纳兹♕ ♕萨纳兹♕
سطح: مطلوب

رمان-غم-جاودان2.jpg
خلاصه :
قصه روزهای زندگی دانیال، پسر جوانی که دردها و رنج‌های اجتماع را از پشت لنز دوربین عکاسی‌اش شکار می‌کند، غافل از اینکه تمام آلام زندگی خودش بی‌هیچ کم و کاستی پیش روی چشم‌هایش آشکار می‌شود و او را به گذشته دوری پرتاب می‌کند که غم به روی غم‌هایش کوه می‌شود و از او یک انسان دیگر می‌سازد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,796
پسندها
9,340
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,071
پسندها
5,568
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

دو کفتر سپید، دو شاخه گل مریم، یک سکه به نام یگانگی خدا و حلقه‌ای ظریف و ساده مهریه زنی بود که عاطفه و مهر را به معنای کلمه درخود داشت، زنی که با سختی زندگی ساخته بود. زنی که رنج‌ها را به جان خریده بود، دردها را کشیده بود و قلب‌های گرم و پر عشق را احساس کرده بود. زندگی را با یک بله تازه آغاز کرده بود و به این امید لحظه‌هایش را سپری می‌کرد که غم جاودان قلبش را برای همیشه به دست فراموشی بسپارد و در این میان تنها کسی که تکیه‌گاه امن این زن بود همچنان با غم، غمی که سخت قلبش را می‌فشرد دست و پنجه نرم می‌کرد. لحظه‌های سرد و تکان‌دهنده‌ای را تجربه کرده بود و هنوز هم می‌ترسید؛ می‌ترسید که این خوشی‌ها لحظه‌های رویایی یک خواب باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,071
پسندها
5,568
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #4
فصل اول

گنجشک‌ها هم‌نوا با هم آواز زیبای زندگی را سر می‌دادند، درخانه بزرگ و باصفای آقا رحمان همه‌چیز در آرامش مطلق بود. از میان گل‌های شاه‌پسند و محمدی تو باغچه که گذر می‌کردی می‌رسیدی به یک ساختمان دوطبقه قدیمی، قدیمی؛ اما باصفا، در ورودی را که باز می‌کردی نشیمن بزرگ و شیکی را می‌دیدی که یک طرفش سنتی بود و طرف دیگرش مد روز، سه‌تا اتاق خواب کنار هم، یک گل‌خانه با تمام گل‌های باصفایش و یک آشپزخانه با یک مادر، یک مادر با یک میز خوشمزه‌ی صبحانه.
صدای قل‌قل سماور که به گوشش خورد، سه پیمانه چای در قوری گل قرمزش ریخت وآن را زیر شیر سماور گذاشت. ساعت شماته‌دار تو پذیرایی به صدا درآمد؛ درست شش و نیم بود. رادیوی کوچک کنار یخچال را روشن کرد. صدای گوینده از روی همان موج همیشگی شاداب و پر انرژی تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,071
پسندها
5,568
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #5
صدایی از تو پذیرایی به گوشش رسید:
- سلام مادر.
صدای یونس بود. مادر جوابش را داد و سریع گفت:
- از دانیال خبر نداری؟
صدای دیگری سلام و صبح‌ بخیر گفت. یوسف بود که به‌سمت دستشویی می‌رفت. مادر از او سؤال کرد:
- تو نمی‌دونی دانیال کجاست؟!
یونس جای یوسف جواب داد:
- مگه تو اتاقش نیست؟
مادر اخم شیرینی کرد و گفت:
- می‌بینی که نیست. همه‌جا رو گشتم.
یونس صورتش را برد تو صورت مادرش و گفت:
منظورم اتاق کارشه. اون که سابقه‌اش زیاده. حتماً رفته کارهای عقب‌مونده‌ش رو انجام بده که همون‌جا خوابش برده. صد دفعه بهش گفتم هیچی خواب شب نمیشه. کاراتو نذار واسه اون‌موقع. به خرجش نمیره. نه ته‌تغاری هنرمندت نه جناب ارشد خانواده.
بعد هم لب‌هایش را چسباند به گوش مادرش و گفت:
- دوتا خل زاییدی و یه‌ نابغه فاطمه‌خانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,071
پسندها
5,568
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #6
یوسف با دیدن ساعت، سرعت خوردنش را بیش‌تر کرد و یونس هم باعجله چندتا از فرمول‌های تو کتابش را زیرلبی تکرار کرد. عقربه ساعت میزون هفت صبح را نشان می‌داد که دوقلوها با خداحافظی از مادر خانه را ترک کردند. دم در، آقا رحمان هردو را دید و با لبخند بدرقه‌شان کرد. وقتی وارد شد و رفت تو آشپزخانه بعد از سلام و صبح بخیر، پاکت‌نامه‌ای را از جیب بغل کتش درآورد و به سمت فاطمه‌خانم گرفت:
- نامه مجیدِ.
فاطمه‌خانم پشت و روی پاکت را نگاه کرد و بعد گفت:
- بازم؟!
- نمی‌دونم تا کی این وضع می‌خواد ادامه داشته باشه. هربار این نامه‌ها این دختر رو تا دم مرگ می‌بره و میاره.
فاطمه‌خانم پاکت‌نامه را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و برای ریختن چای به سمت سماور رفت. آقا رحمان همین‌طور که با انگشتانش روی میز تق و توق می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,071
پسندها
5,568
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #7
ایلیا را به بغل گرفت و فنجان چای را مقابل مارال گذاشت. بعد هم گفت:
- تا تو چایی‌ت رو بخوری من آرومش می‌کنم.
مارال تشکر کرد و فنجان را به لب گرفت. دانیال حوله را دور گردنش انداخت. چنگی میان موهای قهوه‌ای خیس شده‌‌اش زد و بعد روی صندلی مقابل مارال نشست. یک ‌صبح‌ بخیر دوباره گفت و مشغول شد؛ اما هنوز اولین جرعه از چایی‌اش را سر نکشیده بود که روی کانتر چشمش به پاکت خورد. زیرچشمی مادرش را نگاه کرد و بعد گفت:
- مادر اون پاکت چیه؟عروسی دعوتیم؟
فاطمه‌‌خانم درحالی‌ که ایلیا را تو بغلش تکان‌تکان می‌داد آرام به‌سمت اپن چرخید و پاکت را برداشت آن را به سمت مارال گرفت و بعد گفت:
- نامه‌ی مجیدِ!
مارال لب به خنده گشود و گفت:
- نامه مجید؟! کی رسیده؟
دانیال تکه‌ای کوچک نان زد تو شیره مربا و به مارال چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,071
پسندها
5,568
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #8
دوتا چاقو را به صورت افقی و عمودی روی هم گذاشت و ادامه داد:
- این خط این نشون. دیگه هم نمیاد. حالا ببینید من کی گفتم.
نگاه‌های دلسوزانه فاطمه‌خانم به ایلیا نشان می‌داد که مادرانه نگران آینده این دونفر است. حسی که شاید هیچ کس نمی‌توانست خوب درکش کند.
دانیال بعد ازخوردن صبحانه‌ش لپ ایلیا را محکم فشرد و در حالی‌که دندان‌هایش را روی‌ هم می‌فشرد زل زد تو چشم‌های بچه و گفت:
- با اون بابای عتیقه زشتت، خداروشکر تو به خاندان ما کشیدی.
مادرش چانه به روی سر ایلیا گذاشت و گفت:
- مگه جایی میری امروز؟
دانیال دستگیره دراتاقش را لمس کرد و گفت:
- دفتر مجله نمیرم، بیرون جایی قرار دارم.
فاطمه‌خانم دنبالش به پذیرایی آمد و بعد با شیطنت خاصی گفت:
- با کی اون‌وقت؟
دانیال که فهمید مادرش کنجکاو شده، پیراهن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,071
پسندها
5,568
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #9
بی‌سروصدا رفت پایین و پشت سرش ایستاد. آرام کاغذ خیس از اشک را از رو چشم‌های او برداشت و وقتی مارال با لب‌های لرزان و چشم‌های خون از گریه زل زد بهش، دانیال نفسی بیرون داد و کاغذ را جلوی چشمانش تکان داد بعد هم گفت:
- بِکن از این دلخوشیِ مصنوعی که برای خودت ساختی. حق چشم‌های تو این‌ همه اشک و چشم انتظاری نیست. به خودت بیا.
مارال با هق‌هق رویش را از او برگرداند و دانیال نامه خیس را با حرص پرت کرد رو زمین.
نمی‌توانست سکوت کند. نمی‌توانست بی‌تفاوت باشد. دلش برای این دختر که مثل ‌خواهر برایش عزیز بود می‌سوخت.
مارال بعد از رفتن دانیال وقتی صدای گریه‌های پسرش را شنید سریع به اتاق برگشت و با عذرخواهی ایلیا را از فاطمه‌خانم گرفت. خواست زودی به اتاق خودش برگردد و تنهایی همیشگی‌اش را با پسرش قسمت کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,071
پسندها
5,568
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #10
فاطمه‌خانم خیلی آرام دورش چرخید و بعد دست زیرچانه‌ش گرفت، صورتش را بالا آورد. تو چشم‌های پر از امید این دختر یک انتظار طولانی موج می‌زد. فاطمه‌خانم گونه خیس و سرخ‌شده او را بوسید و گفت:
-من هیچ‌وقت دختر نداشتم، هیچ‌کدوم از پسرها هم برای من ادای دخترها رو در نیاوردن که من کمبودش رو احساس نکنم؛ اما اینا دلیل نمیشه که نتونم با تو که مثل دختر نداشته‌ام می‌مونی درددل کنم. آروم باش و فعلاً همه‌چیز رو فراموش کن. برو لباس‌های ایلیا رو عوض کن و بعد هم بیا کمک من. زهره امروز نهار مهمون‌مونه. یوسف دستور داده سنگ‌ تموم بذاریم، یه‌هفته که بیشتر پیش‌مون نیست، بعد دست زنش رو می‌گیره و میره.
مارال سر تکان داد و گفت:
- چشم.
فاطمه‌خانم 10دقیقه بعد از رفتن مارال میز صبحانه را جمع کرد؛ اما با حالی پریشان،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا