- ارسالیها
- 1,063
- پسندها
- 5,553
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #101
زمستان سردی بود و با یادآوری نبودنِ عزیزترینها درزندگیشان این سردی چند برابر میشد؛ همگی مثل شیرمراقب مارال بودند و زنعمو جمیله هم یکماهی میشد که آمده بود تهران و پیش مارال مانده بود؛ شوق و ذوق عید و خانه تکانی و خرید و هزارتا بهانه واسه شروع سال جدید اصلاً درخانه آنها رنگ و بویی نداشت و هرروز که میگذشت بیشتر از روزهای قبل حس میکردند که به تکرار و یکنواختی رسیدند، باید تکلیف دوتا زندگی این وسط معلوم میشد تا هم یوسف با خیال راحتتر میرفت و هم زنعمو جمیله اما واقعیت این بود که نه مارال راضی به بازگشت میشد و نه دانیال میخواست که در این بلبشو اسمی از رویا آورده شود؛ حالا وقتِ رونمایی از دختری نبود که یک سال تمام تو دست و پایش میچرخید و باهاش تا ناکجای احساسات رفته بود، عقل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.