- ارسالیها
- 1,071
- پسندها
- 5,568
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #81
بیتوجه به متن پیامک دلهرهوار شماره را گرفت و منتطر شد؛ اما فقط بوق اشغال خورد. مطمئن بود که اتفاق مهمی افتاده که باید زودتر برگردد. خدا را شکر کرد که کارشان همین ساعت تمام شد؛ وگرنه با این وضعیت معلوم نبود که چهکار باید میکردند. دیگر تعلل را حتی برای ثانیهای جایز ندید و از همانجا که ایستاده بود داد زد:
- سحر بسه دیگه دیره.
***
سرعتش وصفناپذیر بود و سحر از ترس به صندلیاش چسبیده بود. دانیال بیخیال دراز کشیده بود روی صندلی عقب و داشت دفترچه راهنمای دوربین سیامک را میخواند. سیامک که بازهم سرعت گرفت سحر نگاهش کرد و لب گشود:
- سیا آرومتر، خطرناکه.
سیامک نگاه پر از اضطرابی به صورت او انداخت و گفت:
- باید زودتر برسیم سحر، خیلی زود.
دانیال با خنده گفت:
- آره خب باید زودتر از شر من خلاص...
- سحر بسه دیگه دیره.
***
سرعتش وصفناپذیر بود و سحر از ترس به صندلیاش چسبیده بود. دانیال بیخیال دراز کشیده بود روی صندلی عقب و داشت دفترچه راهنمای دوربین سیامک را میخواند. سیامک که بازهم سرعت گرفت سحر نگاهش کرد و لب گشود:
- سیا آرومتر، خطرناکه.
سیامک نگاه پر از اضطرابی به صورت او انداخت و گفت:
- باید زودتر برسیم سحر، خیلی زود.
دانیال با خنده گفت:
- آره خب باید زودتر از شر من خلاص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر