- تاریخ ثبتنام
- 11/5/21
- ارسالیها
- 1,029
- پسندها
- 5,378
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 15
سطح
13
- نویسنده موضوع
- #81
بیتوجه به متن پیامک دلهرهوار شماره را گرفت و منتطر شد اما فقط بوق اشغال خورد، مطمئن بود که اتفاق مهمی افتاده که باید زودتر برگردد، خدارا شکر کرد که کارشان همین ساعت تمام شد واگرنه با این وضعیت معلوم نبود که چکار باید میکردند؛ دیگر تعلل را حتی برای ثانیهای جایز ندید و ازهمانجا که ایستاده بود داد زد:
- سحر بسه دیگه دیره.
سرعتش وصفناپذیر بود و سحراز ترس به صندلیش چسبیده بود، دانیال بیخیال دراز کشیده بود رو صندلی عقب و داشت دفترچه راهنمای دوربین سیامک را میخواند؛ سیامک که بازهم سرعت گرفت سحر نگاهش کرد و لب گشود:
- سیا آرومتر، خطرناکه.
سیامک نگاه پر از اضطرابی به صورت او انداخت و گفت:
- باید زودتر برسیم سحر، خیلی زود.
دانیال با خنده گفت:
- آره خب باید زودتر از شر من خلاص بشه.
حتی...
- سحر بسه دیگه دیره.
سرعتش وصفناپذیر بود و سحراز ترس به صندلیش چسبیده بود، دانیال بیخیال دراز کشیده بود رو صندلی عقب و داشت دفترچه راهنمای دوربین سیامک را میخواند؛ سیامک که بازهم سرعت گرفت سحر نگاهش کرد و لب گشود:
- سیا آرومتر، خطرناکه.
سیامک نگاه پر از اضطرابی به صورت او انداخت و گفت:
- باید زودتر برسیم سحر، خیلی زود.
دانیال با خنده گفت:
- آره خب باید زودتر از شر من خلاص بشه.
حتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.