متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان غم جاودان | م. اسماعیلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع م . اسماعیلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 120
  • بازدیدها 2,547
  • کاربران تگ شده هیچ

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,071
پسندها
5,568
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #81
بی‌توجه به متن پیامک دلهره‌وار شماره را گرفت و منتطر شد؛ اما فقط بوق اشغال خورد. مطمئن بود که اتفاق مهمی افتاده که باید زودتر برگردد. خدا را شکر کرد که کارشان همین ساعت تمام شد؛ وگرنه با این وضعیت معلوم نبود که چه‌کار باید می‌کردند. دیگر تعلل را حتی برای ثانیه‌ای جایز ندید و از همان‌جا که ایستاده بود داد زد:
- سحر بسه دیگه دیره.
***
سرعتش وصف‌ناپذیر بود و سحر از ترس به صندلی‌اش چسبیده بود. دانیال بی‌خیال دراز کشیده بود روی صندلی عقب و داشت دفترچه راهنمای دوربین سیامک را می‌خواند. سیامک که بازهم سرعت گرفت سحر نگاهش کرد و لب گشود:
- سیا آروم‌تر، خطرناکه.
سیامک نگاه پر از اضطرابی به صورت او انداخت و گفت:
- باید زودتر برسیم سحر، خیلی زود.
دانیال با خنده گفت:
- آره خب باید زودتر از شر من خلاص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,071
پسندها
5,568
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #82
از پشت دیدگان تارش یوسف را می‌دید که به سمتش می‌آمد. دوسه تا خانم سرتا پا مشکی، پسر همسایه‌شان که در حال بنر چسباندن به دیوار بود، پسردایی‌هایش که داشتند پارچه سیاه به سردر خانه می‌زدند. آغوش یونس سردترین آغوش برای هم‌دردی بود. شاید هم این سردی به‌خاطر انجمادِ ناباوریِ خودش از این اتفاق بود! به سمت خانه راه افتاد؛ با قدم‌هایی که انگار مال خودش نبود. به در خانه اعلامیه چسبانده بودند. یک اعلامیه با نام پدرش: "رحمان حبیبی."
دست کشید روی بنر طراحی شده: «ای که برما گذری مردن ما عبرت توست دم غنیمت شمر / ای دوست که دم نعمت توست»
مارال تا کمر خم شده تو بغل زهره، یک قدم جلو آمد و نالید:
- دیر اومدی دانیال، دیر اومدی... .
با دیدن مارال و یوسف و یونس بی‌طاقت شد و گیج خورد. تلو‌تلو پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,071
پسندها
5,568
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #83
سیامک دست روی شانه او گذاشت و گفت:
- بازم تسلیت میگم بهت. روحشون قرین آرامش باشه. ببخش نتونستم زودتر خدمت برسم.
دانیال جواب آن‌ها را می‌داد؛ اما تمام حواسش پی رویا بود. ته دلش ولوله برپا شد و تمام اعضا و جوارحش ناگهانی به لرز افتاد. با اخلاقی که از رویا سراغ داشت نمی‌توانست به خودش بقبولاند که با یک بار دیدار آن‌قدر با مارال صمیمی شده باشد. گیج و حیران دور خودش می‌چرخید و در پی یک فرصت بود که مارال را تنها گیر بیاورد و باهاش حرف بزند. نزدیکی رویا به زندگی‌شان اصلاً ایده خوبی نبود؛ مخصوصاً با این شرایط حادِ به وجود آمده. بعد از مراسم مسجد، وقتی تقریباً بیش‌تر مهمان‌های غریبه رفتند و فقط خودی‌ها ماندند، دانیال سوئیچ ماشین را از یونس گرفت و گفت:
- من زن‌عمو اینا رو می‌رسونم.
یونس سوئیچ را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,071
پسندها
5,568
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #84
مارال با توپ پر از غصه حمله کرد به او و گفت:
- آره خوبم، خیلی خوب؛ بعد از 3سال انتظار و تحمل و صبوری بی‌جا حالا خوب‌ترین حال ممکن رو دارم.
تو صندلی‌ش چرخید و خیره شد به صورت دانیال و بعد ادامه داد:
- اصلاً چرا خوب نباشم؟ مگه تمام این مدت نمی‌خواستم تکلیفم معلوم بشه؟ مگه نمی‌خواستم مجید بیاد تا ببینمش، بالاخره کشوندمش این‌جا، زیادم بی‌عرضه نبودم، کشوندمش تا ببینمش، ببینتمون، منو... بچه‌مو... .
- مارال... .
- عمو رحمان همیشه می‌گفت مرگ یه‌بار شیونم یه‌بار. معنی نداره سر قبر احساساتی که خیلی وقته روش سنگ شده هر پنج‌شنبه زار بزنی. می‌گفت تهش هیچی نیست جز پوچی و تلخی و حالا همون پنج‌شنبه‌ای رسیده که دیگه نباید زار زد. باید لگد کرد سنگ احساساتو و بعد هم گذشت؛ خیلی راحت.
دانیال لبش را از تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,071
پسندها
5,568
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #85
زمان زیادی نگذشت که صدای گریه‌اش بلند شد و چند دقیقه بعد صدای زن‌عمو جمیله که با التماس از او می‌خواست آرام باشد. دانیال کلید انداخت تو قفل و وارد شد و بعد از درآوردنِ کیفِ دوشی زودی دوتا دکمه بالایی پیراهنش را باز کرد و چنگ زد تو گردن و سینه عرق کرده‌اش، حتی فکر یک دوشِ 5 دقیقه‌ای هم که بتواند سرحالش کند به ذهنش فرصت تصمیم‌گیری نداد. آنی در یخچال را باز کرد و بطری دلستر تلخ را کشید بالا. تقریباً یک‌نفس نصف بطری را تو شکمش خالی کرده بود که مادرش را دست زیر چانه گذاشته رو صندلی چوبی میز نهارخوری دید. یکه‌خورده لب گشود و گفت:
- مادر... .
فاطمه‌خانم محو شد تو هاله‌ای سفید از خیالات که هرموقع دانیال می‌آمد تو آشپزخانه باهاش مواجه می‌شد. با بغضی غمگین جلو رفت و دستش را روی همان صندلی به حرکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,071
پسندها
5,568
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #86
زهره لپ ایلیا را کشید و بعد رو به مارال گفت:
- ماشاءالله ایلیا هرروز که بزرگ‌تر میشه. تپل و دلنشین‌تر هم میشه. اصلاً آدم دلش نمی‌خواد رهاش کنه.
و متعاقب با این حرف یک بار دیگر حسابی لپ‌های ایلیا را چلاند و بعد به مارالی زل زد که هیچی در ادامه حرف او نگفت. این حرکت یعنی این‌ که این دختر اصلاً این‌جا نبود. خودش دوباره رشته سخن به دست گرفت و ادامه داد:
- بابام میگه وقتشه شما هم یه کوچولو بیارید. راستش خودمم بدم نمیاد؛ اما یوسف راضی نمیشه. میگه هنوز تو خودم اُبهت پدرانه رو پیدا نکردم. وقتی بهش می‌خندم و میگم؛ اما من اُبهت مادرانه رو دارم کلی ادا اصول درمیاره که تو خودت هنوز بچه‌ای...البته خب واقعیتش کمی صبر کردیم تا اوضاعمون روبه‌راه‌تر بشه. داریم می‌ریم اصفهان. بالاخره یوسف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,071
پسندها
5,568
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #87
مینا دیس میوه را وسط میز بزرگ جلوی تلویزیون گذاشت و بعد با صدای بلندی که معلوم بود می‌خواست مارال را از توهمات ذهنی‌اش بیرون بکشد گفت:
- زهره‌خانم بفرمایید میوه؟
زهره سر برگرداند و مارال به خودش آمد. هنوز فرصت نشده بود با دانیال درمورد رویا حرف بزند. درست تو بحبوحه‌ی مرگ عمو رحمان و قصه تلخی زندگی رویا بود که فکر جدایی از مجید را هم برای همیشه به این جریانات اضافه کرد تا سر و مغزش یهویی هنگ کند. پلک روی هم گذاشت و دوباره به در بسته اتاق دانیال زل زد، چرا باید رویا سر راهش قرار می‌گرفت؟
***
- چرا تو...چرا تو باید سر راه من قرار بگیری؟
رویا انگشت کشید رو رد خیسی اشک‌های نشسته رو گونه‌اش و بعد گفت:
- از سر بدشانسی.
دانیال زیرچشمی به او نگاه کرد. دلتنگیِ آمیخته با دلسوزی در لحظه گریبان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,071
پسندها
5,568
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #88
رویا زور زد و بالاخره دستانش را از دست دانیال بیرون کشید. وقتی بالاتنه‌اش را به تاج تخت می‌چسباند گفت:
- فکر نمی‌کردم برات مهم باشه. فکر کردم هروقت از این قصه تلخ و هولناکم که هربار یادآوری‌ش تن و جونم رو به لرز می‌ندازه تعریف کنم تو منو می‌فهمی. باورم می‌کنی و کمکم می‌کنی تا بیش‌تر غرق نشم تو منجلابِ فراموش نشدنی‌ش. تو هم جای من بودی سکوت می‌کردی. از اون روزی که این قصه رو برای دخترعموت باز کردم دوباره دارم قرص آرامبخش می‌خورم، دوباره دارم شب‌ها کابوس می‌بینم، دوباره هرشب جیغ می‌زنم و به دل اون پیرزن بدبخت هراس می‌ندازم. تقصیر من چی بود این وسط؟ راه چاره‌م چی بود؟
دانیال پشت به او کرد و گفت:
- راهش دور زدن منم نبود.
رویا سری از روی کلافگی تکان داد و یک رشته از موهای تازه طلایی‌شده‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,071
پسندها
5,568
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #89
امروز قرار بود سرنوشت مارال برای همیشه مشخص شود. دل تو دل هیچ‌کس نبود. تقدیر به‌زودی برایش رقم می‌خورد و او دست و پابسته باید می‌پذیرفتش. شب قبل باز زن‌عمو جمیله ساعت‌ها با او حرف زده بود و از سختی‌های بعد از طلاق برایش گفته بود. تمام تلاشش را کرده بود؛ بلکه بتواند این دختر آب از سر گذشته را از تصمیمی که گرفته منصرف کند؛ اما مارال دیگه آن مارالی نبود که با ان‌شاءالله ان‌شاءالله گفتن‌ها چندسال دیگر هم به خودش فرجه بدهد و صبوری کند. سیم‌ آخر جایی بود که زده بود بهش و بازگشتی هم نداشت.
دانیال به محض ورود به سالن بزرگ و شلوغ دادگاه خانواده چپ و راستش را نگاه کرد و پله‌های طبقه بالا را رصد کرد. دوید به‌سمت آن‌ها و قدم‌ها را تند کرد. شماره‌ی اتاق را به ذهن داشت؛ اما به محض رسیدن به سالن باریک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,071
پسندها
5,568
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #90
مارال با شنیدن نام ایلیا که دیگر راحت می‌توانست عادتش بدهد به نبودن پدر، گریه‌هایش اوج گرفت و تو بغل مادرش بی‌حال شد. به سادگی همان لحظه‌ای که صیغه عقد بین‌شان جاری شده بود صیغه طلاق هم خوانده شد و مارال شد همان دختر تنهایی که حتی با وجود مجید هم بهش مبتلا بود، بیرون دادگاه مادر مجید با شرمندگی بازهم از مجید و بخشش و آرزوی خوشبختی برای مارال گفت و جمیله خانم فقط سر تکان داد و مارال بی‌هیچ حرفی یک گوشه پیاده‌رو نشست و سرش را فشرد به دیوارهای سرد، نیک‌نهاد رفت سمتش و چند دقیقه‌ای باهاش حرف زد تا بلکه بتواند رو به راهش کند؛ اما مارال دست او را پس زد و با حرکت به‌سمت خیابان‌های شلوغ خواست که از دست همه آن آدم‌های نگران فرار کند. یک‌نهاد به‌سمت جمیله خانوم و یوسف و دانیال رفت و بعد با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا