فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان غم جاودان | م. اسماعیلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع م . اسماعیلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 126
  • بازدیدها 2,731
  • کاربران تگ شده هیچ

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #91
- وقتی به رویا قول میدی که به پاش می‌مونی و خوش‌بختش می‌کنی بمون و تا آخرش برو. یه دختر تمام باورش رو می‌ذاره پای این قول، هیچ‌وقت... هیچ‌وقت باوراش رو لگدمال نکن... نکن که دیگه بعدش اون دختر دختر همیشگی نیست. دختر همیشگی نمیشه.
دانیال داغ شد، یخ شد، پریشان شد و مضطرب. اسم رویا، خاطراتش، حرف زدن در موردش همیشه همین‌جور متلاطمش می‌کرد. به ظاهر آشتی کرده بودند. همان شب کلی باهم حرف زدند، کلی پای درد دل‌های او نشست، کلی قربان‌صدقه‌اش رفت و دست تو موهایش کرد و برای آرامشش آن‌ها را بویید و بوسید؛ اما رویا هرکاری کرد تا دوباره به رویش آغوش باز کند و با یک حس خوب روزهای گذشته را تکرار کند دانیال نپذیرفت. نتوانست که بپذیرد، هنوز یک گوشه دنج از دلش تلخ بود و زخمی از این اتفاق.
خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #92
مارال با هق‌هقی صدادار نفسش را بیرون داد و گفت:
- وظیفه‌ای در قبال من نداری، اونی که باید حمایتش کنی و تنهاش نذاری رویاست، من... من تو همین یکی دوهفته از اون خونه میرم.
دانیال ناگهانی زد رو ترمز و ناگهانی هردو به جلو خم شدن، خیلی زود دستش را انداخت پشت صندلی و درحالی‌که به سمت او مایل می‌شد گفت:
- میری؟ می‌خوای برگردی کرمانشاه؟
مارال سر به علامت نه بالا برد و بعد از پاک کردن اشک‌هایش با پشت دست آرام گفت:
- نه، می‌خوام تنها زندگی کنم، به دور از حرف و حدیث و گلایه، می‌خوام آرامش داشته باشم.
- دیگه چه تصمیمی گرفتی بی‌خبر از من؟
مارال چرخید به سمت او، زل زد تو صورت متحیر و کمی عصبی‌ش و بعد با لحنی که مطمئن بود خوشایند دانیال نیست گفت:
- چرا فکر می‌کنی باید سکان‌دار زندگی من باشی در حالی‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #93
دانیال بخار روی شیشه را با کف دست گرفت و بعد گفت:
- نمی‌دونم چی بگم، مخمصه بدیِ.
- کابوسِ کابوس.
مارال گوشه یکی از درخت‌ها نشسته بود و یک مشت کاغذ و دفتر جلویش ریخته بود ؛ در لحظه متوجه شد که نامه‌ها و کارت پستال‌های مجید است و دفتر خاطرات خودِ مارالِ، به دقیقه نکشید که آن دختر افسار گسیخته بی‌تفاوت و تلخ کبریت کشید به زیر کاغذها و دانیال از تحیر دستش را روی شیشه فشرد، صدای رامین محکمتر از قبل به گوشش رسید:
- الو... الو... دنی صدامو می‌شنوی؟
- هان... .
- کجایی؟
- می‌شنوم.
مارال حتی به عکس‌های عروسی‌اش هم رحم نکرد، هر آن خاطره ریز و درشتی که از مجید داشت را به آتش می‌کشید تا بلکه آرام بگیرد این دلِ پر دردش، کم از این دل نکشیده بود حالا وقت جبران برای ذره‌ذره‌اش بود. دیگر هیچ‌چیز برایش مهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #94
یونس دستش را محکم کوبید روی دهان بازمانده‌‌اش. دانیال با کف دو دست کوبید وسطِ سرِ پر دردش و مارال چنگ کشید تو صورتش و تا جایی که نفس داشت جیغ کشید. دکتر که از آن‌ها فاصله گرفت جمعیت زیادی از گوشه و کنار اتاق‌های بیمارستان بیرون زدند. مارال دوید سمت اتاق عمل و درش را گشود؛ اما خیلی زود دوتا پرستار از یک طرف هلش دادند و مانع ورودش شدند و از طرف دیگر دست‌های دانیال دورش را حلقه کرد و کشیدش عقب، جیغ‌های مارال کر کننده بود و تمام سالن بیمارستان را پر کرده بود. دانیال مچ دست‌های او را محکم گرفت تا کمتر به خودش آسیب بزند. مارال زل زد تو چشم‌های خیس دانیال و زجه زد:
- بچه‌م... بچه‌م دانیال... ایلیای من... نفسم... جونم... دانیال بچه‌م... .
دانیال با حالی خراب‌تر از او ناله کرد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #95
در اتاق کارش نشسته بود و فولدر عکس‌های ایلیا را بازکرده و با دیدن تک‌تکشان اشک ریخته بود. چند روز پیش یک پک کامل از عکس‌های او را از نوزادی و به دنیا آمدنش تا آخرین عکس که تو آتلیه یکی از دوستانش گرفته بود را برده بود لابراتور و به قطعات مختلف چاپ زده بود و چندتایی‌اشان را به مارال داده و بقیه را بالای تختش کنار عکس مادرش و بابا رحمان گذاشته بود، شب‌ها بالشتش را وارونه پایین تخت می‌گذاشت و بعد که دراز می‌کشید تو کورسوی روشنایی مهتاب که همیشه در تمام ساعات شب روشنایی‌اش وسط تختش بود به رفتگانی خیره می‌شد که خاک برای بردنشان زیادی عجله کرده بود.
همین‌که با کفِ دست اشکِ تازه نشسته رو گونه‌اش را می‌زدود، صدای در زدن را شنید. تا سربرگرداند دید رامین وارد شد. به سلام کم‌جان او با سر جواب داد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #96
دوسه روز بعد یوسف اسباب‌کشی کرد به خانه پدری‌اش تا حداقل مارال با بودن زهره در آن خانه کمتر احساس تنهایی کند هرچند مدتِ ماندنِ آن‌ها هم زیاد طولانی نمی‌شد، چراکه اوایل اسفندماه آپارتمان پدر زهره برای اقامتشان و دفتر وکالت یوسف آماده کار می‌شد و آن‌ها هم به اصفهان می‌رفتنداما بازهمین چندماه باقیمانده هم غنیمت بود.
***
عقربه‌های ساعتِ بزرگِ تو فرودگاه 9:30 صبح را نشان می‌داد و تا پرواز یونس نیم‌ساعت بیشتر باقی نمانده بود، زهره می‌خواست برای بدرقه بیاید اما یوسف مانعش شد و گفت مارال ناخوش است و اگر خانه بمانی بهتر است و زهره هم علیرغم میل باطنی‌ش قبول کرده بود، یونس به اندازه تمام سال‌هایی که قرار بود از آن‌ها دور باشد در آغوش هردو برادر تکان تکان خورد و تا توانست دلتنگیِ پیشاپیش کرد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #97
دانیال چرخید و به پهلو شد، چشم‌های پف‌کرده‌ش را به زور گشود و زل زد به موهای پریشان و صورت پاک‌شده از آرایش رویا، با ساعتی پیش که حسابی رنگ و جلا داشت حسابی فرق کرده بود، از یادآوری حرکات از سر گذشته اشان لبخندی به لب نشاند و رویا چون متوجه‌ش شد آرام دستانش را ازهم باز کرد و گفت:
- به چی می‌خندی؟
دانیال که چیزی نگفت خودش ادامه داد:
- باید تا جوانه و بر و رو داره ازدواج کنه و اگرنه... .
دانیال بازهم سر فرو کرد تو موهای او و کنار گوشش لب زد:
- اتفاقاً نباید خیلی زود ازدواج کنه، باید بذاره اون‌همه خاطره از کله‌ش بریزه بیرون بعد، چی فکر می‌کنین شما زن‌ها؟ مردِ بدبختِ آینده‌اش چه گناهی کرده با زنی زندگی کنه که هنوز ورد زبونِ خواب‌های شبانه‌ ش مجیدِ و ایلیا؟!
- تو نمی‌فهمی دنی، زن‌ها باید زود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #98
خیلی زود دست گرفت به زیر آرنجش و گفت:
چرا این‌جا نشستی مارال، مریض میشی، زمین سرده.
مارال به نوک بوت‌های قهوه‌ای دانیال خیره شد و بعد آرام گفت:
- چقدر دیر اومدی؟ نگران شده بودم، این روزها نگران همه آدم‌هایی میشم که یه دقیقه دیرتر ازهمیشه میان، دست خودم نیست یه تن‌لرز بدی می‌افته به جونم که نکنه... .
دانیال دوطرف بازوهای لاغر او را گرفت و بلندش کرد:
- پاشو، پاشو نکن با خودت این‌طور، پاشو بریم تو خونه، کلیدت کجاست؟
در حال کشاندن مارال به سمت آپارتمانش صدای افتادن کلید روی سنگ‌ها را شنید ، آنی خم شد و دسته‌کلید را برداشت و وقتی قفل را باز می‌کرد به زنی نگاه می‌کرد که نه رنگ به چهره داشت و نه رمق برای سرپا ایستادن، به محض ورود به آپارتمان او را روی کاناپه نشاند و به آشپزخانه رفت تا یک‌چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #99
به علامت آنلاین جلوی اسمش اهمیت نداد و بهش زنگ زد، کار از تکست و پیام و ویس گذاشتن گذشته بود باید صدایش را می‌شنید تا باور می‌کرد حالش خوب است اما زنگ‌های ممتد و بی‌جوابی‌های او هرلحظه بیشتر از قبل نگرانش می‌کرد؛ با حالی پریشان در را باز کرد و زد بیرون، بی‌هوا و بی‌توجه به زمان و بدوقتی انگشت روی کلید زنگ گذاشت و محکم فشرد، هم‌زمان با گوشی اش هم تماس می‌گرفت اما... .
- مارال... مارال دررو بازکن، مارال صدامو می‌شنوی؟
به در کوبید و ازلای درز در صدایش زد:
- مارال... مارال صدامو می‌شنوی؟ مارال...
صدای زهره از پایین پله‌ها به گوشش رسید:
- چی شده دانیال؟
دانیال که دیگرحتم پیدا کرده بود حتماً برای او اتفاقی افتاده داد زد:
- جواب نمیده.
زهره به دو بالا آمدو دانیال به جستجوی یک وسیله برای بازکردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #100
لنزش را تنظیم کرد روی صورت آقای نعمتی و زوم کرد، به نظر می‌آمد پوستش به یک روتوش حسابی نیاز داشته باشد، با بی‌خیالی جوری زاویه را تنظیم کرد که لب‌هایش موقع حرف زدن باز نماند، انگشتش را روی شاتر فشرد و صدای چیک که به گوشش رسید دکمه پلی را زد و عکس شکارشده را دید، بد نبود اما گردنش کج شده بود، دوباره انگشت روی شاتر گذاشت و چندتا عکس دیگر گرفت، حسابی مشغول بود و اصلاً حواسش به حرف‌هایی که نیک‌نهاد و نعمتی رد و بدل می‌کردند نبود، امروز اصلاً روز خوبی برای همکاری با نیک‌نهاد و از همه بدتر این پروژه مشاوره‌ای نعمتی نبود، آدمِ پرچانه‌ای که مجبور بودند هر دوسه ماه یکبار باهاش برای ستون مشاوره و روانشناسی مصاحبه داشته باشند؛ زمان کندتراز انتظاراتش می‌گذشت و پا رو پا انداختن و با گوشی ور رفتنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

موضوعات مشابه

عقب
بالا