فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان غم جاودان | م. اسماعیلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع م . اسماعیلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 126
  • بازدیدها 2,729
  • کاربران تگ شده هیچ

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #111
رویا بند کیفش را یهو از دست او کشید و دانیال به دنبال حرکت تند او چند پله به پایین کشیده شد، مارال به دنبالشان دوید و دانیال داد زد:
- گورتُ گم کنی باید برای همیشه گم کنی فهمیدی چی گفتم؟
رویا تو پاگرد پله‌های آخر دستی به علامت برو بابا برای او پرت کرد و دانیال نفس‌نفس زنان با پاهای برهنه و خسته رو سنگ‌های پاگرد ولو شد؛ سرش را میان پاهای تا زانو جمع شده‌‌ش انداخت و بعد چنگ عمیقی تو تارهای قهوه‌ای موهایش زد، حس می‌کرد از رستنگاه رویش موهایش تا قدِ بلندی‌شان سرش ذُق ذُق می‌کند و در حال انفجار است، امروز اصلاً خوب شروع نشده بود و خوب هم ادامه نداشت.
مارال به سرعت برگشت تو واحد خودش و چند دقیقه بعد با یک لیوان آب قند خودش را به دانیال رساند، جلوی پاهای او نشست و لیوان را گرفت به طرفش، آرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #112
یک ماه بعد ازتمام آن اتفاقات یهویی، دانیال یک مشت تصمیم ناگهانی گرفت و تقریباً همه را در بهت و ناباوری یک غافلگیری بزرگ گذاشت؛ حتی رویایی را که اصلاً نمی‌فهمید رفتارهای دانیال از سرعقل است یا از سراحساسات!
این میان فقط مارال بود که شکست و یهو حس کرد همان یک نیمچه از ضربان قلبش هم که قاچاقی بالا و پایین می‌شد دارد از کار می‌افتد؛ نیک نهاد که فهمید داغ کرد و خواست که به سراغ دانیال برود، خواست لب بازکند به این راز سربه مُهری که دیوانه کرده بود این دختردلداده را، خواست خط قرمز بکشد روی اشتباه‌ترین اشتباه دانیال اما مارال نگذاشت، برای اولین بار سر صمیمی‌ترین دوستش داد زد و گفت به تو هیچ ربطی نداره، سرش داد زد نمی‌خوام ببینمت، هیچکس رو نمی‌خوام ببینم و نیک نهاد رفت، رفت و از رفتنش روزها و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #113
جمیله خانوم که معلوم بود بغضش شکسته و راحت به اشک و آه نشسته از پشت گوشی صدایش زد:
- مارالم، دردت به جونم نکن با خودت اینطور، دق می‌کنی مامان، چطوری دوباره بسازمت؟ نبودن مجید، داغ ایلیا، چطوری می‌خوای بمونی وقتی وجب به وجب اون خونه و اون شهر پر شده از خاطرات تلخ و شیرینت؟ چطور می‌خوای تحمل کنی، نگرانتم، شب و روز تو فکرتم، قلبت مریضِ مامان مثل یه چینی شکسته‌ای، پر از ترک و بند، سخت میشه حفظت کرد، تو روخدا به من رحم کن.
مارال تلخندی زد وگفت:
- دانیال مراقبمه، نگرانم نباش!
و این مادر دلنگران چه آسان با شنیدن اسم دانیال نفس خیال راحتی کشید و قرص شد دلش، بی‌خبربود، بی‌خبر از فراموشی‌های تازه دانیال که با آمدن و ماندن رویا داشت از شمارش خارج می‌شد.
وقتی ارتباط قطع شد ماشین کوکی را یهویی رها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #114
وقتی آرام در نیمه‌باز کمد دیواری را بازتر کرد و با لباس‌های دلبرانه رویا مواجه شد اشک در چشمانش حلقه زد و بی‌تحمل در را به هم کوبید؛ صدای ناهید همان لحظه اکو شد تو مغزش:
- یعنی خاک برسرتر از تو تو دنیا نیست، انقدر بشین و منتظر بمون تا بچه‌اشون رو بذارن تو بغلت.
با هق‌هق پرسروصدایی نشست روی تخت و سرش را میان دست‌ها گرفت؛ چکار می‌توانست بکند وقتی دلِ دانیال همه‌جوره با رویا بود، بر فرض هم که خودش را می‌انداخت وسط معرکه، جدا از کوچک شدن و شاید پس زده شدن اگر دانیال بازهم رویا را می‌خواست آن‌وقت تکلیفش چه بود؟ ای کاش حداقل ناهید این را می‌فهمید؛ در تاریِ چشم‌های گریانش و سردردی که می‌تاخت به همه تار و پود وجودش، روی زمین درست کنار پاتختی چشمش به پاکت کوچک آلمینیومیِ پاره‌ای خورد که نشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #115
دانیال داغ و عصبی آمد چیزی بگوید که نه زبانش چرخید نه وقتش شد چون نیک نهاد به سرعت از جلوی دیدگانش محو شد و او ماند و یک عالم سؤال بی‌جوابی که تازه در کله‌ش سبز شده بود، از کی باید می‌پرسید؟ رویا؟ اما رویا و نیک‌نهاد که باهم ارتباطی نداشتند؟ از مارال؟ کی غیر او می‌توانست گزارش آن خانه را به نیک‌نهاد بدهد؟!
با کلافگی به سمت میزش برگشت و خیلی زود فولدر عکس‌های آماده شده را بست، تا یک ساعت دیگر قرار بود مهمان روانشناس داشته باشند و عکس‌ها پای او بود اما نه حوصله داشت نه دقت و توجه و انتظار سپردن کارش به رامینی که داشت به دنبال کارهایش از دفتر بیرون می‌زد هم انتظار بیخودی بود؛ به ناچار آن روز را تاب آورد با تمام دلنگرانی‌ها و اضطراب‌هایش و ساعت کاری که تمام شد نفهمید چه‌جور به خانه رسید،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #116
صدای رویا از نزدیکترین مکان به گوششون رسید:
- زهره خانوم مگه آب نمی‌خواستی؟
خیلی زود هردو سربرگرداندندسمت صدا و به رویایی که با لیوان آب تو درگاهی آشپزخانه ایستاده بود خیره شدند.
زهره نیمچه لبخندتلخی زد و گفت:
- ممنون، دیگه تشنه‌ام نیست.
مکث کوتاهی همراه با یک نگاه خریدارانه از سمت رویا نصیب زهره شد و بعد به آشپزخانه بازگشت، زهره باکف دست آرام زد رو سینه مارال و گفت:
- تو میدونستی؟
مارال که هنوز گیجِ رفتارهای زهره و رویا و متلک پرانی‌‌هایشان به هم بود خیلی زود لب گشود وگفت:
- چی رو؟
زهره با سر به آشپزخانه اشاره کرد و گفت:
- اینکه خانوم حامله است، چند وقته مگه اینا با هم در ارتباطن؟
مردمک چشمان سیاه مارال آرام به سمت آشپزخانه کشیده شد و بعد در حالی‌که آنی پر از اشک شده بود گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #117
دانیال مات و مبهوت خیره شد به زنی که تا ساعتی پیش تو لباسِ آلبالویی قشنگش دورش می‌چرخید، تولدش را تبریک می‌گفت و طنازی می‌کرد اما به محض رفتن مهمان‌ها شده بود دیو دوسری که حتی ثانیه‌ای نرم نمی‌شد، با خودش خیال کرد شاید تو شب تولدش کنار رویا یک حس و حال تازه را تجربه کند اما نشد، رویا نخواست که بشود، تلخ و زهری رفت تو جاش دراز کشید و به دانیال پشت کرد و دانیال با حالی پریشان چنگی تو موهای قهوه‌ای خوش حالتش زد و از پنجره خیره شد به مهتاب زیبایی که حلول کرده بود درست وسط تختخواب آن‌ها.

***
با شنیدن صدای دمپایی‌هایی که آهسته و بی‌هدف رو موزائیک‌های حیاط کشیده می‌شد سر و گردنش را آرام چرخاند عقب و تو تاریک روشنِ حیاط به جثه تنها مرد این خانه زل زد، دانیالی که فقط چند ساعت از تولد باشکوهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #118
دانیال به آرامی دست پایین آمده او را رها کرد و بعد گفت:
- سورپرایز خوبی بود خبر کردن یوسف و یونس، داشتم می‌ترکیدم از تنهایی، اومدنشون و دیدنشون برام لازم بود، مرسی که هستی، مرسی که همیشه حواست به همه چی هست، اگه نبودی داغ آقاجون و مادر به این راحتی سبک نمی‌شد، تو هستی که امید به زندگی هم هست، خواهش می‌کنم نذار لحظه‌ای حس کنم با کم‌آوردن تو منم دارم کم میارم.
حرف‌های امشب دانیال عجیب بود، خیلی عمقی و از ته وجود بود، از همان حرف‌هایی که کمتر به زبان می‌آورد و بیشتر تو عمل نشان می‌داد، چه شده بود که امشب می‌گفت؟! امشب بی‌پرده ازهمه چیز می‌گفت؟!

***
رامین از اتاق مهمان که بیرون آمد فلش تو دستش را گذاشت رو میزِ همکار خانوم نیک نهاد و گفت:
- ساعت 3 عبدالله زاده میاد برای بردن کارها، لطفاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #119
دانیال دستی به روی لب و دهانش کشید و درلحظه از زبری صورت خودش مشمئز شد، دو روز قهر رویا بی‌انگیزه‌ش کرده بود برای هفت تیغه کردن‌های هرروزه؛ خیلی زود لب گشود و گفت:
- پدر و مادرت زنده‌ان رفیعی؟
- آره، هستن.
دانیال صورتش را چرخاند به سمت شیشه و زل زد به جاده‌ای که ماشین‌های مدل به مدل تند و سریع از هم سبقت می‌گرفتند و به جلو می‌رفتند، خیلی بی‌مقدمه و یهویی گفت:
- تنهاشون نذار، هیچوقت.
نبودن آدم‌ها مثل کم بودنشان نیست، اینجور نیست که مثلاً حس کنید چیزی کم دارید و همش در پی جایگزین کردنش باشید؛ نبودن آدم‌ها قشنگ حس نیستی را القا می‌کند، از آن حس‌ها که مثل یک بختک می‌افتد روی آدمی و نمی‌گذارد حتی تکان بخورید؛ با چشمهای بازتان زجر می‌کشید و نمی‌فهمید کی تمام می‌شود این چنگ زدنِ بختکِ نبودن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #120
یکی دو روز بعد وقتی که از فرودگاهِ بدرقه یونس و مژده برگشت و خواست با رویا به سراغ بهرام برود سفر ارومیه باز بهانه شد و رفتنِ دوسه روزه او به سفر فرصتِ طلایی‌ای شد برای رویا و تصمیمات جدیدش، خودش رفت سراغ بهرام، خودش قرار گذاشت و در کمال ناباوری و نکن نکن‌های مادرش 500 میلیون پول بی‌زبان را داد دست بهرام و بعد هم سرش جیغ زد و گفت:
- گورتو از زندگیم گم کن.
بهرام رفت، بهرام به ظاهر رفت اما وقتی چند روز بعد به رویا پیام داد و گفت: من برای پس گرفتن زندگیم برمی‌گردم رویا دیگه حال خودش را نفهمید، تا آن‌جایی که جان داشت سرش جیغ زد و تهدیدش کرد که اگر بلایی سر زندگیش بیاید با پلیس طرف می‌شود، تهدیدش پوچ و توخالی بود و خودش بهتراز هرکسی می‌دانست، اما همین یک نیمچه رهایی هم خودش بهترین بهانه بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

موضوعات مشابه

عقب
بالا