- ارسالیها
- 1,077
- پسندها
- 5,594
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #111
رویا بند کیفش را یهو از دست او کشید و دانیال به دنبال حرکت تند او چند پله به پایین کشیده شد، مارال به دنبالشان دوید و دانیال داد زد:
- گورتُ گم کنی باید برای همیشه گم کنی فهمیدی چی گفتم؟
رویا تو پاگرد پلههای آخر دستی به علامت برو بابا برای او پرت کرد و دانیال نفسنفس زنان با پاهای برهنه و خسته رو سنگهای پاگرد ولو شد؛ سرش را میان پاهای تا زانو جمع شدهش انداخت و بعد چنگ عمیقی تو تارهای قهوهای موهایش زد، حس میکرد از رستنگاه رویش موهایش تا قدِ بلندیشان سرش ذُق ذُق میکند و در حال انفجار است، امروز اصلاً خوب شروع نشده بود و خوب هم ادامه نداشت.
مارال به سرعت برگشت تو واحد خودش و چند دقیقه بعد با یک لیوان آب قند خودش را به دانیال رساند، جلوی پاهای او نشست و لیوان را گرفت به طرفش، آرام...
- گورتُ گم کنی باید برای همیشه گم کنی فهمیدی چی گفتم؟
رویا تو پاگرد پلههای آخر دستی به علامت برو بابا برای او پرت کرد و دانیال نفسنفس زنان با پاهای برهنه و خسته رو سنگهای پاگرد ولو شد؛ سرش را میان پاهای تا زانو جمع شدهش انداخت و بعد چنگ عمیقی تو تارهای قهوهای موهایش زد، حس میکرد از رستنگاه رویش موهایش تا قدِ بلندیشان سرش ذُق ذُق میکند و در حال انفجار است، امروز اصلاً خوب شروع نشده بود و خوب هم ادامه نداشت.
مارال به سرعت برگشت تو واحد خودش و چند دقیقه بعد با یک لیوان آب قند خودش را به دانیال رساند، جلوی پاهای او نشست و لیوان را گرفت به طرفش، آرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.