نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | سادات 82 کاربر انجمن یک رمان

ایده رمان جذبتون کرد؟

  • اره حقیقتا دارم باهاش حال می کنم.

    رای 2 100.0%
  • خوب بود نسبتا.

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,098
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #31
شه‌بانو دستش را صمیمانه پشت کمر آرزو نهاد و او را به طرف مسیری هدایت کرد. آن‌دو نیز دنبال‌شان راه افتادند. شه‌بانو خندان گفت:
- ما به آن، آن‌پیما می‌گوییم. یعنی در آنی جای دیگری هستیم.
آرزو شاداب سرش را راضی تکان داد و اطراف را بیشتر بررسی کرد. صدای پناه به گوش رسید. قبول داشت که توضیحات شه‌بانو واقعا مفید بودند.
- در واقع توی آینده بهش طی‌الارض یا تله‌پورت میگن. همون معنی رو میده.
شه‌بانو سرش را به نشانه‌ی فهمیدن حرف پناه تکان داد که پناه مجدد از پشت سرشان به حرف آمد:
- چطور... این اتفاق می‌افته؟ چرا با یه درخت؟ تا به حال توی داستان‌ها این‌چیزها رو ندیده بودم. همیشه دست هم رو می‌گرفتن و بعد چشم‌هاشون رو می‌بستن.
شه‌بانو سرش را چرخاند و راضی از سوال‌های به جای پناه، پاسخ داد:
- اینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,098
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #32
شه‌بانو سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد و دستش را به طرف شهر دراز کرد. بلند گفت:
- به یزت خوش آمدید. اینجا شهر بادگیر و غذاهای لذیذ است.
آرزو خیره به یزت، ساکت ماند و دیگر منتظر پاسخ سوالش نماند. نیل‌رام و پناه کنارش ایستادند و با دهانی باز به شهر خیره شدند. پناه حیرت‌زده گفت:
- واقعا بادیگرهای یزد خودمون رو داره!
نیل‌رام حیران زمزمه کرد:
- و غذاهای شیراز خودمون؟ حتی سالادش؟
شه‌بانو مجدد به راه افتاد و همان‌طور که سمت شهر و یک مکان جدید می‌رفت گفت:
- شما را به یک اشکنه و آش‌ماست دعوت می‌کنم. البته که اگر کوفته‌ی نخودچی دوست داشته باشید آن‌هم موجود است. یک مهمان‌خانه آن‌طرف است که غذا هایش طعم لذیذی دارند.
منظورش از مهمان‌خانه همان رستوران بود. نیل‌رام همان‌طور که از کنار مردم زیادی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,098
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #33
سرعتش را کمتر کرد و نگاهی به لباس‌های مدرن آن سه انداخت. آرزو که با شنیدن عنوان یک جشن سروپا گوش بود سریع به حرف آمد:
- البته، با این لباس‌ها که نمی‌توانیم به جشن برویم. گفتی نام جشن چه بود؟
شه‌بانو لبخند پهنی روی لب نشاند و پاسخ داد:
- شما را به بهترین پارچه فروشی شهر خواهم برد. سپندار، روز پنجم ماه سپندارمذ را جشن سپندار گویند.
آرزو سرش را متفکر تکان داد، همان‌طور که به شه‌بانو نزدیک میشد و بادگیر عمارت بالای سرشان را بررسی می‌کرد متفکر گفت:
- مهرگان و تیرگان را می‌شناسم. کم و بیش هنوز در آینده برگذار می‌شوند.
شه‌بانو که انگار انتظار این یکی را نداشت، به وجد آمد و مشتاق خیره به موهای بی‌حجاب و بلند آرزو پرسید:
- به راستی؟ آذرگان و امردادگان و دیگرها چه؟
آرزو غمگین سرش را پایین آورد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,098
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #34
هر سه دختر همچون شترمرغ گردن دراز کردند تا درختی بیابند. نه چیزی نبود! تا چشم کار می‌کرد عمارت‌های خشت‌و‌گلی با آن بادگیرهای عظیم‌شان بودند. آرزو که خبر نبود درخت را به شه‌بانو داد، مهربانوی زیبا سر تاسفی تکان داد و عرق بیشتری روی پیشانی‌اش نشست‌. خشمگین لب زد:
- پس برای همان است که شخصی در ظهر درون شهر پر نمی‌زند، حداقل باید به سرا خبر می‌دادند تا این‌چنین غافلگیر نشویم!
شه‌بانو سریع خودش اطراف را بررسی کرد، خوشبختانه دیو دیگری نبود پس در محاصره قرار نداشتند. دستش را مصمم‌تر به سمت دیو سپید گرفت و فریاد زد:
- اهریمن بازگرد زیرا جادوی من به تو رحمی نخواهد کرد!
همه ترسان به دیو خیره بودند، به جز شه‌بانو که بیشتر برای حفظ جان آن‌سه نفر نگران بود. دیو سپید با آن دندان‌های کثیف و یال‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,098
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #35
آرزو نفهمید چگونه اما دید که پاهایش دارند به عقب می‌دوند. سرش را چرخاند و دید لحظه به لحظه دارد از شه‌بانو دورتر می‌شود. آن‌قدر دوید تا آن‌که وقتی صدای هیاهوی نبرد دیگر به گوشش نرسید از حرکت ایستاد. شه‌بانو باری دیگر جادو را روانه‌ی پاهای گاو مانند دیو سپید کرد، ضربه‌هایش قوی بودند اما متقابلا دیو هم هربار عصبانی‌تر از قبل هجوم می‌آورد. اگر یک لحظه غفلت می‌کرد کارش تمام بود. عرق از سر و رویش می‌چکید. خسته شده بود، شاید دو دقیقه از شروع نبرد گذشته بود اما انگار سال‌ها داشت مبارزه می‌کرد. شه‌بانو باری دیگر از هجوم آن دیو رد شد و جادوی چوب را فراخواند. این‌بار به جای روانه کردن خود جادو، چوب عظیمی در دستش ظاهر شد. با آن همچون شمشیر به سمت دیو هجوم آورد. آن‌قدر سریع اهریمن را میزد که خود دیو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,098
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #36
دیو از روی شه‌بانو برداشته شد و به سمت دیوارها پرتاب گشت. ثانیه‌ای طول کشید تا همه بفهمند چه شد؛ تا شه‌بانو بفهمد نباید جادوی درخت را اجرا کند. جادو تا کف دستش بالا آمده بود، می‌درخشید اما به درون بدنش بازگشت. شه‌بانو حیران با آن چشم‌های گشاد شده مردی را دید که بالای سرش ایستاده و نگران به او خیره است. تنها به صورتش، نه به اندام غیر پوشیده‌اش.
مهیار نگران در چشم‌های نقره‌ای رنگ شه‌بانو خیره شد و آسوده لب زد:
- خداوندا شکرت.
شه‌بانو این‌بار گریه‌اش شدت گرفت. نه از خجالت بلکه از زنده ماندن. آن‌قدر ترسیده بود که دیگر نمی‌دانست باید اولویتش چه باشد! سه دختر پنهان شده با نجات شه‌بانو به سمتش دویدند. نیل‌رام می‌لرزید اما دلیل نمیشد نگران شه‌بانو نباشد. پناه بیشتر از همه وحشت کرده بود اما به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,098
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #37
آرزو با این حرف شه‌بانو آسوده سرش را به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد و چیزی نگفت. پس برای همان آن‌قدر قوی بود! نگران سرش را پایین آورد و به سینه‌ی شه‌بانو چشم دوخت، بوی خون در دماغش پیچیده است اما اینکه زخم بند نمی‌آمد واقعا نشانه‌ی خوبی نبود. زمزمه کرد:
- چطور باید خون رو بند بیارم؟ من... بلد نیستم.
شه‌بانو با لب‌های خشکیده‌اش خندید و به سختی سخن گفت:
- لباس که بیاید، ما به طبابت‌خانه می‌رویم. چیزی برای نگرانی وجود ندارد.
سپس نگاهش را مجدد سمت مهیار چرخاند و با درد گفت:
- مهیار، ریوند را فرابخوان. باید با مهمان‌هایش باشد. تنهایی در اینجا برایشان خطر داد.
مهیار سرش را تکان داد و شانه‌های بزرگ و پهنش لرزیدند.
- خود آن‌ها را به عمارت ریوند خواهم برد.
شه‌بانو به سرفه افتاد، بعد از ده سرفه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,098
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #38
مهیار آهی کشید و دلش را به دریا زد. بعدا از شه‌بانو بابت این سهل‌انگاری‌اش معذرت‌ خواهی می‌کرد. آمد که بازگردد اما صدایی آشنا در گوشش پیچید، خداوند را شکر، زیرا طلانقش رسیده بود. آشوزوشت سفید و طلایی بر روی شانه‌ی مهیار نشست. اندازه‌ی متوسطی داشت، همچون یک عقاب می‌مانست. پارچه‌ای بر منقارش بود که مهیار آن را ربود و با چشم بسته روی اندام شه‌بانو انداخت. سپس دست شه‌بانو را گرفت و خطاب به آن سه نفر با چهره‌ای جدی گفت:
- دست‌هایتان را خیس کنید و بیایید. سریع باشید زیرا زمان می‌گذرد و ما غافل می‌شویم.
هر سه دختر گیج و وحشت‌زده به حرف‌های مهیار گوش دادند. شاید چون می‌دانستند قوی‌تر از شه‌بانو است قصد کل‌کل کردن با او را نداشتند. شاید چون قیافه‌ی جدی و اخم‌آلودش گویای بی‌اعصاب بودنش بود. با خیس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,098
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #39
خواست به طرف میزش بازگردد که یکهو وضعیت دختر ها را به یاد آورد، سعی کرد خشمش را کنترل کند و آهسته گفت:
-‌ بسیارخب بیاید و بنشینید سعی کنید آرام باشید. اکنون خطر برطرف شده است.
آن‌ها را به نشستن روی مبل‌های سنتی چرمی دعوت کرد که رو‌به‌روی میزش ظاهر شده بودند. سه دختر آن‌قدر شوکه بودند که دیگر با ظاهر شدن مبل‌های قهوه‌ای حیرت نکردند. روی مبل که نشستند، ریوند بشکن دیگری زد و سه چای نبات معلق در هوا جلویشان ظاهر شد. آرزو اولین نفری بود که چای را گرفت و سعی کرد آن را یک‌سره بنوشد، اما داغ بود. نیل‌رام مردد آن را در هوا گرفت و پناه با تأخیر چای پرنده را قبول کرد.
ریوند جلویشان به میز تیکه داد و سعی کرد آن‌ها را درک کند زیرا خیلی وقت بود که حیوان جدیدی ندیده بود تا بهت‌زده شود. دستش را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,098
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #40
ریوند ترجیح داد ساکت بماند، زیرا مهمان‌هایش درک نمی‌کردند او چرا نگران نیست. اگر مهیار نزدش نبود به حتم نگران میشد اما مهیار که باشد، ریوند بود و نبودش فرقی ندارد. شه‌بانو همان که مهیار را ببیند بهبود پیدا می‌کند. با فکرش پوزخدی زد که نیل‌رام سریع واکنش نشان داد. گمان کرد به او می‌خندد. اخم‌آلود به ریوند نگاه کرد و گفت:
- شاید اینجا جادو داشته باشین اما عقل و شعور و درک ندارین! ذره‌ای محبت حالیتون نمیشه!
ریوند سرش را بالا گرفت و گیج به نیل‌رام خیره شد. بهر چه این‌چنین حرف میزد؟ منظورش به ریوند بود؟ آرزو زانویش را به پای نیل‌رام کوبید تا به او بفهماند بهتر است چیزی نگوید. اما نیل‌رام خشمگین از روی میز برخاست و چایش را محکم روی میز ریوند کوبید. ضربه‌اش محکم بود اما به خاطر چوبی بودن میز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سادات.82

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا