• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان میراثی از عشق | شمیم حسینی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Shamim1376
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 56
  • بازدیدها 844
  • کاربران تگ شده هیچ

Shamim1376

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
21/9/20
ارسالی‌ها
189
پسندها
1,057
امتیازها
6,433
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
- خوش آمدید خانم!
- ممنونم.
سهند گفت:
- بی‌زحمت به خاله گولزار بگو یه اتاق براشون آماده کنه. آرازخان کجاست؟
- به چشم! آقا آراز خان هم داخل منتظر شما هستن.
همراه سهند به سمت خونه قدم برداشتیم.
- گولزار زن چیوار از قدیمی‌ترین خدمه این خونه‌ن مادربزرگم که خیلی ساله فوت کرده، من رو گولزار بزرگ کرده و حق مادری به گردنم داره.
سر تکون دادم به پله‌های جلوی خونه رسیدیم و رفتیم تو. پذیرایی بزرگی بود که دور تا دورش پشتی‌های گلیم چیده بودن و فرش‌ها دست‌بافت لاکی‌رنگ زمین رو پر کرده بود. سهند زیر گوشم گفت:
- پدربزرگم از مبلمان خوشش نمیاد.
انتهای سالن پیرمردی چهارشونه با سبیل پرپشت و موهای سفید نشسته بود و به پشتی تکیه کرده بود. لباس محلی تنش بود و کت گرمی روی شونه‌ش و قلیون و میوه و چای جلوش چیده شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Shamim1376

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
21/9/20
ارسالی‌ها
189
پسندها
1,057
امتیازها
6,433
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
- حالا همه این‌ها یک طرف، حالا قدیر و یاسا به جون هم افتادن. قدیر میگه دختر مریض به من دادی و باعث مرگ نوه‌م شد و یاسا میگه تو باعث مرگ دخترم شدی. حالا پس فردا قراره سران ایل جمع بشن تا ببینیم چی میشه. میرال هم میاد، تو هم بیا.
- چشم خان بابا.
خان رو به من گفت:
- حتماً حوصله‌ت سر رفت باباجان.
- نه این چه حرفیه؟ من هم از شنیدن این اتفاقات ناراحت شدم. باورم نمی‌شه این رسوم غلط هنوز هم هست.
- والا من خودم هم یه روز پایبند همین رسوم بودم، اما حالا شرمنده همون روزهام.
لبخندی زدم:
- مهم الانه خان، گذشته‌ها گذشته.
خان هم لبخند مهربونی زد:
- تو هم درس می‌خونی؟
- بله من ادبیات می‌خونم.
تو نگاه خان تحسین و برق موج زد:
- چه خوب! اگر خسته نیستی با من بیا.
متعجب گفتم:
- نه، خسته نیستم.
به همراه خان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Shamim1376

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
21/9/20
ارسالی‌ها
189
پسندها
1,057
امتیازها
6,433
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
- مرسی خاله، اومدم فشار و قندت رو چک کنم.
خاله با خنده گفت:
- دستت درد نکنه مادر!
- قرص‌هات رو به موقع می‌خوری خاله جون؟
- آره، پسرم تازه از شهر برام اُوُرد، مهمون اُوُردی؟
با لبخند جلو رفتم و سلام کردم که با روی خوش، خوش‌آمد گفت. میرال همون‌طور که فشارسنج رو از کیفش در می‌اُوُرد گفت:
- مهمان خان هست، با رزگار آمده.
خاله گفت:
- خوش آمده، قدمش سر چشم!
کار میرال که تموم شد، خاله رفت تو و با ظرف سفالی برگشت. یه پارچه باز کرد چندتا نون محلی و ظرف رو گذاشت وسطش و بقچه کرد.
- بیا مادر این ماست رو تازه زدم ببر با مهمانت بخور.
هر دو تشکر کردیم. هر جا می‌رفتیم مردم یه جوری از ما پذیرایی می‌کردن؛ یکی با میوه، یکی تخم‌مرغ، یکی گردو و فندق تازه. رفتیم لب آبشاری که نزدیک بود و نون و ماست و تخم‌مرغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Shamim1376

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
21/9/20
ارسالی‌ها
189
پسندها
1,057
امتیازها
6,433
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
- خب دخترم از خودت بگو، خانواده‌ت کجا زندگی می‌کنن؟
- من با خانواده‌م تهران زندگی می‌کنم. داداشم سینا رو که دیدید؟
خاله سر تکون داد:
- آره مادر، زنده باشه پسر نازنینیه.
- اونم قبلاً با ما زندگی می‌کرد اما الان با خانومش خونه روبه‌رویی ما زندگی می‌کنه.
- عه مگه زن گرفته؟
- بله تازه ازدواج کرده، با یکی از دوستای دانشگاه من.
عکس عروسیشون رو تو گوشی سهند که دستم بود پیدا کردم و بهش نشون دادم.
- ماشاءالله! خوش‌بخت باشن! دختره مثل پنجه آفتاب می‌مونه.
- ممنون.
یکی از دخترا که صورت سفید و آفتاب سوخته‌ای داشت گفت:
- خانم جان شما دانشجو هستید؟
- بله ترم آخرم.
- چی می‌خونید؟
- ادبیات.
- واقعاً خوش به حالتون! منم خیلی دلم می‌خواست.
- خب چرا نمی‌خونی؟
دختره آهی کشید خاله جواب داد:
- دستش یکم تنگه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Shamim1376

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
21/9/20
ارسالی‌ها
189
پسندها
1,057
امتیازها
6,433
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
- آره مادر، بعد از اون اتفاقات قدیر اصرار داشت که برای صلح باید کیان با دخترش ازدواج کنه اما خان مخالف بود. کیان تازه دیپلم گرفته بود که خان مریض شد. انقدر که دیگه راه نمی‌تونست بره و دکترها هم ناتوان شده بودن از درمانش. اون موقع بود که یه مدت کارها به دست کیان افتاد. قدیر هم از فرصت استفاده کرد و کیان رو تحت فشار گذاشت وقتی دید کیان زیربار نمیره، نمایش راه انداخت که آی دخترم گم شده و فلان. کیان طفلک هم برای کمک رفت دختره رو پیدا کرد و اُوُرد اما قدیر همه جا جار زد که کیان دختره رو بی‌عفت کرده. خلاصه انقدر گفت که سران ایل‌ها دور هم جمع شدن و کیان رو وادار کردن برای حفظ آبروی دختره، دختره رو عقد کنه. کیان هم عقدش کرد. خان که رو به راه شد و موضوع رو فهمید، خیلی ناراحت شد. دو سال از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Shamim1376

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
21/9/20
ارسالی‌ها
189
پسندها
1,057
امتیازها
6,433
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
-این چه حرفیه؟ دستت درد نکنه، مونده بودم چی بپوشم.
لباس محلی سبزرنگ خیلی خوشگلی بود، پوشیدم. زنگ سبز تیره‌اش همرنگ چشمم بود و خیلی بهم می‌اومد اما بلد نبودم شالش رو ببندم. رفتم پیش میرال اما نبود، ناچار رفتم آشپزخونه. خاله با دیدنم گفت:
- وای ماشاءالله چه بهت میاد! چه قشنگ شدی مادر! سارا اسفند دود کن برای بچه‌م باید برات صدقه بدم.
پولی رو از یقه‌ش در اُوُرد و دور سرم گردوند. خجالت کشیدم از اون همه تعریف و مهربونی. با کمک خاله شال رو بستم و رفتم بیرون. میرال هم لبا محلی تنش بود اما رنگش زرشکی بود. اونم با دیدنم تعریف کرد، حتی خان هم لبخند تحسین‌آمیزی رو لبش بود. سهند اومد جلو و یواش گفت:
- همون طوری هم دلبر بودی حالا دیگه غوغا شدی.
لپام از خجالت داغ شد و مطمئن بودم سرخ شدم. همراه خان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Shamim1376

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
21/9/20
ارسالی‌ها
189
پسندها
1,057
امتیازها
6,433
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
همه سکوت کردن و من جرئت گرفتم:
- وقتی ما اومدیم آقایون گفتن مرد به ایل نبود، دختر راه انداختی اُوُردی؟ حالا من می‌پرسم مرد به قبیله‌تون نیست که خودش تاوان بده، خودش پای کارش بایسته که دخترهاتون باید تاوان بدن، وقتی مردهای ایل انقدر ترسواَن که برای تاوان کارشون به جای ایستادن و جواب دادن پشت دخترا قایم می‌شن، پس همون بهتر که همون دخترها بیان و تصمیم بگیرن؛ چون قوی‌ترن! یاسا خان شما یه بار پشت دختر قایم شدی و باعث مرگش، حالا نوبت یه دختر دیگه‌ست. والا شرم کنید به این مدل مردونگیتون که زنای ایلتون از شما مردترن! شما فقط سبیل دارید اما جنم ندارید.
قدیر غرید:
- بفهم چی میگی دختر! نذار بی‌احترامی کنم به مهمان خان.
خان که تا حالا در سکوت بود گفت:
- تو بفهم قدیر! مگه ناحق گفته؟ راست میگه، اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا