متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ابلیس‌یاغی الهه‌ی‌ساقی | نگین.ب.پ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نگین.ب.پ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 56
  • بازدیدها 1,561
  • کاربران تگ شده هیچ

نگین.ب.پ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
275
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #41
دو تا بوق زدم و منتظر شدم یکی بیاد درب رو باز کنه، چند لحظه بعد درب باز شد و پشتش چهره‌ی اخموی مامان که داشت با تلفن حرف می‌زد ظاهر شد. با احتیاط داخل رفتم و در حالی که کمربندم رو باز می‌کردم از داخل آیینه نگاهی به مامان انداختم. عصبی بود و انگار پشت تلفن داشت با کسی دعوا می‌کرد! پیاده شدم و کنجکاو بهش زل زدم.
- از کی این‌قدر بی‌غیرت شدی که گذاشتی بابا رو ببرن سالمندان، هان؟! خاک عالم تو سر من که بابا رو سپردم دست کیا! بدبخت انقدر پول کورت کرده که بابات رو به اون زن جادوگر فروختی؟ هان!
نمی‌دونم کی پشت تلفن بود و چی گفت که یهو مامان بیشتر عصبی شد و تهدید وارانه داد زد:
- چی‌کار کردی برای اون پیرمرد بدبخت؟! تو که پول تو جیبیت رو هم از اون می‌گرفتی! حامی به ولای علی قسم، قسمی که ده سال پیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
275
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #42
اولش با تعجب نگاهم کرد، اما یهو شلیک خنده‌ش به هوا رفت و ما بین خنده‌‌هاش گفت:
- مگه آب قند منظورت نبود؟!
چشم غره‌ای حواله‌ی صورت خندونش کردم و در حالی که به سمت پله‌ها می‌رفتم گفتم:
- هیچ‌وقت عرضه هیچ‌کاری رو نداشتی.
صدای بلندش از پشت تو گوشم پیچید.
- همینه که هست هلن خانم!
روی پله‌ها خم شدم و از همون بالا با خونسردی گفتم:
- پس قبول داری که بی‌عرضه‌ای.
با حرص شکلکی درآورد که خنده‌م گرفت.
با لبخند محوی وارد اتاق شدم و اولین کاری که کردم سریع لباس‌هام رو برداشتم و به سمت حموم راه افتادم، حموم تو راهروی کنار آشپزخونه بود که فقط یه اتاق داشت، اون هم کتابخونه مخصوص بابا بود.
دستم که سمت دستگیره رفت دوباره حس ترس تو دلم نشست. می‌ترسیدم حموم برم، اگه یهو تو حموم ظاهر می‌شد چی؟! دو روزی بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
275
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #43
با چشم‌هایی مات شده به صحنه‌ی روبه‌روم زل زدم، دومین شوک امروز هم به بدنم وارد شد و من رو تا عمیق‌ترین بهت و خشم فرو برد.
مامان سرپا و عصبی وسط اتاق وایساده بود و با تلفن حرف می‌زد، اما ترسناک‌تر و وقیح‌تر از اون روحنمای بی‌شرفی بود که مامان رو از پشت تو آغوشش گرفته بود!
با این که پشتشون به من بود، اما من این کت چرم و قد و هیکل رو خوب می‌شناختم... .
دیدن این صحنه‌ به قدری حالم رو بد کرد که احساس می‌کردم دیگه هیچ کنترلی روی رفتارم ندارم، به چه جرأتی این‌جوری به مامان من نزدیک شده بود؟! خودم کم بودم که حالا می‌خواست از مامان هم سواستفاده کنه؟ چه قدر بی‌‌شرم بود این روح عوضی!
بدون فکر و از روی خشم و کینه‌ای که چند روز تو وجودم پرورش پیدا کرده بود کوزه‌‌ای نسبتاً کوچیک که روی میز کنار درب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
275
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #44
بدون هیچ حسی به ما نگاه می‌کرد، انگار نه انگار چه آتیش‌هایی به زندگیم زده بود! از نگاه خونسرد و پوزخند ترسناکش حالم بهم می‌خورد، حتی نگاهش ترحم هم نداشت!
شاید اصلاً روح انسان مرده‌ای نبود و من از این فکر بیشتر از هر چیز دیگه‌ای می‌ترسیدم!
هر چی که بود، اون لحظه برای اولین بار تو زندگیم صدام انقدر بالا رفت که تبدیل به جیغی نخراشیده‌ شد.
- عوضی چرا لال شدی؟! تو جوابش رو بده! بگو که همش تقصیر توئه! بگو که من بی‌گناهم! بگو که افتادی وسط زندگیم و با هر روشی که می‌تونی عذابم... .
با برق سیلی که تو گوشم خورد مات شده به مامان زل زدم. با چشم‌هایی بارونی و نگرانی تو چشم‌هام زل زد و با صدای تحلیل رفته‌ای گفت:
- بسه هلن، بسه... .
ناباورانه به مامان نگاه می‌کردم، داشت به چشم یه دیوونه من رو نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
275
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #45
- زیادی بهت رو دادم دور برداشتی آره؟! تو که من رو نمی‌دیدی! چی شد؟! بهت گفته بودم اگه بفهمم همه‌ی این‌ها یه بازیه، منم بازیگر خوبی برات می‌شم.
چونه‌م رو محکم‌تر از قبل فشار داد و چشم‌های شرورش رو به چشم‌هام داد.
- پس بدون بازی یاغی از همین ثانیه با ساقی کوچولوش شروع شده... .
داشتم خفه می‌شدم و چشم‌هام درشت‌تر شده بود، با عجز دستم رو روی سینه‌ش گذاشتم و سعی کردم هلش بدم که خودش خونسرد و با یه حرکت ازم جدا شد. زانوهام سست شد و افتادم زمین، بی‌توجه به حال زارم قدمی به سمت پنجره برداشت.
با شنیدن کلمات یاغی و ساقی یه صحنه از اون شب کنار تاب از جلو چشمم گذشت و صدایی تو مغزم اکو شد.«یه روح تبعید شده محکومه تا پایان قصاصش جایی که تعیین شده بمونه و به اشتباهاتش فکر کنه، اما انگار شخص اشتباهی رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
275
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #46
فکش منقبض شده‌ بود و قیافه‌ش هر لحظه ترسناک‌تر می‌شد، آب دهنم رو با ترس قورت دادم. هر چی می‌گذشت مردمک چشم‌هاش حالتی عجیب پیدا می‌کرد. مردمکش انقدر درشت شده بود که کل چشم‌هاش داشت سیاه می‌شد. با چشم‌هایی گرد شده از بهت بهش زل زدم، داشت چه بلایی سرش می‌اومد؟! یهو با قهقهه‌ی بلند و شرورانه‌ش شونه‌هام دو متر بالا پرید. با تعجب و ترس به این واکنش صریح زل زدم. خنده‌ش از روی هیستریک و غضب بود، نه یه خنده‌ی معمولی!
خوب که خندید مثل دیوونه‌ها یهو صورتش درهم و سرد شد و زیرلب غرید.
- تو می‌خوای من رو عذاب بدی؟! یه دنیا رو روی انگشت کوچیکه‌‌م می‌چرخونم، حتی گنده‌تر از تو هم نتونسته برای من خط و نشون بکشه، تو که دیگه سهلی!
چشم‌هاش مرموز شد و با پوزخند بدجنسی ادامه داد:
- هنوز من رو نشناختی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
275
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #47
با یه انرژی عجیب بلند شدم و به سمت آیینه رفتم. قیافه‌م چه وحشتناک شده بود! صورت و چشم‌هام سرخ و لب‌هام کبود شده بودن. تندتند موهام رو صاف کردم و با کش دور دستم، گوجه‌ای بستم.
از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق خودم رفتم. صدای بلند هلیا از اون پایین می‌اومد که مامان رو مجبور می‌کرد تا قرص بخوره. نفس عمیقی کشیدم، بیچاره مامان حتماً خیلی ترسیده بود. حالا باید چه جوابی جور می‌کردم؟ جدیداً دروغ‌هایی که می‌دادم هم زیاد شده بودن!
سری از روی تأسف برای خودم تکون دادم و درب رو پشت سرم بستم. مستقیم سمت دستشویی رفتم و چند مشت آب سرد تندتند به صورتم زدم. یکم حالم بهتر شد و احساس سبکی می‌کردم.
آماده برای فکری که تو ذهنم نقش بسته بود، آستین لباسم رو دادم بالا و از تو کشو میز، لپ‌تاپ رو بیرون کشیدم.
روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
275
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #48
صدای آروم و کلافه‌ی بابا بلند شد.
- حواسم هست ریحانه، منتهی این چند روز فکرم درگیره، درک کن لطفاً! تو که شرایط بازار رو می‌دونی... .
همین‌جور که داشتم گوش می‌دادم یهو مچ دستم کشیده شد، قلبم اومد تو دهنم و با ترس برگشتم ببینم کدوم بیشعوریه! با دیدن چهره‌ی خونسرد هلیا که من رو به سمت حیاط می‌کشوند اولش خیالم راحت شد، اما به سرعت عصبانی شدم و زیرلب غریدم.
- داری چه غلطی می‌کنی هلیا؟ دستم رو ول کن ببینم!
پرو گفت:
- مگه خودت شعار نمی‌دادی فال گوش بودن خوب نیست؟! پس بیا و حرف اضافه هم نزن... .
نفسم رو پوف مانند بیرون دادم و کنارش روی تخت سنتی داخل حیاط نشستم.
خونسرد و منتظر نگاهش کردم تا زودتر حرفش رو بزنه، نگاه کنجکاوش رو تو صورتم چرخوند و با لحن آرومی نزدیک گوشم گفت:
- به من بگو هلن... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
275
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #49
دست‌هام رو روی میز قفل هم کردم و نگاهم رو دور اتاق چرخوندم، اتاق با یه لامپ شل و آویزون روشنایی خیلی کمی به خودش گرفته بود و به جز یه میز و دو صندلی چوبی چیز دیگه‌ای نبود. از محیط زندان بیشتر از این که انتظار نمی‌رفت، می‌رفت؟
نگاه منتظرم رو به درب دادم. از صبح انقدر دوندگی کردم تا بالاخره تونستم این قرار ملاقات رو جور کنم، خدا کنه حداقل سرنخ‌های خوبی به دست بیارم.
درب با تقه‌‌ای کوتاه باز شد، بعد هم هیکل لاغر و بلند شاهرخ نمایان شد. در اون لباس‌های آبی خط‌دار مظلوم‌تر به نظر می‌رسید. شاید نوزده، بیست سال بیشتر نداشت و به قول معروف الان اوج جوونیش، اما از بد روزگار داشت اون رو پشت میله‌ها می‌گذروند.
دستبند به دست و افتاده به سمتم اومد و با سلامی زیرلب روبه‌روم نشست. بدون فوت وقت شروع کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
275
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #50
با اخم‌های درهمی سری تکون دادم و هر دومون از جا بلند شدیم.
- یعنی راهی نیست؟
کیفم رو برداشتم و در همون حال با جدیت گفتم:
- هست، اما باید صبر کرد! در ضمن شماره‌م رو که داری، اگه چیزی به ذهنت اومد که لازم بود بدونم، حتما باهام تماس بگیر.
شاهرخ رو که بردن، منم با قدم‌های تندی از حیاط پشتی زندان بیرون زدم.
امروز ماشین رو بابا برده بود، حالا مجبور بودم منتظر بمونم تا یه ماشین عاقبت بخیر از این جای پرت رد بشه... .
نزدیک پیاده رو وایسادم و دستم رو نقاب صورتم کردم، از اون فاصله‌ی دور حتی یه پرنده هم پرسه نمی‌زد. پنج دقیقه‌ای علاف وایسادم و سنگ‌ریزه‌های جلو پام رو شمردم تا فرجی بشه، اما خبری نشد. بی‌حوصله و عاصی شده از باد گرمی که می‌وزید گوشی‌م رو درآوردم تا اسنپی بگیرم، اما همین موقع یهو صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا