- ارسالیها
- 57
- پسندها
- 275
- امتیازها
- 1,023
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #41
دو تا بوق زدم و منتظر شدم یکی بیاد درب رو باز کنه، چند لحظه بعد درب باز شد و پشتش چهرهی اخموی مامان که داشت با تلفن حرف میزد ظاهر شد. با احتیاط داخل رفتم و در حالی که کمربندم رو باز میکردم از داخل آیینه نگاهی به مامان انداختم. عصبی بود و انگار پشت تلفن داشت با کسی دعوا میکرد! پیاده شدم و کنجکاو بهش زل زدم.
- از کی اینقدر بیغیرت شدی که گذاشتی بابا رو ببرن سالمندان، هان؟! خاک عالم تو سر من که بابا رو سپردم دست کیا! بدبخت انقدر پول کورت کرده که بابات رو به اون زن جادوگر فروختی؟ هان!
نمیدونم کی پشت تلفن بود و چی گفت که یهو مامان بیشتر عصبی شد و تهدید وارانه داد زد:
- چیکار کردی برای اون پیرمرد بدبخت؟! تو که پول تو جیبیت رو هم از اون میگرفتی! حامی به ولای علی قسم، قسمی که ده سال پیش...
- از کی اینقدر بیغیرت شدی که گذاشتی بابا رو ببرن سالمندان، هان؟! خاک عالم تو سر من که بابا رو سپردم دست کیا! بدبخت انقدر پول کورت کرده که بابات رو به اون زن جادوگر فروختی؟ هان!
نمیدونم کی پشت تلفن بود و چی گفت که یهو مامان بیشتر عصبی شد و تهدید وارانه داد زد:
- چیکار کردی برای اون پیرمرد بدبخت؟! تو که پول تو جیبیت رو هم از اون میگرفتی! حامی به ولای علی قسم، قسمی که ده سال پیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر