- ارسالیها
- 81
- پسندها
- 369
- امتیازها
- 1,778
- مدالها
- 4
- نویسنده موضوع
- #51
رایان با صدای بلند سلام داد و دست محسن رو ول کرد و دوید سمت بچهها. این سهتا کوچولو تقریباً همسن بودن و همبازی
هم و هر وقت همدیگه رو میدیدن شلوغ بازیهاشون شروع میشد. امیر گفت:
- بهبه داداش فرحان، چطوری؟
با اخم نگاهی به ماشین آرش انداختم که آرشین هم توش نشسته بود گفتم:
- دیدی این عنتر خانومو؟
خندید و گفت:
- دیوونه! دختر به اون مظلومی و ماهی.
پوزخند زدم، واقعاً دختر قشنگی بود اما من اصلاً توی وضعیتی نبودم که بخوام باهاش همکلام بشم. امیر خودش هم میدونست هیشکی نمیتونه جای نوا رو برام پر کنه!
توی این مدت امیر تنها کسی بود که تا به حال درمورد ازدواج هیچ حرفی بهم نزده بود. از این بابت عاشقش بودم. گیسو سلام کرد و گفت:
- فرحان خان، کم پیدایی.
با خنده گفتم:
- پریروز بود همه خونهتون...
هم و هر وقت همدیگه رو میدیدن شلوغ بازیهاشون شروع میشد. امیر گفت:
- بهبه داداش فرحان، چطوری؟
با اخم نگاهی به ماشین آرش انداختم که آرشین هم توش نشسته بود گفتم:
- دیدی این عنتر خانومو؟
خندید و گفت:
- دیوونه! دختر به اون مظلومی و ماهی.
پوزخند زدم، واقعاً دختر قشنگی بود اما من اصلاً توی وضعیتی نبودم که بخوام باهاش همکلام بشم. امیر خودش هم میدونست هیشکی نمیتونه جای نوا رو برام پر کنه!
توی این مدت امیر تنها کسی بود که تا به حال درمورد ازدواج هیچ حرفی بهم نزده بود. از این بابت عاشقش بودم. گیسو سلام کرد و گفت:
- فرحان خان، کم پیدایی.
با خنده گفتم:
- پریروز بود همه خونهتون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر