- تاریخ ثبتنام
- 21/5/24
- ارسالیها
- 157
- پسندها
- 485
- امتیازها
- 2,863
- مدالها
- 5
سطح
5
- نویسنده موضوع
- #91
- تو چطور صاحب خونهای هستی بلندشو یه سینی چایی بیار لااقل.
بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه. دیدم ترلان چایی ریخته. رفتم سمتش. صدای بلند محسن خبر از اومدنش میداد.
رایان اولین نفری بود که دوید سمتش، صداشون واضح میاومد.
محسن بعد از بغل کردن رایان گفت:
- بچه ها یه خبر خیلی مهم براتون دارم که مطمئنم خیلی خوشحال میشین.
منکه داخل آشپزخونه بودم چاییها رو از ترلان گرفتم و خواستم برم بیرون که گفت:
- یه مهمون آوردم.
داشتم فکر میکردم کی میتونه باشه این محسنم عجب کارایی میکرد، همهمه و صدای بچهها بلند شد از آشپز خونه رفتم بیرون و به سالن پذیرایی که رسیدم تموم تنم شد چشم.
با دیدن صحنه رو به روم به بدترین شکل ممکن دستام شل شدنو سینی چای از دستم سر خورد، صدای بلند استکانها روی زمین و شکستنشون همه
رو...
بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه. دیدم ترلان چایی ریخته. رفتم سمتش. صدای بلند محسن خبر از اومدنش میداد.
رایان اولین نفری بود که دوید سمتش، صداشون واضح میاومد.
محسن بعد از بغل کردن رایان گفت:
- بچه ها یه خبر خیلی مهم براتون دارم که مطمئنم خیلی خوشحال میشین.
منکه داخل آشپزخونه بودم چاییها رو از ترلان گرفتم و خواستم برم بیرون که گفت:
- یه مهمون آوردم.
داشتم فکر میکردم کی میتونه باشه این محسنم عجب کارایی میکرد، همهمه و صدای بچهها بلند شد از آشپز خونه رفتم بیرون و به سالن پذیرایی که رسیدم تموم تنم شد چشم.
با دیدن صحنه رو به روم به بدترین شکل ممکن دستام شل شدنو سینی چای از دستم سر خورد، صدای بلند استکانها روی زمین و شکستنشون همه
رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.