متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دنیا را پیدا کنید | ملینا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع melinas
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 69
  • بازدیدها 1,553
  • کاربران تگ شده هیچ

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #11
نیدلا گفت توی آشپزخونه‌ی یه رستوران شروع به کار کرد. اولش فکر کردم قرار گارسون باشه ولی واقعاً دست‌پخت خیلی خوبی داره یا شایدم من خیلی گرسنه بودم. طبقه بالای رستوران چند اتاق برای کارمندها و صاحب رستوران بود که یکیش رو به ما اجاره دادن و من می‌خواستم برم بخوابم که یهو احساس ضعف و سردرد عجیب و شدیدی گرفتم به حدی که نمی‌تونستم پاهام رو تکون بدم تا از پله‌ها بالا برم و چشمم سیاهی رفت و به مرور همه جا تاریک شد. خدایا مگه این خواب نیست؟! چرا این‌قدر واقعیه؟ چرا همه‌ی مهمون‌ها یهو ساکت شدن؟ چرا دیگه بوی غذاهای خوشمزه و عطرهای زیاد رو حس نمی‌کنم؟ فکر کنم افتادم؛ ولی چرا دردش رو احساس نکردم؟
***
《ملودی 》
- آی سوختم!
چی‌ شد؟ این‌جا کجاست؟ این چه لباساییه؟ چرا این‌قدر گرمه؟ این چای هست؟ چرا دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #12
- لیلی برو حوصله ندارم می‌خوام بخوابم.
دیگه حرصم داره در میاد؛ چرا این‌ها اصلاً حرف آدم رو باور نمی‌کنن؟ داد زدم:
- حرفم رو باور کنید چیزی یادم نمیاد!
زنه با عصبانیت داد زد:
- لیلی خفه شو!
اگه خودم رو جای دختره جا می‌زدم راحت‌تر بود! مثل خودش با عصبانیت گفتم:
- دارم راست میگم!
اون زن با کلافگی گفت:
- لیلی اولاً این‌قدر بلند داد نزن، دوماً برو تو اتاقت، نگو واقعاً فراموشی گرفتی که باور نمی‌کنم، حداقل یه بهانه بهتر برای فرار از کنکور پیدا می‌کردی.
خسته شدم از بس بلند داد زدم! کلافه گفتم:
- واقعاً چیزی یادم نمیاد.
خانمه داد زد:
- لیلی همچین چیزی امکان نداره! تازه اگه چیزی یادت نیست، پس اینم یادت نمیاد که قرار بود بهت پنج میلیون بدم!
پنج میلیون! از خیر این‌ همه پول نمی‌تونم بگذرم حتی اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #13
- متأسفم یادم نمیاد.
اون زن ناگهان افتاد رو مبل و گفت:
- یا خدا! لیبرا پاشو یه آب قند واسم بیار.
تا اینو گفت صدای اون پسر از پشت سرم بلند شد:
- عمه، لیلی داره نقش بازی می‌کنه گولش رو نخور.
اون خانم با اینکه به سختی حرف می‌زد گفت:
- نقش چیه؟ لیلی هیچ وقت این‌قدر با ادب و لفظ قلم حرف نمی‌زد، اصلاً بلد نبود. تازه از هرچی می‌گذشت از پولش نمی‌گذشت!
- راست می‌گی‌‌ها، الان میام ببینم راست می‌گه یا نه؟
اون پسر که اسمش لیبرا بود برای اون زن از داخل یه کمد سفید رنگی که توش سرد بود، مثل یخ‌دان خودمون آب برداشت و با قند ترکیب کرد و داد به زنه و بعد رو به من کرد و گفت:
- لیلی تو واقعاً چیزی یادت نمیاد؟!
منم جواب دادم:
- اگه با من هستید، بله یادم نمیاد.
پسره با ناراحتی گفت:
- وای! واقعاً؟ یعنی رمز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #14
اون پسر یه چیز مستطیل شکل داد دستم و گفت:
- این رو بشکن.
منم اون وسیله رو از همون جایی که دستم بود ول کردم که پسره خودش جلوی شکستنش رو گرفت و به من گفت:
- واقعاً تو الان می‌خواستی گوشی گرون خودت رو بشکنی؟! فکر نمی‌کنم واسه یه مسخره بازی این‌قدر پیش بری. حتی یکم تردید هم نداشتی!
توجه نکرده بودم، این‌ها چرا فقط وسط خونه‌شون فرش دارن؟ این سنگ نرم و صاف زیر پاهام از مرمره؟ دیگه شک ندارم پولدارن! خانمه از روی مبلی که شبیه مبل‌های اشراف‌زاده‌ها بود بلند شد و گفت:
- پاشو سریع بریم بیمارستان، تو هم برو سریع آماده شو.
داشتم خونه‌شون رو نگاه می‌کردم؛ بزرگ بود و تم سفید و قهوه‌ای داشت، اصلاً قابل مقایسه با کلبه‌ی کوچیکی که توش زندگی می‌کردم نبود. اصلاً حواسم به بقیه صحبت‌هاش نبود برای همین گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #15
رفتم و خودم رو تو آینه نگاه کردم؛ موهام به شدت کوتاه بود مثل پسرا بود. شونه رو برداشتم و موهامو یا موهاشو شونه کردم و یکی از اون گل موهای کوچیک و خوشگل رو برداشتم و زدم ولی از اون‌جایی که با موها و لباس‌های مشکیش هم‌خوانی نداشت درش اُوُردم. چهره‌ش خیلی شبیه اون پسر بود، شاید خواهرشه. احساس می‌کردم از اشرافم! خونه‌ی کلبه مانندشون هم خیلی بزرگ بود اما اون زن چیکارشه‌؟ اگه اون پسر برادرش باشه پس اون زن هم عمه‌ش هست؛ چون اون پسر عمه صداش کرد، اصلاً اون دختر الان کجاست؟ مامان عزیزم چه بلایی سرش اومده؟ یعنی حالش خوبه؟ چرا من این‌جام اصلاً؟ این یه خوابه؟ شایدم یکی دیگه از اشتباهات فانتزیستا!
خانم از اون طرف خونه داد زد:
- لیلی بدو بیا، لیبرا تو هم زود باش.
شال رو دور گردنم انداختم و گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #16
اون پسر رفت و خانمِ که عمه لیلی بود، اومد و بدون این‌که چیزی بگه شال رو از دور گردنم برداشت و روی ‌موهام انداخت و بعد روی شونم. نمی‌دونم مردم این‌جا چه‌طور لباس می‌پوشن، درسته با لباس‌های ما خیلی فرق می‌کنه ولی در هر صورت بدن کاملاً پوشیده میشه با این فرق که این‌جا موهاشون رو هم می‌پوشونن. عمه لیلی رفت و در اون چیزی که میگن ماشین رو باز کرد و نشست و منم به تقلید از اون پشت سرش نشستم و بعد ماشین شروع به راه رفتن کرد. اونم خیلی سریع؛ شبیه کالسکه ولی بدون اسب و خیلی سریع‌تر. دلم می‌خواست کلی سؤال درباره کار کردن این بپرسم. کاش به حرف‌های تکنولوژیستا گوش می‌دادم! سعی کردم یکم فقط شبیه کسایی باشم که حافظشون رفته. کمی گذشت و از قسمت جنگلی بیرون اومد و یه جا وایستاد.
- لیلی پیاده شو رسیدیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
《 لیلی》
وقتی چشم‌هام رو باز کردم، خودم رو روی تخت دیدم؛ اما نه تخت اتاقم. به دور و اطراف نگاه کردم. وجود داروها و آمپول‌های جورواجور روی میزهایی که دور اتاق بود نشون می‌داد که این‌جا خونه‌ی یه دکتره‌، از اون‌جایی که کسی توی اتاق نبود، بلند داد زدم:
- کسی این‌جا نیست؟
که باعث شد دردی رو توی سرم احساس کنم و هم‌زمان از صدای گرفته‌م تعجب کنم. صدای پا از سمت در اومد و نیدلا با چهره‌ی نگران و ناراحت اومد داخل و گفت:
- بالأخره به هوش اومدی! نمی‌دونی چقدر نگران شدم وقتی دیدم روی پله‌ها افتاده بودی، باید از رئیس مهربون رستوران تشکر کنی که کمک کرد به این‌جا بیارمت!
بعد از نیدلا یه دختر جوون و خوشگل و یه پیرمرد وارد اتاق شدن و پیرمرد رو به من گفت:
- چه اتفاقی افتاد قبل بی‌هوش شدنت؟
از شدت درد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #18
وقتی این رو گفت، نیدلا با تردید بیرون رفت و پیرمرده‌ هم رو به دختر گفت:
- من میرم به بقیه مریض‌ها رسیدگی کنم، مراقب این دختر باش.
پیرمرد رفت بیرون و دختر جوون به سمت میزی که روش پُر از دارو بود، رفت و گفت:
- خب تو باید ملودی باشی.
منم گفتم:
- آره ملودیم.
دختره از روی میز، کش مویی برداشت و موهای بلند و قرمز رنگش که دورش ریخته بودن رو بالا بست و درحالی‌که به سمت آسیای کوچیک می‌رفت گفت:
- خوشبختم منم یونا هستم نوه‌ی دانای کل.
یونا داشت داروهای زیادی که انگار برگ گیاه بودن رو با آسیاب کوچیک آسیاب می‌کرد و من ازش پرسیدم:
- می‌خوام درمورد چهارسرها بدونم. تو می‌دونی چطور می‌تونم یکی از چهارسر بشم؟
یونا با ناراحتی گفت:
- به صورت شانسی انتخاب می‌شن، کاری ازت بر نمیاد. من چند سال پیش خیلی دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #19
- تنها چیزهای مشترک بین افرادی که انتخاب میشن، عادی بودنشون نیست؛ همه اون‌ها جوان‌هایی بودن که آرزو داشتن یکی از چهارسر بشن و اینکه قدرت بدنی زیادی نداشتن ولی حافظه و هوش خوبی داشتن مثل پدرت، من و پدر تو دوست دوران بچگی بودیم و اگه مادرت در مورد برادرت چیزی نگفته تعجبی نداره، آخه اوضاع بین مادر و پدرت با برادرت شکرابه.
- این‌جوری که دیگه اصلاً انتخاب نمی‌شم. حافظم کلاً پریده حالا این رو بی‌خیال، در مورد پدر و مادرم بگو.
یونا خندید و درحالی‌که با هیزم آتیش درست می‌کرد برای دمنوش گفت:
- من پیش پدربزرگم آموزش می‌دیدم و گاهی پدربزرگم برای درمان اشراف می‌رفت و منم همراهش می‌رفتم. پدرت هم پسر ویکنت بود و اون موقع من هشت ساله بودم و پدرت هجده ساله بود و همون موقع‌ها بود که خودش رو از اشراف جدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
71
پسندها
221
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #20
رفت بیرون و با نیدلا برگشت و من گفتم:
- دستت درد نکنه دمنوشت مثل معجون معجزه کرد ولی هنوز کلی سوال دیگه دارم.
یونا خندید و گفت:
- خب معجون بود دیگه، بعدشم مامانت هست که به سوالاتت جواب بده و البته می‌تونی از کتابِ کل هم یه چیزهایی بفهمی، خداحافظ.
بعد از خداحافظی با یونا و دانای کل با نیدلا به سمت رستوران رفتیم، این‌همه پیاده روی حسابی خستم کرد و بعد از این‌که رسیدیم به رستوران از اون‌جایی که رستوران بسته بود نشستم تا با نیدلا حرف بزنم اول ازش پرسیدم:
- مامان چرا تو خواهر ناتنی خاله‌ای؟
نیدلا با عصبانیت گفت:
- تو خاله‌ای نداری.
چی؟! شاید از دستش عصبانیه خب بعدش پرسیدم:
- ملراس کجاست؟
نیدلا دوباره اخمی کرد و گفت:
- کسی به اسم ملراس نمی‌شناسم و تو هم مگه فراموشی نگرفته بودی؟ یونا همه چیز رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا