• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دنیا را پیدا کنید | ملینا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع melinas
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 356
  • کاربران تگ شده هیچ

melinas

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/5/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
46
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
نیدلا گفت توی آشپزخونه‌ی یه رستوران شروع به کار کرد. اولش فکر کردم قرار گارسون باشه ولی واقعاً دست‌پخت خیلی خوبی داره یا شایدم من خیلی گرسنه بودم. طبقه بالای رستوران چند اتاق برای کارمندها و صاحب رستوران بود که یکیش رو به ما اجاره دادن و من می‌خواستم برم بخوابم که یهو احساس ضعف و سردرد عجیب و شدیدی گرفتم به حدی که نمی‌تونستم پاهام رو تکون بدم تا از پله‌ها بالا برم و چشمم سیاهی رفت و به مرور همه جا تاریک شد. خدایا مگه این خواب نیست؟! چرا این‌قدر واقعیه؟ چرا همه‌ی مهمون‌ها یهو ساکت شدن؟ چرا دیگه بوی غذاهای خوشمزه و عطرهای زیاد رو حس نمی‌کنم؟ فکر کنم افتادم؛ ولی چرا دردش رو احساس نکردم؟
***
《ملودی 》
- آی سوختم!
چی‌ شد؟ این‌جا کجاست؟ این چه لباساییه؟ چرا این‌قدر گرمه؟ این چای هست؟ چرا دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/5/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
46
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
- لیلی برو حوصله ندارم می‌خوام بخوابم.
دیگه حرصم داره در میاد؛ چرا این‌ها اصلاً حرف آدم رو باور نمی‌کنن؟ داد زدم:
- حرفم رو باور کنید چیزی یادم نمیاد!
زنه با عصبانیت داد زد:
- لیلی خفه شو!
اگه خودم رو جای دختره جا می‌زدم راحت‌تر بود! مثل خودش با عصبانیت گفتم:
- دارم راست میگم!
اون زن با کلافگی گفت:
- لیلی اولاً این‌قدر بلند داد نزن، دوماً برو تو اتاقت، نگو واقعاً فراموشی گرفتی که باور نمی‌کنم، حداقل یه بهانه بهتر برای فرار از کنکور پیدا می‌کردی.
خسته شدم از بس بلند داد زدم! کلافه گفتم:
- واقعاً چیزی یادم نمیاد.
خانمه داد زد:
- لیلی همچین چیزی امکان نداره! تازه اگه چیزی یادت نیست، پس اینم یادت نمیاد که قرار بود بهت پنج میلیون بدم!
پنج میلیون! از خیر این‌ همه پول نمی‌تونم بگذرم حتی اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/5/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
46
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
- متأسفم یادم نمیاد.
اون زن ناگهان افتاد رو مبل و گفت:
- یا خدا! لیبرا پاشو یه آب قند واسم بیار.
تا اینو گفت صدای اون پسر از پشت سرم بلند شد:
- عمه، لیلی داره نقش بازی می‌کنه گولش رو نخور.
اون خانم با اینکه به سختی حرف می‌زد گفت:
- نقش چیه؟ لیلی هیچ وقت این‌قدر با ادب و لفظ قلم حرف نمی‌زد، اصلاً بلد نبود. تازه از هرچی می‌گذشت از پولش نمی‌گذشت!
- راست میگی‌ ها، الان میام ببینم راست می‌گه یا نه؟
اون پسر که اسمش لیبرا بود برای اون زن از داخل یه کمد سفید رنگی که توش سرد بود، مثل یخدان خودمون آب برداشت و با قند ترکیب کرد و داد به زنه و بعد رو به من کرد و گفت:
- لیلی تو واقعاً چیزی یادت نمی‌یاد؟!
منم جواب دادم:
- اگه با من هستید، بله یادم نمیاد.
پسره با ناراحتی گفت:
- وای! واقعاً؟ یعنی رمز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/5/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
46
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
اون پسر یک چیز مستطیل شکل داد دستم و گفت:
- این رو بشکن.
منم اون وسیله رو از همون جایی که دستم بود ول کردم که پسره خودش جلوی شکستنش رو گرفت و به من گفت:
- واقعاً تو الان می‌خواستی گوشی گرون خودت رو بشکنی؟! فکر نمی‌کنم واسه یه مسخره بازی این‌قدر پیش بری. حتی یه کم تردید هم نداشتی!
توجه نکرده بودم این‌ها چرا فقط وسط خونشون فرش دارن؟ این سنگ نرم و صاف زیر پاهام از مرمره؟ دیگه شک ندارم پولدارن! خانمه از روی مبلی که شبیه مبل‌های اشراف زاده ها بود بلند شد و گفت:
- پاشو سریع بریم بیمارستان تو هم برو سریع آماده شو
داشتم خونشون رو نگاه می‌کردم، بزرگ بود و تم سفید و قهوه ای داشت اصلا قابل مقایسه با کلبه‌ی کوچیکی که توش زندگی می‌کردم نبود. اصلا حواسم به بقیه صحبت هاش نبود برای همین گفتم:
- کجا؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

melinas

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/5/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
46
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
رفتم و خودم رو تو آینه نگاه کردم موهام به شدت کوتاه بود مثل پسرا بود شونه رو برداشتم و موهامو یا موهاشو شونه کردم و یکی از اون گل مو های کوچیک و خوشگل رو برداشتم و زدم ولی از اون جایی که با موها و لباس های مشکیش همخانی نداشت درش آوردم. چهرش خیلی شبیه اون پسر بود، شاید خواهرشه. احساس می‌کردم از اشرافم خونه‌ی کلبه مانندشون هم خیلی بزرگ بود اما اون زن چیکارشه‌؟ اگه اون پسر برادرش باشه پس اون زن هم عمه‌اش هست چون اون پسر عمه صداش کرد، اصلا اون دختر الان کجاست؟ مامان عزیزم چه بلایی سرش اومده یعنی حالش خوبه؟ چرا من این‌جام اصلاً؟ این یه خوابه؟ شایدم یکی دیگه از اشتباهات فانتزیستا!
خانم از اون طرف خونه داد زد:
- لیلی بدو بیا، لیبرا تو هم زد باش.
شال رو دور گردنم انداختم و گفتم:
- اومدم
پسره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا