- ارسالیها
- 71
- پسندها
- 221
- امتیازها
- 1,048
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #11
نیدلا گفت توی آشپزخونهی یه رستوران شروع به کار کرد. اولش فکر کردم قرار گارسون باشه ولی واقعاً دستپخت خیلی خوبی داره یا شایدم من خیلی گرسنه بودم. طبقه بالای رستوران چند اتاق برای کارمندها و صاحب رستوران بود که یکیش رو به ما اجاره دادن و من میخواستم برم بخوابم که یهو احساس ضعف و سردرد عجیب و شدیدی گرفتم به حدی که نمیتونستم پاهام رو تکون بدم تا از پلهها بالا برم و چشمم سیاهی رفت و به مرور همه جا تاریک شد. خدایا مگه این خواب نیست؟! چرا اینقدر واقعیه؟ چرا همهی مهمونها یهو ساکت شدن؟ چرا دیگه بوی غذاهای خوشمزه و عطرهای زیاد رو حس نمیکنم؟ فکر کنم افتادم؛ ولی چرا دردش رو احساس نکردم؟
***
《ملودی 》
- آی سوختم!
چی شد؟ اینجا کجاست؟ این چه لباساییه؟ چرا اینقدر گرمه؟ این چای هست؟ چرا دست...
***
《ملودی 》
- آی سوختم!
چی شد؟ اینجا کجاست؟ این چه لباساییه؟ چرا اینقدر گرمه؟ این چای هست؟ چرا دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش