• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دنیا را پیدا کنید | ملینا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع melinas
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 701
  • کاربران تگ شده هیچ

melinas

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/5/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
نیدلا با تعجب گفت:
- چی؟ بابات بهت یاد داده؟
نمی‌دونم یاد داده یا نه ولی نمی‌تونم بهش بگم چطوری یاد گرفتم چون خودمم نمی‌دونم! برای همین گفتم:
- آره.
منتظر جواب نیدلا نموندم و رفتم طبقه بالا و روی صندلی کنار میز وسط اتاق نشستم و مشغول خوندن شدم، اولش نوشته بود؛ «قوانین سرزمین میدا دو دسته می‌باشد که شامل اشراف و رعیت‌ها است و هر کدام قوانین مخصوص خود را دارند.» بعد از اینکه این جمله رو خوندم کتاب رو بستم چون لازم نبود بخونم، معلومه که اینجا همه‌ی قوانین تو یه جمله خلاصه میشه؛ رعیت‌ها هیچ حقی ندارن! از پله‌های زیاد رستوران به پایین و به سمت آشپزخونه رفتم. بخارِ پخت و پز جلوی دیدم رو گرفته و نمی‌تونستم نیدلا رو بین آشپزهایی که همه‌شون پیش‌بند سفید با لباس‌های بلند و قهوه‌ای دارن، تشخیص بدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/5/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
درحالی‌که تعجب کرده بودن، نیدلا از کابینت کناری یه کیسه آرد کشید بیرون و تقریباً نصفش رو روی دستم خالی کردم اما همچنان می‌سوخت ولی حداقل اثرش از بین رفت. نیدلا و اون آشپز چاق که اسمش رو نمی‌دونم متعجب بهم زل زده بودن که گفتم:
- چیه؟! چرا این جوری نگاه می‌کنید؟
نیدلا با عصبانیت گفت:
- یونا بهت یاد داده؟ نمی‌دونستم آرد می‌تونه این‌قدر مفید باشه!
الان قطعاً نمی‌تونم بگم از راه‌کارهای مامانم توی دنیای قبلیمه و از طرفی هم نمی‌تونم بگم یونا بهم یاد داده پس گفتم:
- توی یه کتاب خوندم.
نیدلا اخمش بیشتر شد و گفت:
- لازم نکرده دروغ بگی، تو اصلاً کتاب نمی‌خوندی! کارم هم تا شب تموم نمی‌شه‌، می‌تونی صبر کنی فردا بریم. منم باید برم مراقب غذا باشم تا مثل دستت نسوخته‌.
حوصله ندارم وایستم اونم یه روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

melinas

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/5/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
کاش یکی بود راهنماییم می‌کرد! سرم رو که برگردوندم یه دختری رو که به نظرم توی دهه‌ی سی سالگیش بود رو دیدم؛ موهاش خیلی شبیه نیدلا بود همون قدر روشن! کاش از خدا چیز دیگه‌ای خواسته بودم! رفتم سمتش و لبخندی زدم و گفتم:
- سلام میشه تو انتخاب کتاب بهم کمک کنی؟
وقتی من رو دید با هیجان گفت:
- البته! تو کتاب می‌خونی؟ افراد کمی این‌جا کتاب می‌خونن! من نیکو هستم و شما؟
متوجه شده بودم، پس برای همین کوچه و بازار این‌قدر شلوغ بود؛ ولی تو کتاب‌خونه پرنده پر نمی‌زنه!
- من ملودیم.
نیکو با تعجب گفت:
- تو چرا تعجب نکردی؟ از اسم عجیبم و کتاب خوندن یکی مثل من!
مگه این دختر کیه؟ ازش پرسیدم:
- من نمی‌دونم تو کی‌ای.
نیکو به نظر می‌رسید که عصبانی شد. دوتا کتاب بزرگ از کیف خوشگلش که معلوم بود از چرم اصل ساخته شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/5/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
همون‌طوری بهم زل زده بود که نیکو از توی کالسکه داد زد:
- خودت بهم میگی دیر شده، دو ساعت وایستادی!
که لوکاس با تعجب به من گفت:
- فکر نمی‌کردم اینجا ببینمت! بعداً بهت توضیح میدم!
این دیگه کیه باز؟ می‌خواستم بگم نمی‌شناسمش ولی سوار کالسکه شد و رفت. خب برم بشینم کتابی که بهم داد رو بخونم! رفتم و روی یکی از صندلی‌های چوبی که روشون به نظر یه پتویی چیزی انداخته بودن نشستم، چقدر نرمه! عکس کتاب که بد نیست امیدوارم داستانش خوب باشه! شروع کردم به خوندن، کتابه بدی نیست در مورد یه جادوگرِ نیمه الفه و عاشق شاهدخت میشه و خانواده شاهدخت هم اون رو می‌پذیرن؛ البته از ترس! اون‌قدر غرقه کتاب بودم که حواسم به زمان نبود و با تاریک شدن هوا متوجه شدم که غروب شده! نیدلا گفت تا غروب بیای ولی جای حساس کتابه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/5/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
قطعاً شبیه منطقه‌ رستوران نبود، راهی که اومده بودم رو شروع کردم به برگشتن که متوجه شدم یکی داره دنبالم میاد، فکر کردم توهم زدم ولی واقعاً معلومه! راه رفتنم رو سریع‌تر کردم و اونم سریع‌تر راه رفت! یعنی مثل فیلم و رمان‌ها مزاحمی چیزیه؟! خدا کنه نباشه هیچ‌کس رو این‌جا نمی‌شناسم! شروع کردم به دویدن و اونم پشت سرم دوید! ولی خیلی سریع بهم رسید و منم برگشتم و بهم برخورد کردیم و شمع از دستم افتاد و خاموش شد! خدایا چیکار کنم؟! یه جیغ بلند کشیدم که اون فرد که از تاریکی چهره‌ش دیده نمی‌شد دستش رو گذاشت رو گوش‌هاش و گفت:
- چته داد می‌زنی کر شدم! عقلم که نداری تو این خیابون متروکه که همه خوابن جیغ می‌زنی!
نفس‌نفس می‌زدم خداروشکر به نظر نمیاد مزاحم باشه؛ چون سریع ازم دور شد، رو بهش با عصبانیت گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/5/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
من خودم گم شدم بعد از من می‌خوای کمک کنم راهت رو پیدا کنی؟ ولی بدم نمیاد یکم سر به سرش بذارم، حوصله‌م هم سر میره تنها باشم. برگشتم و بهش نگاه کردم و گفتم:
- وقتی از کسی چیزی رو می‌خوای باید درخواست کنی نه اینکه دستور بدی!
مثل اینکه جا خورد، لابد فکر می‌کرد می‌خوام بهش آدرس و بگم! ولی خب من اصلاً نمی‌دونم اگه می‌دونستم هم نمی‌گفتم! اومد نزدیک‌تر و گفت:
- نگران نباش وقتی برسم بهت یه پاداشی میدم رعیت!
به من گفت؛ رعیت! مگه رعیت و اشراف چه فرقی دارن ها؟ همشون انسانن! نمی‌دونه کجاست فکر می‌کنه تو قصرشه که این‌طوری میگه! خودش دنبال یه شمعه! تازه معلومه که پدر و مادرش اصلاً متوجه نبودش نشدن یا نه تا الان باید سربازی چیزی می‌فرستادن! پاداش؟ اون که صد در صد می‌گرفتم اگه بلد بودم! بهش زل زدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

melinas

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/5/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
برگشت و گفت:
- اصلا‌ً تو کی هستی؟ این‌موقع شب این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ خونه‌ت این‌جاست؟
درحالی‌که سعی می‌کردم درد زانوم رو مخفی کنم گفتم:
- به تو چه؟ فضولی؟
تعجب کرد و گفت:
- به ما کمک کردن نیومده.
بهش با داد گفتم:
- هرچی اون‌ورتر بری محله فقیرتر میشه! حالا شمعم رو بده.
برگشت و کلافه گفت:
- از کجا بدونم راست می‌گی؟
با اخم گفتم:
- می‌خوای باور نکن!
از روی زمین یه چوب برداشت و با شمع آتیشش زد و شمع رو داد به من و رفت! چرا به فکر من نرسیده بود که مشعل درست کنم؟ منم از بین چوب‌های ریز و درشت روی زمین یه چوب بلند رو برداشتم تا به عنوان عصا ازش استفاده کنم و همون سمتی که داشت می‌رفت راه افتادم چون راه منم همون طرفیه. از طرفی سرم درد می‌کرد از طرف دیگه هم زانوم درد می‌کرد، هر چقدر هم راه می‌رفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/5/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
از بغل نیدلا اومدم بیرون و نیدلا تا به پام نگاه کرد با نگرانی گفت:
- کجا بودی؟ گفتم صبر کن خودم بیام گم میشی! پات چی شده؟!
این‌ همه نگفتم گم شدم که تو بگی؟ صدای خنده‌ی کارلوس از پشت سرم اومد و همون‌طور که داشت می‌خندید گفت:
- پس گم شده بودی؟
با اخم برگشتم و گفتم:
- حداقل یکی دنبالم می‌گشت بهتر از تواَم که متوجه گم شدنت هم نشدن!
نیدلا تا چشمش به کارلوس افتاد گفت:
- شاهزاده! پادشاه و ملکه دارن کل شهر رو دنبالتون می‌گردن، همچین جای پستی چیکار می‌کنید؟
قشنگ ضایع شدم! این نیدلا هم مثل این‌که اومده منو ضایع کنه؛ اون از این که گفت گم شدم اینم از این! صدای خنده‌ی کارلوس بلندتر شد و گفت:
- که متوجه نشدن؟
برگشتم سمت نیدلا و بی‌اعتنا به کارلوس به نیدلا گفتم گفتم:
- سلام مامان مرسی خوبم، پامم چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

melinas

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/5/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
برای همین سریع رفتم بالا و خودم رو با همون لباس‌های خاکی و پاره شده انداختم رو تخت که نیدلا در زد و وارد شد و با نگرانی گفت:
- پات چطوره؟ بیا زد عفونیش کنم و ببندمش.
لازم نیست از نیدلا دردم رو مخفی کنم هر چند که زیاد نیست ولی اگه بهش نرسم بدتر میشه. به نیدلا گفتم:
- یکم درد می‌کنه جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو بیار خودم می‌بندمش.
نیدلا با چهره‌ی نگرانش گفت:
- زیر تخت یه جعبه قهوه‌ای هست که توش پارچه و مقداری داروئه، مطمئنی نیاز به کمک نداری؟
لبخندی زدم و گفتم:
- دستم که نشکسته!
نیدلا هم لبخند کوچیکی زد و گفت:
- شب بخیر!
و رفت توی اتاقش. یه حموم درست و حسابی لازم دارم، این‌جا حموم عمومیه؟ خدا کنه عمومی نباشه! جعبه‌ی قهوه‌ای رو از زیر تخت در اُوُردم و با مایع سبز رنگ عجیب پام رو ضدعفونی کردم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melinas

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/5/24
ارسالی‌ها
30
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
دوباره استرس گرفت و درحالی‌که تو چشماش اشک بود با خودش گفت:
- حالا به مادر و پدرت چی بگم؟ اگه به مادرت بگم منو با خاک یکسان می‌کنه! بهتر اول به داداش بگم.
بعد یه چیز مستطیلی در اُوُرد که تقریباً شبیه اونی که پسره گفت بشکنم بود، اسمش چی بود؟! آها موبایل! از موبایل صدا اومد:
- الو سلام چه خبر از خودت لیلی و لیبرا و لیرا ما چند روز دیگه میایم. لیلی باید واسه کنکور بخونه جای تفریح!
عمه‌ی لیلی با نگرانی گفت:
- سلام مرسی من خوبم لیبرا و لیرام خوبن ولی لیلی... .
صدای مردی که پشت گوشی بود، بلند شد که گفت:
- لیلی چی؟ نکنه بلایی سرش اومده باشه، کنکور داره!
عمه‌ ادامه داد:
- لیلی داشت توی آفتاب چایی می‌خورد که... .
این مرد هم اجازه صحبت کردن نمی‌داد هی می‌پرید وسط حرف عمه، مرد پشت تلفن که برادر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا