متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کد بی‌روح و بامرگ | هدیل کاربر انجمن یک رمان

هدیل

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
259
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
کد بی‌روح و بامرگ
نام نویسنده:
هدیل
ژانر رمان:
#فانتزی #معمایی #جنایی
«بسم الله الرحمن الرحیم‌»
کد رمان: 5639
ناظر رمان: Abra_. Abra_.


خلاصه‌ی رمان: همه چیز از ملاقات دو نفر شروع شد؛ محمدمهدی‌ای که در ملاقات اولشان به نیک‌آیین گفت:
- هی... تو‌ امشب می‌میری!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ghasedak.

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,040
پسندها
3,072
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

هدیل

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
259
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

"بامرگ"
"همه چیز خوب بود؛ من عاشق این بودم که بتونم در عین زنده موندن، انواع مرگ رو تجربه کنم تا این که فهمیدم، من فقط یه نسخه‌ی دمو، از صدها یا حتی هزاران مرگ هستم!"



فصل اول:
"آشنایی؛ امشب می‌میری؟!"

"بی‌روح"
‌‌ ‌محمدمهدی از همان اولش هم کله خراب بود؛ نه... کله خراب نه، این ترکیب هم نمی‌تواند اوج بی‌توجهی و بی‌مغزی‌اش را برساند! احتمالا فقط صورت مات و مبهوت مهدا، تنها خواهر کوچک‌تر آدمش که گاهی جوری است که انگار محمدمهدی را جنی، پریزادی، روحی، شیطانی، چیزی می‌بیند، می‌تواند این موجود ناملموس عجیب که انگار بالاخانه‌اش را اجاره هم که نه، به کل فروخته است، توصیف کند.
در همان دو دقیقه‌ی ابتدای دیدار اولمان، به صورت کاملا منطقی تصمیم گرفتم با آسایشگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

هدیل

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
259
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #4
‌‌ نیم‌خیز شدم. هنوز رویم نشسته بود‌. خواستم کنارش بزنم که سرش از روی شانه‌ام گذشت و بی‌توجه به من، به چیز دیگری خیره شد؛ مسیر نگاهش را که دنبال کردم، رسیدم به تلفن همراه شکسته‌ام... آه از نهادم بلند شد.
‌‌ واقعا نمی‌توانستم برای تلفن همراه مظلومم کاری کنم‌. همین الان هم برای کلاس‌ عصر دانشگاه داشت دیرم می‌شد. بهتر بود از همه چیز بگذرم‌. دستم را تخت سینه‌اش گذاشتم تا به عقب هلش بدهم اما میلی‌متری تکان نخورد؛ شبیه مجسمه سر جایش ماند و با تعجب، زمزمه کرد:
- وقتی می‌مردی، گوشیت همین‌جوری شکسته بود!
‌‌ دلم می‌خواست بپرسم «می‌شه از مرگ من بکشی بیرون؟!» خودم خوب می‌دانستم که انقدرها هم خوش‌شانس نیستم که به سادگی بمیرم؛ اگر مردنی بودم، خیلی وقت پیش می‌مردم...
‌‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

هدیل

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
259
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #5
‌‌ خندید؛ از ته دل و به بزرگی دقایق اول دیدارمان... ردیف دندان‌های سفیدش دوباره پیدا شدند. فاز عوض می‌کرد... دست‌هایم را از روی شانه‌هایش پس زد و در حالی که مجبورم می‌کرد با خودش دست بدهم، سرزنده و صمیمی گفت:
- از دیدنت خوش‌وقتم نیک‌آیین! محمدمهدی یارمنش هستم؛ بیا از الان تا بیست و چهار ساعت آینده شبیه دو لنگه‌ی چسب دوقلو از هم جدا نشیم، دوست صمیمی جدیدم!
‌‌ واقعا جا داشت داد بزنم «ها؟!» و تا ابد از دستش متعجب بمانم. فرمول جدید بود؟ ملت یکی دو دقیقه‌ای دوست صمیمی می‌شدند؟ دلم می‌خواست کله‌ی محمدمهدی را بکنم، ببینم درونش چه کاشته‌اند، به گمانم کاه هم درونش نبود.
‌‌ دستم را پس کشیدم. کوله‌ی زلزله‌زده‌ام را روی شانه‌هایم تنظیم کردم و دست‌هایم را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

هدیل

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
259
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #6
‌‌ کلاس تمام شده بود؛ استاد، بچه‌ها، همه جمع کرده و رفته بودند اما من همین‌طور بر و بر خیره شده بودم به محمدمهدی خندانی که از رو نمی‌رفت... جدی جدی با من سر کلاس آمد، اجازه‌ی مهمان شدنش را همان ابتدا از استاد گرفت و از اول تا آخر کلاس انقدر سوال پرسید که بچه‌های کلاس هم شبیه دیوانه‌ها نگاهش کردند و یک «غلط کردم» ملیحی هم در چشم‌های استاد جاخوش کرد.
‌‌ پایی روی پای دیگرم انداختم. باید درست و حسابی با این آدم حرف می‌زدم و گر نه واقعا ولم نمی‌کرد؛ به نیش بازش که روی صندلی مقابلم برعکس نشسته بود، نگاه کردم. آه کشیدم و پرسیدم:
- دقیقا چی از من می‌خوای؟
‌‌ مکث نکرد، بی‌تعلل جواب داد:
- یک روز دوستی و همراهی!
‌‌ برخلاف او، من مکث کردم.
- چرا؟ من رو می‌شناسی؟ از کجا؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

هدیل

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
259
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #7
‌‌ محمدمهدی از روی صندلی بلند شد. دوباره لبخند زد و دستش را به سمتم دراز کرد‌ تا بلندم کند. بیش از حد صمیمی بود و همان‌قدر هم صمیمی و خودمانی گفت:
- ولی نمی‌خواد نگران باشی...
‌‌ کف دست دیگرش را به سینه‌اش کوبید.
- من همراهتم!
یاد سوپرمن افتادم؛ با این وجود، این که یک شخص به نسبت غریبه بخواهد بیست و چهار ساعت کنارم بماند، خودش ترسناک‌تر نبود؟ احساس خاصی نسبت به مرگ نداشتم، گر چه به گمانم مرگ از من بدش می‌آمد. به هر حال، مرگ هم یک اتفاق بود دیگر، نه؟ دست محمدمهدی را گرفتم. کوله‌ام را پشتم انداختم و بلند شدم.
- ممنون ولی اگر واقعا قراره بمیرم، نیازی نیست خودت رو به زحمت بندازی.
‌‌ کوتاه نگاهم کرد و ناگهان، بی‌هوا دستش میان موهای بورم پرید. در حالی که جوری به همشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

هدیل

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
259
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #8
‌ سوتی که محمدمهدی کشید واقعا برایم گوش‌خراش بود. دلم می‌خواست قاشق غذایش را ته حلقش جا بدهم بلکه دو دقیقه آرام بگیرد. روح و روان برایم نگذاشته بود.
- یه کم ساکت باش، همسایه‌ها اذیت می‌شن.
‌‌ در حالی که برای خودش یک قاشق دیگر برنج و خورشت به برمی‌داشت، با شور و شعف عجیبی گفت:
- پسر، این عالیه! خدایی نمی‌خوای بیای مهدیه رو بگیری؟ حیفه بدمت دست غریبه!
‌‌ شور و شوق محمدمهدی را درک نمی‌کردم. با قدی نزدیک دو متر، شبیه بچه‌های چهارساله فضولی می‌کرد و موش می‌دواند و آزار می‌رساند و کیف می‌کرد.
- مهدیه کیه؟
‌‌ بدون این که دست از خوردنش بکشد، با دهان پر گفت:
- شیطان مجسم، آفریدگار سم‌السموم غذاها...
‌‌ با تعجب که نگاهش کردم انگار غذا به دهانش کوفت شده باشد، پوکر شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

هدیل

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
259
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #9
‌‌ کمی سنگین نفس می‌کشید. دستی روی پشتش گذاشتم و در حالی که مالشش می‌دادم تا بهتر نفس بکشد، پرسیدم:
- می‌دونی این‌جا چه خبره؟
‌‌ نگاهم کرد. با مکث کوتاهی سرش را جلو کشید و دم گوشم، آرام گفت:
- به احتمال زیاد توی فریزر خونه‌، یه جسد دیدن!
‌ به شدت تعجب کردم؛ از آن تعجب‌هایی که پایش می‌توانستم حتی چشم درشت کنم و بپرسم «یعنی چی؟!» اما با بستن چشم‌هایم و کشیدن نفس عمیقی، به خودم مسلط شدم.
‌‌ با چشم‌های ریز شده، به محمدمهدی نگاه کردم. این یکی را از کجا می‌دانست؟ همان اول که صدای جیغ را شنید، حدس زد و الان‌...
- اگه توی فریز گذاشتنش، پس احتمالا به قتل رسیده و کار قاتلش بوده؛ قاتلش، تویی؟
‌‌ با تک ابروی بالاپریده‌ای نگاهم کرد. سری به نشانه‌ی منفی تکان داد. روی چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

هدیل

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
259
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #10
‌ به هر حال با وجود ژست هنری و افسرده‌ای که داشت، من نگرانی‌اش را‌ احساس می‌کردم. جسدش داشت گریه می‌کرد. قلب بی‌ضربانش انگار تند می‌تپید! ترسیده بود. می‌خواست چنگ بزند. به چه؟ احتمالا دخترش... بچه داشت.
‌‌ عجیب بود؟ به نظر بقیه که بود، ولی من این اجساد را می‌فهمیدم، شبیه مامان... حرف می‌زدند، برایم از احساسات و زندگیشان می‌گفتند. نمی‌دانم، شاید نتیجه‌ی نزدیک به شش ماه، تنها زندگی کردنم با جسد مامان بود.
‌‌ به آرامی جلو رفتم. اگر کسی در آن حالت من را می‌دید، شبیه محمدمهدی، حکم به جنونم می‌داد ولی خدا را شکر، همسایه‌ها درگیر خودشان بودند.
‌‌ جلوی جسد، روی زانوهایم خم شدم. آرام گفتم:
- آروم باش، من مرده‌نشینم!
‌‌ هنوز حالش بد بود، حتی نگرانی‌اش بیشتر شد. از مرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا