• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کد بی‌روح و بامرگ | هدیل کاربر انجمن یک رمان

هدیل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/4/24
ارسالی‌ها
26
پسندها
197
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
‌‌ با توصیف حال بد فرضی‌ام به آقای سبحان، این که به خاطر ناباوری تا جلوی جسد رفتم، تا مطمئن شوم توهم است که آرام بگیرم‌ اما توهم نبود و حالم چندان سر جایش نیست، خودم را از جماعت همسایه‌ها که هنوز هم حال درست و حسابی‌ای نداشتند، جدا کردم.
‌‌ میترا خانم را روی زمین خوابانده بودند. آقای میری، ساکن طبقه‌ی بالای آپارتمان هم رسیده بود و پشت آقا شهریار بی‌حال را مالش می‌داد. خانم‌ها یکی در میان یا ضعف کرده بودند یا با صورت وحشت‌زده‌ای پچ‌پچ می‌کردند. در آن آشفته بازار، خانم گلی هم که برای خودش پیرزنی بود، وقت گیر آورده و سر مش حسین و آقای سبحان به خاطر امنیت ضعیف ساختمان نق می‌زد. مش حسین و آقای سبحان هم حرمت سنش را نگه می‌داشتند که فقط عذر می‌خواستند.
‌‌ در واحدم را که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

هدیل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/4/24
ارسالی‌ها
26
پسندها
197
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
‌ محمدمهدی به نحو اغراق‌آمیزی هر یک دقیقه یک بار یقه‌ی بافت مشکی‌ای که در تنش چپانده بودم تا در شب، چندان به چشم نیاید را بالا کشیده، بو می‌کشید و از سلیقه‌ی خوبم در انتخاب عطر ملایم تعریف می‌کرد؛ میان حرف‌هایش هنوز هم سعی داشت مهدیه‌ را یک جوری به من بچسباند.
- عالیه پسر... مهدیه هم عاشق همین برنده، می‌میره برای ورسوز... خدایی برای هم خلق شدین. هر چند، اگه سلیقه‌ت توی انتخاب دختر هم انقدر خوب باشه، مهدیه شانسی نداره ولی حرفی نیست، بپسنددت که می‌پسنده، خودش رو توی کلاس‌های دختر شایسته خفه می‌کنه، بلکه تو آدمش کنی.
‌‌ می‌گفت و برای خودش می‌خندید؛ انگار اصلا در عالم دیگری زندگی می‌کرد. در حال نشان دادن رسید کارت به کارت مبلغم به راننده‌ی اسنپ، ضربه‌ای روی پایش زدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

هدیل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/4/24
ارسالی‌ها
26
پسندها
197
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
- کاری ندارم شهاب سنگ بود یا نه... فقط آروم حرف بزن که صدا هم توی فیلم دوربین‌های مداربسته نیفته‌.
‌‌ به شوخی، صدایش را نازک و آرام کرد.
- باشه عزیز دلم، ملوسک خوبم!
‌‌ چپ چپ نگاهش کردم. آه کشیدم و دستی آرام به پیشانی‌ام کوبیدم.
- لطف کن آرومم حرف نزن، کلا ساکت باش.
‌‌ چپ چپ‌تر نگاهم کرد. چشم غره رفت! انگار آن وسط بازی‌اش می‌آمد. به ظاهر برآشفت‌.
- دیگه پررو نشو، چه‌قدر پر توقعی!
‌‌ فقط نگاهش کردم. دیگ به دیگ می‌گوید رویت سیاه؟ اگر طرفم محمدمهدی است، لابد... زبان به زبان محمدمهدی گذاشتن خودش از اساس غلط بود. رهایش کردم با دیوارهای اطرافش حرف بزند.
‌‌ بالاخره میان لالایی‌های بی‌سروته محمدمهدی، به مکان مورد نظر رسیدیم. تقریبا پشت محوطه‌ی صنعتی بود و رو به بیابان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

هدیل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/4/24
ارسالی‌ها
26
پسندها
197
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
‌‌ روی دیوار که قرار گفتم، همین که خواستم از سمت دیگر پایین بپرم، در حال خم شدن و خیز گرفتن، گفتم:
- بدو!
‌‌ ناگهان زیر پایم خالی شد، کمرم تا از وسط نصف شدن رفت و فقط تاریکی آسمان را دیدم. تا به خودم بیایم، با صدای تلپ برخورد کفش با زمین، پلک زدم.‌ پای من زمینی احساس نمی‌کرد!
‌‌ با تأسف چشم بستم‌.‌ درک موقعیتم دیگر سخت نبود. محمدمهدی نقطه‌چین بی‌مقدمه من را به پشت روی شانه‌اش انداخته و خودش، پریده بود. سرم گیج می‌رفت. درمانده، نالیدم:
- تو مریضی، نه؟
‌‌ محمدمهدی با نیش بازش، در حالی که پایینم می‌گذاشت تا شبیه آدم بایستم، جواب داد:
- نمی‌شد بذارم با اون پا بپری... یه دور دیگه فلج می‌شدی!
‌‌ کمرم را مالش دادم و کاملا جدی پرسیدم:
- الان به نظرت کمرم نصف نشده؟
‌‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

هدیل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/4/24
ارسالی‌ها
26
پسندها
197
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
‌‌ چند دقیقه‌ای طول کشید تا به ساختمان به قول محمدمهدی مناسب قبر رسیدیم. البته ساختمان هم کم نگذاشته و پیشاپیش برایمان مراسم ختم باکلاسی گرفته بود؛ نمی‌دانستم لکسوز، دناپلاس توربو و مرسدس بنز کلاس E مشکی جلوی ساختمان را کجای دلم بگذارم، مهمانی بود؟!
‌‌ اگر با ماشین آمده بودند، یعنی از نگهبانی رد شده بودند؛ بنابراین به نظر قانونی می‌رسید اما اصلا مدل خودروها با مکان و ساختمان انتخابی تناسب نداشت. یک چیزی آن وسط می‌لنگید!
‌‌ به سمت محمدمهدی برگشتم. سکوتش برایم‌ جالب بود، توقع داشتم سریع اظهارنظر کند. با دیدن چشم‌های ریز شده و ژست متفکرانه‌ای که با زدن دستش زیر چانه گرفته بود، تک ابرویی بالا انداختم. چه درگیر شده بود!
‌‌ انگار سنگینی نگاهم را احساس کرد که دستش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

هدیل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/4/24
ارسالی‌ها
26
پسندها
197
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
‌‌ با شیطنت ابرویی بالا انداخت.
- مرگ تو نمی‌کنم مگه این که بری بالا!
‌‌ نفسم را با درماندگی، شبیه آه بیرون دادم. خواستم کفش‌هایم را در بیاورم که چشم‌غره‌ی ترسناک محمدمهدی امان نداد. اگر با کفش می‌رفتم، دست‌های خودش اذیت نمی‌شد؟ با این وجود، محمدمهدی که لب زد:
- بدو دیگه... لفتش نده!
‌‌ بی‌خیال شدم. لیاقت مراعات نداشت. پای چپم را روی دستش گذاشتم و بلند شدم. انصافا محکم و بی‌نقص، دست‌هایش بی‌حرکت باقی مانده بودند. وزنم هیچ فشاری بهشان نمی‌آورد. هنوز تا پنجره فاصله بود. با خیال راحت‌تری دنبال جای پای بعدی گشتم. یک تو رفتگی در دیوار چشمم را گرفت، به دنبال جای دست بعدی گشتم که ترک دیوار این مورد هم تامین کرد.
‌‌ پای دیگرم را توی تو رفتگی و دستم را بند ترک دیوار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

هدیل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/4/24
ارسالی‌ها
26
پسندها
197
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
‌‌ صدای قدم‌های متعددی ضمیمه‌ی صدای مرد شد. در حالی که محمدمهدی با گرفتن انگشت جلوی بینی‌اش، به ساکت بودن دعوتم می‌کرد، سریع و بی‌سروصدا رد خونم را پاک کردم. دستمال‌هایش را در جیبم انداختم و دور دستم که هنوز خون می‌آمد را چند دور دستمال پیچیدم تا جایی که دیگر سرخی خون پیدا نباشد.
‌‌ نفس راحتی کشیدم. با تکان سر محمدمهدی، هر دو آرام و بی‌سروصدا تا نزدیکی در نیمه باز اتاقک خراب شده، روی پنجه‌‌ی پا قدم برداشتیم. محمدمهدی که زودتر رسیده بود، زانو زد و من از بالای کمر او، سرم را تا شکاف در و لولایش کشیدم.
‌‌ محوطه‌ی بزرگ‌تری آن بیرون خالی و خراب شده، رها شده بود. خبری از لامپ نبود اما چراغ قوه‌های پیشرفته‌ای روشن بودند. احتمالا از خوش‌شانسی ما بود که فقط دایره‌ی دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

هدیل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/4/24
ارسالی‌ها
26
پسندها
197
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
‌‌ برای همیشه نمی‌توانستم چشم‌هایم را ببندم. وقتی احساس کردم به خودم مسلط‌تر شده‌ام، چشم‌هایم را باز کردم. عینک آفتابی جلوی دختربچه زانو زده بود. موهایش را نوازش می‌کرد! همه چیز به نحوی ترسناک و مبهم بود. نیشخندش با کارش نمی‌ساخت.
- می‌دونی خانم کوچولو، بعضی چیزها درد داره؛ نه؟ مثل سرت...
‌‌ دختربچه فقط سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد.
- من هم بعضی وقت‌ها دردم می‌گیره، از کارهایی که بعضی آدم‌ها می‌کنن... می‌دونی؟ من هم یه بچه داشتم ولی یکی به زنم کمک کرد که اون رو از من بگیره. من واقعا دردم گرفت! دلم می‌خواست خودم اون بچه رو‌ بکشم، به هر حال، از خون کثیف مادرش بود!
‌‌ تمام اعصابم یک صدا فریاد می‌کشیدند «این مرد، دیوانه است؛ دیوانه‌تر از محمدمهدی، مجنون است.»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

هدیل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/4/24
ارسالی‌ها
26
پسندها
197
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
‌ واقعا دوست داشتم برگردم، از همان پنجره پایین بپرم و تمام... اما نمی‌شد! می‌دانستم حتی اگر نمیرم، پاهایم نمی‌کشند. همان موقع هم تیر می‌کشیدند. شاید اندازه‌ی همین دختربچه بودم که اتفاقی شکستند و به علت تأخیر در رسیدگی و درمان، ضعف غیرقابل جبرانی به جا ماند.
‌‌ نمی‌توانستم به محمدمهدی کمکی کنم. حضور خود دختربچه هم مزاحم بود. پس فقط به سمت راه‌پله‌ی گوشه‌ی ساختمان دویدم. در راه صدای بوم بلندی شنیدم. از گوشه‌ی چشم که نگاه کردم، محمدمهدی برای دفاع مقابل تیراندازها، میز را واژگون کرده بود و به جلو هول می‌داد.
‌‌ ‌ سه نفر اول را که زیر گرفت، دست روی لبه‌ی میز گذاشت. پرید و با چرخش پایش، به سر دو نفر دیگر هم ضربه زد. شاید بی‌خود نگرانش بودم. انگار از فیلم هندی بیرون پریده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

هدیل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/4/24
ارسالی‌ها
26
پسندها
197
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
‌‌ وقتی رسیدم، به نفس نفس افتادم. چشم‌هایم هنوز ناباور و درشت شده بودند. پاهایم درد می‌کردند، احساس می‌کردم استخوان‌هایم خرد شده‌اند، تاب تحمل وزنم را ندارند. مغزم گویی یک‌ لایه‌اش از کار افتاده باشد، فقط تکرار می‌کرد «دیوانه است، آن مرد دیوانه است!» فکر کردن به کارهایش هم پشتم را می‌لرزاند. وعده‌اش حتی ترسناک‌تر بود. بعدا من را می‌بیند؟ چه مریضی بود؟
‌‌ نفهمیدم چگونه دختربچه را روی زمین گذاشتم و از خداخواسته، جلویش نشستم. پاهایم از شدت درد و فشار‌ کمی می‌لرزیدند با این حال، چشم بستم، نفس عمیق کشیدم و روی خودم مسلط شدم.
‌‌ صورت دخترک شبیه گچ شده بود. جای اشک‌های خشک شده روی صورت سفید و سرخش باقی مانده بود و هنوز، اشک‌های جدیدتری می‌ریخت. زیاد در برخورد با بچه‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا