• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کد بی‌روح و بامرگ | هدیل کاربر انجمن یک رمان

هدیل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/4/24
ارسالی‌ها
26
پسندها
197
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
"فصل دوم: بامرگ، نسخه‌ی دمو"

"بی‌روح"

‌‌ با صدایی شبیه قور قیر... چشم باز کردم. واقعا نوای دل‌انگیزی برای بیدار شدن بود! اما با دیدن چهره‌ی محمدمهدی، خنده‌ام‌ گرفت. هنوز خواب بود ولی شکمش غر می‌زد و گوشه‌ی لب‌هایش، آب دهانش روان شده بود. خدا می‌دانست چه خوابی می‌بیند.
‌‌ بلند شدم، جعبه‌ی‌ کمک‌های اولیه و یک دست لباس برداشتم و به‌ حمام پناه بردم. پس از یک دوش کوتاه، خودم زخم‌های دستم را پانسمان کردم و زخم پایم را بخیه زدم. از خاله‌ی مرحومم یاد گرفته بودم. جراح پلاستیک بود.
‌‌ از حمام که بیرون آمدم، محمدمهدی را به بدبختی بیدار کردم و با هزار زحمت و التماس به حمام فرستادم؛ گویی در خواب، کر هم می‌شد! به این سادگی‌ها بیدار نمی‌شد که...
‌‌ برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

هدیل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/4/24
ارسالی‌ها
26
پسندها
197
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
‌‌ خودم هم نفهمیدم چه شد تا وقتی که سه‌تایی پشت میز صبحانه نشستیم. مهدیه که هنوز تا بی‌خیالی‌اش فرسنگ‌ها فاصله بود، لاله‌ی گوش محمدمهدی را گرفته و با حرص می‌کشید؛ گر چه به نظر می‌رسید بهش خوش می‌گذرد.
‌‌ نمی‌دانستم باید خوش‌حال باشم که یکی پیدا شد از پس محمدمهدی بربیاید، یا از مهدیه بترسم که انگار نسخه‌ی عصبی‌تری نسبت یه محمدمهدی بود. کارش که با محمدمهدی تمام شد، به سمت من برگشت. ناخودآگاه خشک شدم. ترجیح می‌دادم از درگیری با او اجتناب کنم ولی گویا او زیاد موافق نبود که رک و پوست‌کنده پرسید:
- اگه محمدمهدی برت زده، سینگلی دیگه، نه؟
‌‌ به نحو مسخره‌ای حس خواستگاری از جمعمان گرفتم؛ آن موقع فهمیدم چرا هر وقت مادربزرگ قصد زن گرفتن برای دایی می‌کرد، دایی در هفت پستو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

هدیل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/4/24
ارسالی‌ها
26
پسندها
197
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
‌‌ مهدیه که شرش را کند، پیش از دوباره نشستنمان چنان به محمدمهدی خیره شدم که مظلومانه گلویی صاف کرد و گفت:
- غلط کردم خرج صبحونه گذاشتم سر دستت، بیا به جاش من رو بخور... مردک خسیس!
‌‌ احتمالا روزی که محمدمهدی مظلوم‌ می‌شد، قیامت بود!
- غذا که نوش جونت، بخور؛ فقط حس نمی‌کنی توضیح دادن یه چیزی به من رو جا انداختی؟
‌‌ همین‌طور که کامل می‌نشستم، به این فکر می‌کردم که مهدیه اصلا از دیدن صورت نابود محمدمهدی و چسب زخم گوشه‌ی لبش تعجب نکرده بود، گویا عادت داشت. مگر محمدمهدی چه‌قدر بلا سر خودش می‌آورد؟
‌‌ کمی طول کشید تا دوهزاری محمدمهدی افتاد. بشکنی زد.
- آهان! این که از کجا می‌دونستم می‌میری رو می‌گی؟
‌‌ ساده شانه بالا انداخت و به کوچه چپ زد:
- فعلا که نمردی، پس یعنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

هدیل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/4/24
ارسالی‌ها
26
پسندها
197
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
- یهو متوجه شدم توی خواب‌هام، من، محمدمهدی نیستم! هزار و یک شخصیت بی‌شمار دیگه هستم؛ هر خواب، یک شخصیت... اسم، آدرس، خانواده، جنسیت، همه چیز متفاوت... گاهی دختر بودم،‌ گاهی پسر... با هزار و یک‌ اخلاق جورواجور... من همه رو داشتم زندگی می‌کردم!
‌‌ میان تعریفش، ناگهان شیرین خندید.
- مهدیه هم وقتی تعریف این خواب‌ها رو براش شروع کردم، نویسندگی رو شروع کرد. به هر حال، حتی به این مدلی خواب دیدن هم عادت کردم، هر چند معمولا تا چند روز بعد، شخصیتی که توی‌ خواب بازی می‌کردم، همراهم بود. داشتم جدی‌ جدی اختلال چند شخصیتی می‌گرفتم که... حتی این عارضه‌ی خواب‌هام هم خنثی کردم و به زندگی عادیم رسیدم، بی‌توجه به خواب‌هام؛ توی این مورد مهدیه خیلی به تخلیه‌ی ذهنی و عادی شدنم کمک کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

هدیل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/4/24
ارسالی‌ها
26
پسندها
197
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
شاید ناشیانه، بلند شدم. جلو رفتم و بی‌هوا، بغلش کردم. کمی معذب بودم که بدون اجازه دست به چنین کاری زدم و برای همین، سخت در آغوشش نکشیدم؛ دست‌هایم شل بودند و آرام، پشتش را نوازش می‌کردند.‌ درست یا اشتباهش را نمی‌دانستم، ولی سعی‌ کردم منطقی حرف بزنم.
- دلیلی برای احساس گناهت وجود نداره؛ تو هیچ وظیفه‌ای، هیچ وقت نداشتی! سیر طبیعی امور همون بود، تکلیفی به دخالت درش نبود. اگه از من بپرسی، کسی که توی این ماجرا مظلوم واقع شده، خود تویی! هر آدم، یک‌بار می‌میره؛ این که مجبور بشی بارها و بارها، مرگ رو تجربه کنی، تا جایی که برات عادی بشه، ظلمه! هر کس دیگه‌ای هم که جای تو بود، یک بار فکر نمی‌کرد خواب‌هاش واقعی باشن، شاید حتی اگه موقعیت مشابهی هم پیش می‌اومد، از خیر اون شباهت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

هدیل

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/4/24
ارسالی‌ها
26
پسندها
197
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #26

سلام، شبتون به خیر؛ عیدتون مبارک، روزگارتون به کام.
***


‌‌ ‌‌ تولد محمدمهدی و مهدیه، یک فاجعه بود؛ چنان ترکیب عجیبی گردهم آمده بودند که شبیه مناظره‌ی عقیدتی یا جنگ فرهنگی می‌ماند. در حالی که عموی بزرگ محمدمهدی با معشوقه‌ی جوان لوندش تبریک می‌گفتند، ثانیه‌ای بعد محمدمهدی داشت با پدربزرگ معمم گوگولی‌اش احوال‌پرسی می‌کرد!
‌‌ همان‌طور که مات و مبهوت سازش این دو گروه در این تولد بودم، که تمش به لطف مهدیه تیره و دارک و بیشتر شبیه همان هالووین بود، میان آن شلوغی، دخترکی آرام زیر گوشم لب زد:
- تو هم می‌فهمی دیوانه‌ن، نه؟ از نگاهت پیداست...
‌‌ شبیه فیلم ترسناک می‌ماند؛ نور انتخابی‌اش طیف‌های آبی بود، کیک تولدش فواره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا