• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آدم‌ کشی در آرلینگتون | pen lady (ماها کیازاده) کاربر انجمن یک رمان

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
110
پسندها
452
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آدم‌کشی در آرلینگتون
نام نویسنده:
pen lady (ماها کیازاده)
ژانر رمان:
#جنایی #معمایی #عاشقانه
کد رمان: 5641
ناظر رمان: حصار آبی حصار آبی

خلاصه‌ی رمان:
در عملیات نهایی، در حالی که یک قدم با رسیدن به هدف خاص خود فاصله داشتند، قهرمان‌بازیِ چند دختر مانعشان شد. دخترانی که با دست خود دفتر زندگی‌شان را برای همیشه بسته و ره‌سپار نیستی شدند. در این بین کاراگاهی برگزیده شد، تا تاوان خون آن دختران را بگیرد ولی ورق زندگیش برگشت چون سرنوشت، جادوی مشکین را وارد قلب عاشق او کرد و... .

بیوگرافی | بیوگرافی شخصیت های رمان آدم‌ کشی در آرلینگتون | ماها کیازاده کاربر انجمن یک رمان

نقد و بررسی رمان آدم‌کشی در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

M A H D I S

ناظر ترجمه + عکاس انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
546
پسندها
8,351
امتیازها
24,773
مدال‌ها
33
سن
23
سطح
15
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hosein.hb

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
110
پسندها
452
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
زمان انجام وظیفه در دنیای قتل و جنایت، در دنیای سیاهی و گناه یا دنیای بی‌رحمی و پستی؛ در یک چشم به هم زدن رنگ دنیای خاکستریم عوض شد. رنگی شد، شاید به خاطر وجود تو!
اما این تلنگر همان‌قدر که سریع آمد و مفهوم عشق و عاشقی را به من آموخت، همان‌قدر زود رفت و فاصله‌ای بزرگ بین‌مان ایجاد کرد، فاصله‌ای اندازه این دنیا و برزخ! یا شاید فاصله‌ی دو قطب مثبت و منفی یک آهنربا!
 

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
110
پسندها
452
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
با ترس وارد اتاقی تاریک شد، اشک‌هایش بی‌اجازه می‌ریختند و دست بی‌حس و لرزانش تفنگ مشکی را به سختی حمل می‌کرد. به بن بست خورده بود و راه دیگری وجود نداشت. با وحشت به اطرافش نگریست تا راه گریزی بیابد؛ اما مغزش تمام خاطراتش را تداعی کرده و چون فیلمی در مقابل دیدگانش عبور می‌داد. خاطراتی که انگار پایانی خوش و عاشقانه‌ای را نصیبش می‌کرد؛ اما خلافش اتفاق افتاد. صدای دویدنش آمد و او نیز عصبی وارد اتاق شد، کمی نفس‌نفس می‌زد و دیگر آن استایل بی‌خیال و لوده را نداشت، عصبی بود، پلکش می‌پرید، رگان دستش متورم شده و ابروهای کلفتش در هم آمیخته بود. با صدای آرامی رو به دخترک گفت:
- آروم باش خب... آروم باش و تفنگ رو بده به من.
خشم موجود در سخنانش دل دخترک را به کوبش بی‌امان در آورد. با دست لرزانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
110
پسندها
452
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
النا با لبخند ب*وسه‌ای بر گونه‌ی ته ریش‌دار او زد و گفت:
- می‌خواستم سوپریزتون کنم بابا.
الیوت با شنیدن لفظ «بابا» احساسی شد و بازوان برجسته‌اش را دور دخترک محکم‌تر کرد. الیزابت که به آن دو خیره شده بود، کف دستش را بر شانه‌ی الیوت زد و با عشق گفت:
- عزیزم! دخترکم خسته‌ست بهتره بذاریم بیاد تو.
الیوت بوسه‌ایی محکم بر پیشانی‌ بلند النا زد و بعد درحالی‌که دستش را پشت او قرار داده بود‌، به داخل خانه هدایتش کرد. خانه‌ی کوچک و باصفای آن‌ها مثل همیشه بوی کلوچه زنجبیلی و چوب می‌داد. زمان زیادی بود که به آن‌جا نیامده و اکنون تغییرات زیادی در آن مشاهده می‌کرد.
عروسک‌هایی شامل خرس‌‌ها و فیل‌های چوبی‌، اسب و گرگ که شاهکار الیوت بود به زیبایی در قفسه‌‌های خالی کتاب‌خانه‌ قرار داشت. تلویزیون کوچک و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
110
پسندها
452
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
النا به ساعت بزرگی که دو طرفش را کودکانی با بال‌های طلایی احاطه کرده بودند، نگاه کرد‌ عقربه‌ها دوازده ظهر را نشان می‌دادند. نچی کرد و به تقلید از خواهر مو صورتی‌اش سرش را به مبل تکیه داد و نالید:
- حوصله ندارم برم بیرون. ملینا دو ماهِ که کاری ندارم. مثل مرخصی اجباری بدون حقوق می‌مونه، مجبورم خودم و با این فیلما سرگرم کنم. استفان هم با همسرش رفته سواحل هاوایی.
ملی با ذوق تنش را به سمت او گرداند و گفت:
- اوه، چه رمانتیک! چرا از این مردای جنتلمنا گیر ما نمیاد. حالا سن من کمه، اما تو چی داری پیر میشی. سی سالت شده ولی با هیچ کسی دوست نیستی ازدواج که رو کلاً بی‌خیال، حیف این همه زیبایی نیست؟
الی تک خنده‌ای کرد و دستی در موهای قهوه‌ایش کشید و گفت:
- محض رضای خدا بی‌خیال، اگه مادر و اون پیرمرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
110
پسندها
452
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
الیوت خمیازه‌ای کشید و به الی نگاه کرد، لبخندی مهربانانه مهمان صورتش کرد و گفت:
- یادت نره الی کوچولو شانزده‌بار باختی و دوبار بردی.
النا با خنده‌ای که بیشتر شبیه ناله بود رو به او گفت:
- اوه الیوت نه! من دیگه الی کوچولو نیستم. اوم... و یادم نمی‌ره. مطمئنم که این‌بار تا رکورد نزنی نمی‌ذاری برم خونه.
الیوت خندید با گفتن دقیقاً راهیِ راهرو شد، مرد جذاب و کم حرفی بود با وجود تحصیلات کم و شغل ساده‌ی نجاری، خیلی باهوش و زیرک بود و هیچ چیزی مثل شطرنج و سیاست نمی‌توانست او را ذوق‌زده کند. البته برق چشمانش که با نام الیزابت نمایان می‌شد جای خود را داشت. الی نگاهی به قیافه‌ی کج و معوج ملی کرد و گفت:
- آماده شو بریم بیرون!
***
موهایش را پشت گوش برده و باریکه‌ای از آن را روی پیشانی‌اش ریخت. برق لبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
110
پسندها
452
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
پرده‌ای از غم چشمان مرد را پوشاند. دستی به صورت گرفته و چشمان خواب‌آلودش کشید و همان‌طور که النا را به خانه دعوت می‌کرد گفت:
- با دستیارتون تماس گرفتم، انگار که خارج کشور بودن و گفتن شما به آرلینگتون اومدین.
نگاهی به سرتاسر خانه انداخت و زیر لب «بله‌»ای گفت؛ خانه‌ای پر از اجسام قیمتی و عتیقه که به‌شدت فخر می‌فروخت و لوستری بزرگ و طلایی که به آنجا نمای زیبایی داده بود. صدای گریه‌ی زنی در خانه پیچیده بود و مردی او را دلداری می‌داد. مرد جوان به جلو قدم برداشت و «از این طرفی» گفت، همان لحظه خدمتکاری جوان و خوش‌سیما به او نزدیک شد، دستش را به طرف النا گرفت و آرام گفت:
- خانم پالتوتون رو به من بدید.
النا بدون نگاه کردن به او دست در جیب پالتویش کرد و گفت:
- لازم نیست.
بی‌توجه به قیافه‌ی متعجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
110
پسندها
452
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
مرد با خستگی به او نگاه کرد و گفت:
- من دکترم و اون موقع برای مورد اورژانسی از طرف بیمارستان بهم تماس گرفتن... همسرم هم پرستاره.
النا رو برگرداند، به جلو خم شد و آرنج‌هایش را روی زانوهایش گذاشت، خیره به چشمان آبی ویلیامز پیر پرسید:
- با دوستاش صحبت کردید؟
پاتریک به چشمان مصمم الی نگریست و گفت:
- بله، اما اون‌ها خبری ازش ندارن. هر چند که مطمئنم نیستم... یکی از اونا وقتی رفتیم خونه‌ش از پنجره‌ی اتاقش فرار کرده بود و چند روز بعد وقتی دوباره رفتیم گفت که خبری نداره.
ابروهای آمنابار پرید:
- چه کسی عکس‌ رو براتون فرستاد؟
زن هق‌هقی کرد و باری دیگر دستمال مچاله شده در دستش را به زیر چشمانش کشید و گفت:
- پستچی!
النا صاف نشست و زمزمه کرد:
- میشه عکس‌ رو ببینم؟
مرد «بله‌»ای گفت و به پسرش خیره شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
110
پسندها
452
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
پاتریک با تکان سر گفت:
- نه!
النا عکس را درون پاکت گذاشت، آن را در جیبش قرار داد و با پرسیدن آدرس اداره‌ی پلیسی که آقای کلینز در آن‌جا کار می‌کرد، از خانه‌ی ویلیامزها خارج شد. نگاهی به صفحه‌ی ساعتش که سه بعد از ظهر را نشان می‌داد، کرد. خورشید رو به غروب می‌رفت و چون گویی زرد رنگ در امواج آسمان شناور بود و با امواج گسیل داده‌ی خود آخرین تلاشش را برای روشنایی زمین می‌کرد.
***
یک هفته از روزی که از خانه‌ی ویلیامزها خارج شده، گذشته بود. یک هفته‌ی پر دردسر! از هر طرف تحت فشار بود. با آقای کلینز که مردی پیر اما کارکشته و پخته بود، صحبت کرده و قرار بود با همکاری هم قاتل را پیدا کنند. اولین بار بود که می‌خواست با پلیس همکاری کند و این موضوع در همان حال که به نفعش بود برایش ضررهایی هم به همراه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا