• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آفند درد | معصومه . عین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masoo
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 558
  • کاربران تگ شده هیچ

masoo

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
243
امتیازها
923
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آفند درد
نام نویسنده:
معصومه . عین
ژانر رمان:
#تراژدی #عاشقانه #اجتماعی
کد رمان: 5642
ناظر رمان: Abra_. Abra_.

خلاصه:
میان بغضی لجوج که چنگ انداخته و گلویم را فشار میدهد، گیر افتاده ام. نه خفه ام میکند و نه رها میشود!
بغضی که هر شب تا مرز آزادی میرود و در نهایت پشیمان شده، ماندن را ترجیح میدهد.
ماندنی که ذره- ذره ی جانم را میگیرد.
مشتاقم که ابر نگاهم ببارد و اندکی از درد رفتنت کم شود؛ ولی گویی غمی که قلبم را محاصره کرده، قصد کوچ به دیار ابدیت را ندارد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

M A H D I S

ناظر ترجمه + عکاس انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
546
پسندها
8,352
امتیازها
24,773
مدال‌ها
33
سن
23
سطح
15
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

masoo

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
243
امتیازها
923
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
فصل اول:چرخش
برشی از آینده


‌ ‌‌ ‌قدم های آرامی که سعی داشت بی‌صدا باشند، روی کاشی‌های تیره و تمیز زیر پایش می‌کشاند.
‌‌ ‌‌هر چند ثانیه یکبار به عقب برگشته، سالن خلوت و بدون مزاحم را از نظر می‌گذراند و سپس دوباره خیره ی مسیر پیش رویش که تنها چند قدم با مقصد اصلی فاصله داشت می شد.
‌‌‌مضطرب بود و این را می شد از قدم هایی که یکی در میان می‌لرزیدند به راحتی متوجه شد. نفس عمیقی از عمق ریه هایش خلاص کرده، با پشت دست چند تار موی پر کلاغی که از روسری سبز رنگ بیرون جسته و به پیشانی خیس از عرقش چسبیده بودند، عقب کشید.
‌‌ ‌گوش سپرده به آوای سکوت، همان دم که به مقصد نهایی اش رسید، پشت در از حرکت ایستاده، حینی که حس کرد دسته ی چوبی چاقو، کف دست عرق کرده‌اش را می‌سوزاند، حصار انگشتان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
243
امتیازها
923
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
زیر بارش تند بارانی که به یکباره شروع به باریدن کرده بود، سرعت پاهایش را بیشتر کرد و به خیابانی که منتهی به کافی شاپ مد نظرش می‌شد، چرخید. باران هر لحظه شدیدتر می‌شد و شلاقش را بیشتر از قبل روی تنِ خیس او حرکت می‌داد. شال سرخی که به سر داشت، تماما خیس شده و محکم تر از هر وقتی به موهایش چسبیده بود. قطرات ریز باران از گوشه ی شال سر خورده، مسیر پیشانیش را طی می‌کردند و پس از عبور از تیغه ی بینی استخوانی و کوچکش، از کنار لب های رژ خورده اش به پایین سقوط می‌کردند.
مژه های فر و ریمل دارش به واسطه ی حضور قطرات باران سنگین شده و با هر پلکی که می‌زد، قطره‌ای روی گونه‌اش می‌افتاد.در نهایت و پس از چند دقیقه پیاده روی بی وقفه زیر باران ناگهان بهاری، به کافی شاپ که رسید، بدون معطلی در را به عقب هل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
243
امتیازها
923
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
گفته‌اش با آن مشتی که حواله‌ی بازویِ او کرده بود، لبخندِ محمد را از چهره پاک کرده، به جایش اخمی تصنعی روی پیشانیش جا خوش کرد. نگاه به پایین سُر داد و خیره به همان نقظه از بازویش که چند ثانیه قبل هدف مشت همتا قرار گرفته بود، دست دیگرش را دور بازویش پیچید و همزمان با ماساژ جای ضربه ی نه چندان محکم او، خیره به خیابان خلوت پیش رویش، گفت:
- دست بزنم داشتی و رو نمی‌کردی؟
نیم نگاهی به همتا انداخته، لبخند شیطنت بار اما کم جانی زد و با لحنی شوخ ادامه داد
- انگار باید توی انتخابم تجدید نظر کنم، عمو رضا نگفته بود دخترش کتک زدنم بلده.
همتا چشم غره ای نثار چشمان خندان محمد کرده، دست به سینه شد و صاف نشست. نگاهش را به قطره ای باران که روی شیشه سر می خورد دوخته، تار ابرویی بالا داد و لب برچید و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
243
امتیازها
923
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
حقیقتِ غیر قابلِ انکار برای دومین بار پا در میدان گذاشت تا حاصلش شود مشتی محکم از سمتِ قلبِ رضا به سینه اش و بند آمدن نفس درون سینه‌اش.
مبهوت از گفته ی او، فاصله ای انداخته بین لب‌هایش، چند ثانیه‌ای مکث کرد تا در آن ثانیه ها، صدایِ صادق درون سرش پیچیده، اضطرابش را چندین برابر کند. چه شنیده بود؟ به همان راحتی خریدار قرارداد را فسخ کرده بود؟ حتی بی آنکه به خود زحمت داده، خبری به او بدهد؟
مرورِ گفته های صادق را که تمام کرد، اخم غلیظی نشانده میانِ ابروانش، دست آزادش را کنار بدنش مشت کرد و دمی بعد، ناخواسته تن صدایش را بالا برد و بی توجه به حضورِ رعنا در خانه و بیماری قلبی اش که دشمن بود با اضطراب و نگرانی، عصبی داد زد
- یعنی چی که میخواد فسخ کنه؟غلط کرده، مگه شهر هرته یه روز بیاد قرار داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
243
امتیازها
923
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
روی پاشنه سمتِ اویی که شده بود کوهِ اضطراب چرخید و لب های کشیده‌اش را به کشش لبخندی تصنعی دعوت کرده، دستانش را کنار بدنش رها ساخت و سپس با صدایی که سعی داشت به دور از خشم چند دقیقه پیشش باشد نگاهش را روی صورت رنگ باخته ی رعنا چرخاند و گفت:
-‌ کی بیدار شدی؟
رعنا بی توجه به پرسشِ او، گامی دیگر جلو رفته، دستان مضطربش را قفل یکدیگر کرد و پرسید
- چی شده رضا؟
رضا چینی به پیشانیش داده، با چهره ای به ظاهر بی خبر از منظور نهفته در پرسش رعنا که خوب می دانست چیست، با دو قدم میز را دور زد و سپس صندلی چرخ دار و مشکی رنگش را سمت خودش کشیده، حینی که پشت میز می نشست جواب داد
- مگه باید چیزی شده باشه؟
رعنا کلافه از اضطرابی که داشت و نگرانی که او سعی می کرد پنهانش کند ولی موفق نبود، حداقل مقابلِ چشمانِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
243
امتیازها
923
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
نفس‌های نصفه نیمه‌اش یکی در میان و آن هم به سختی بالا می‌آمدند و همین هم درد قلبش را دو چندان می‌کرد. چهره اش که از شدت درد درهم شد، چنگی به قفسه‌ی سینه‌اش زده، دست راستش را سمت گوشه‌ی میز دراز کرد تا پیش از، از بین رفتن تعادلش، مانع از افتادنش شود ولی تا به خود بجبند و پیش از لمس میز توسط انگشتانش، سر جایش تکان محسوسی خورده، دمی بعد رمق از پاهای نیمه جانش رخت بست و همزمان با ادای آخی پر رنگ مهمان زمین گشت. رضا که تا آن دم بی خبر از حال آشفته ی رعنا در حال ادامه دادن سخنانش بود، حینی که صدای او را شنید، نگاه از روبه رو و دیوار سفید رنگ مزین به عکس طرح های مختلف کیف و کفش زنانه جدا کرد و همین که رعنای افتاده روی زمین را دید، بدون معطلی و از دست دادن تک ثانیه‌ای، صندلی را با دو دستش عقب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
243
امتیازها
923
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
رضا چشم گشوده، خیره به نگاه رعنا که دمی دیگر تا بارانی شدن فاصله داشت، جواب داد
- یه کاریش می‌کنم، خودمم مقصرم، نباید قبل گرفتن پول از خریدار چک می‌کشیدم ولی مجبور شدم. کارگاهی که تمام عمرمو به پاش ریختم داشت جلوی چشمام نابود می‌شد.
چون کودکی دلخور و آزرده خاطر، زانوانش را به آغوش کشیده، آرنجش را به زانویش تکیه داد و خیره به آسمان گرفته که به تازگی از بندِ بارش خلاص شده و روی آرامش به خود دیده بود و آن خورشیدی که به آرامی از پشت ابر خارج می شد، ادامه داد
- مجبور بودم هر روز عذر یکی از کارگرام رو بخوام چون از پس حقوق شون بر نمی‌اومدم، حاضر بودن حتی چند ماه بدون حقوق کار کنن ولی اخراج نشن ولی من حتی نمی‌دونستم این بختکی که به جون کارم افتاده کی ولم می‌کنه چه برسه به اینکه بخوام بقیه رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
243
امتیازها
923
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
***​
همین که پشت فرمان جای گرفت، پیش از روشن کردن ماشین، سر چرخانده، خیره ی باکس قرمز و به شکل قلب روی صندلی شاگرد ماند. ذهنش از همان لحظه که همراه باکس از مغازه خارج شد تا همان دم، درگیر سخنانی بود که حین خرید کادوی همتا شنیده بود.
برای هزارمین بار صدای پسر جوانی که همراه دوست خود وارد مغازه شده بود درون سرش پخش شد.
محمد لبخند به لب، خیره ی حرکت دست فروشنده بود که با دقت شیشه ی سفید رنگ و کریستالی عطر را ما بین گلبرگ های تازه و خوش بوی رز، درون باکس قرار می‌داد.
پس از حدود ساعتی گشتن میان انواع عطر ها، دست آخر عطری ملایم و سرد، که مطمئن بود رایحه اش باعث سر درد همتا نمیشود را برگزید.
پیش از اینکه فروشنده ربانِ دور باکس را ببندد، در گشوده شده، دو پسر جوان هم قدم یکدیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا