• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آفند درد | معصومه . عین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masoo
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 558
  • کاربران تگ شده هیچ

masoo

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
243
امتیازها
923
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
رعنا به زحمت سری تکان داده، لای چشمانش را گشود تا با گفتن جمله‌ای نگرانی همتا را برطرف کند، ولی درست همان حین، قلبش تیر کشید و رمق از پاهایش رخت بست و به ثانیه نکشیده مهمان زمین شد. همتا که هم‌پای رعنا روی زمین نشسته بود، دلواپس و با جانی مرتعش، بی آنکه حتی ثانیه ای تعلل را به جان بخرد، سر پا شده، قدم‌های تند و پر سرعتش را سمت آشپزخانه کشاند و پس از برداشتن لیوانی آب، کنار رعنا زانو زد.
سر او را با یک دست گرفت و لبه‌ی لیوان را نزدیک لب‌های او برد. حس خیسی که لب‌های خشک شده‌ی رعنا را لمس کرد، جرعه‌ای از خنکای آب را راهی گلوی کویر شده‌اش کرده، گویی راه سینه‌اش باز شد که توانست نفسی عمیق بکشد و پیش از خفه شدن ناجی قلب از رمق افتاده‌اش شود.
حالش که کمی بهتر شد، به کمک همتا صاف نشسته، کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
243
امتیازها
923
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
لبخند تلخی زد و ادامه داد:
- هنوز که چیزی نشده.
رعنا سر بلند کرده، نگاه نم دارش را به همسرش دوخت و دلواپس گفت:
- اگه چیزی بشه چی؟
همیشه همین بود. برای آن دو فرقی نداشت که درست بیست و هفت سال از شروع زندگی مشترکشان می‌گذشت، هنوز هم چون همان روزهای اول و دقایقی که دل سپردند و مرحم و همدم یکدیگر شدند، عاشق هم بودند! مگر می‌شد برای رضا مشکلی پیش بیاید و رعنا نگران نشود؟ مگر می‌شد رعنا اشک بریزد و رضا بی‌تفاوت باشد؟ گویی چشمان رضا بند قلب معشوقش بود که هر دم هوای دلش ابری می‌شد او هم هوای باریدن می کرد.
خودش هم می دانست حرفی که زده تنها برای تسکین آشوبی ست که پشت نگاه رعنا دیده بود.هر که را هم گول میزد خودش را که نمی توانست گول بزند. با وجودِ چند طلبکار و حسابی که حتی تومنی پول نداشت، اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
243
امتیازها
923
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
رعنا بیشتر و محکم تر از قبل، پیشانیش را چِفت سینه‌ی رضا کرده، دمی عمیق از عطر جان او گرفت و چشم بست. صدای قلب رضا که گوش‌هایش را نوازش کرد، بغضش گویی مبارزی قدر دید که بی هیچ مقاومتی عقب کشید.حالِ بهم ریخته و متلاطم جانش طوری از بین رفت که انگار از همان ابتدا هم نبود ولی حینی که رضا عقب کشید، آرامشی که قلب بی رمق رعنا را دربرگرفته بود چون اضطرابش به سرعت از بین رفت. هر چند رضا عمیقا نمی‌خواست حتی لحظه‌ای از رعنا جدا شود ولی مامور و سربازی که منتظرش بودند پیش از آن صبر نمی‌کردند.
سر جایش تکانی خورده، با فشردن کف دستش به زمین سر پا شد که رعنا بی تعلل، هم پای او ایستاده، نگاهی که دوباره بارانی شده بود را به رضا داد.
رضا سمت همتا که چون پدر و مادرش ایستاده بود چرخیده، با قدمی کوتاه مقابل او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
243
امتیازها
923
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
به اینجای افکار مشوش که رسید، لحظه‌ای چشم بست و سری به طرفین تکان داد. می‌دانست پشت بند آن جمله‌اش کلمه‌ای به اسم زندان خوابیده ولی نمی‌خواست حتی ثانیه‌ای دستان محبوس در دستبند پدرش را تصور کند. نمی‌خواست قامت خمیده و کمر شکسته‌ی محکم‌ترین مرد زندگیش را ببیند. می خواست تنها تصویری که از رضا در ذهنش داشت همان قامت محکم و چون کوه او باشد.
رعنا که روی تخت دراز کشید، همتا ملافه را تا نزدیک چانه‌ی او بالا کشیده، لبخند آرامی زد و حینی که صاف می‌ایستاد، نگاهی به ساعت دیواری سرمه‌ای رنگ متصل به کاغذ دیواری انداخته، مسیر دیدش را سمت مادرش تغییر داد و گفت:
- میرم یه چیزی برای شام درست کنم. شما استراحت کن.
رعنا باشه‌ای زیر لب گفت و چشم بست تا دمی بعد، همتا از اتاق خارج شده، در را آرام پشت سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
243
امتیازها
923
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
محمد باشه‌ای گفته، تماس را خاتمه داد و همزمان با پرت کردن موبایل روی صندلی شاگرد، فشار پایش روی پدال گاز را بیشتر کرد و با سرعت سمت محلی که همتا گفته بود حرکت کرد.
همتا که لیوان را تا نصف از آب پر کرده بود، لبه‌ی لیوان را نزدیک لب های خشک شده‌اش برد و پس از حرکت جرعه‌ای آب سمت گلویش، لیوان را همان طور وسطِ سینک رها کرد.
سمت باکس و شیشه ی عطر خم شد و پس از برداشتن شان پله ها را بالا رفت و وارد اتاقش شد.
بی آنکه چراغی روشن کرده و فضای تاریک اتاقش را با نور آشتی دهد، باکس را روی میز تحریر چوبی و عسلی رنگ که درست مقابل پنجره بود گذاشت و گوشه ی تخت که با فاصله ی کوتاه از میز قرار داشت نشست. شالی که سر خورده و روی گردنش مانده بود از سر جدا کرد و همان طور روی زمین انداخت. سعی می کرد آرام باشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
243
امتیازها
923
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
رعنا که توانی در بدن نداشت، روی کمر افتاد و همتا ترسیده تر از قبل، دو طرف شانه‌های او را گرفته، حینی که جوابی از رعنا که وارد عالم بیهوشی شده بود و توان هیچ واکنشی نداشت نگرفت، تن صدایش را بالاتر برد و همان طور که تکان دستانش را بیشتر می کرد، بریده‌بریده ادامه داد:
- مامان؟ حرف... حرف بزن، چشات...چشاتو وا...کن.
مایوس و نا امید از دریافت جوابی هر چند کوتاه و یا حتی گشوده شدن لای چشمان او، سرش را سمت قفسه‌ی سینه‌ی او برده، گوشش را درست مماس با قلب رعنا قرار داد و حینی که صدای تپش های ضعیف او را شنید، تعلل را جایز ندانسته، سر پا شد.
چون فردی که به تازگی از کما درآمده و هیچ نمی داند، گیج و تلوتلو خوران، با سرعت از اتاق خارج شده، سمت پله ها دوید.
دستش را بند نرده کرد تا قدم های بلند و دوتا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
243
امتیازها
923
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
دکتر که مردی هم سن و سال رضا بود، نگاه سبز رنگش را از نیم رخ پرستار که به دقت به سخنان او گوش سپرده بود گرفت و خیره‌ی چهره‌ی مضطرب همتا شد. نفس عمیقی کشیده، دستی به ته ریش تک و توک سفید شده‌اش کشید و پس از سکوتی چند ثانیه ای گفت:
- متاسفم که این حرفو میزنم، ولی مادرتون دچار سکته قلبی شدن. میزان فشار و اضطرابی که تحمل کردن بیشتر از توان شون بوده و این که تا الان تونستن دووم بیارن فقط یه معجزه ست.
مکث کوتاهی کرد و با لحنی متاسف‌تر از قبل ادامه داد
- معجزه‌ای که فکر نمی‌کنم زیاد دووم بیاره!
همتا که بدون پلک زدن نظاره‌گر جنبش لب‌های دکتر بود، همین که آخرین واژه را شنید، چنگی به سینه‌اش زده، سعی کرد نفسی که کنج سینه‌اش از نا افتاد و قدم از قدم برنداشت را آزاد کند. بغضش که جانی تازه گرفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
243
امتیازها
923
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
پرستار موهای خرمایی و موج‌دارش را با نوک انگشت سمت مقنعه‌اش حرکت داده، زیر لب چشمی گفت و سپس سمت اتاق گام برداشت.
پرستار که رفت و دقیقه‌ای بعد تخت رعنا از مقابل چشمانش گذشت، پاهای لرزانش رمق از دست داده، چون بیدی در دست باد، همانقدر بی‌وزن، روی زمین و کاشی های شیری رنگ افتاد. خیره به نور سفید مهتابی بالای سرش، زانوانش را چون کودکی دلخور به آغوش کشیده، سرش را به دستانش تکیه داد و چشم بست. چشم بست تا نبیند چه بر سر زندگی‌اش آمده ولی کاش تمام آنچه دیده بود با چشم بستن و باز کردنی از بین می‌رفت. کاش با صدای مادرش که سعی داشت همتای خواب‌آلود را از آغوش خواب جدا کند بیدار می‌شد. کاش تمام اتفاقات تنها کابوسی بود که شب هنگام به جانش رویاهایش افتاد و وحشت زده اش کرد ولی کابوس که نبود هیچ، آنچه رخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
243
امتیازها
923
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
ساعتی گذشته بود که با شنیدن صدای آشنای محمد، قفل نگاهش را گشوده، سر بلند کرد و حینی که به او که مقابل ایستگاه پرستاری ایستاده و قصد پرسیدن سوالی را داشت رسید، همزمان با صدا کردنش، دست به دیوار گرفت و بلند شد. محمد که صدای او را شنید، چشم از پرستار گرفت و با قدم های بلند و به حالت دو، پیش روی همتایی که چون مرده‌ای متحرک شده بود ایستاد.
نگاه دلواپسش را روی صورت سفید چون گچ او حرکت داد و بی توجه به مکانی که در آن حضور داشتند، جسمِ بی روحش را میان بازوانش مردانه اش حبس کرد. همتا که گویی منتظر تلنگری از جنس آغوشِ او بود تا بغض خفته‌اش را بیدار سازد، همزمان با حس کردن گرمای آغوشِ آرام جانش، قطره‌ای روی صورتش چیکده، مسیر برای مابقی اشک هایش هموار شد.لرز چانه ی همتا که جانِ محمد را لرزاند، دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
243
امتیازها
923
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
محمد خودش را سمت او کشید و آرام گفت:
- می‌خوای بوسش کنم خوب بشه؟
همتا لبخند کوتاهی زده، هیچ نگفت که محمد دست او را گرفت و پیش از هر حرکتی گفت:
- سکوت علامت رضایته دیگه؟
پیش از اینکه همتا واکنشی نشان دهد، محمد بوسه‌ای ریز روی دست او نشانده، سپس سر او را به سینه‌اش فشرد و بوسه‌ی بعدی را مهمان موهای او کرد. صدای تپش‌های قلب محمد که از گوشش گذر کرد، خسته از اتفاقاتی که چون طوفانی پر سرعت تنِ بی دفاعش را به بازی گرفته بودند، چشم بست تا دقیقه‌ای خستگی از جانِ نگاهش در بیاید.
محمد که بسته شدن چشمان او را دید، کمی روی صندلی جا به جا شده، سر همتا را به شانه‌ی خود تکیه داد و با نوک انگشت مشغول نوازش پشت دست او شد. مرد بود و تکیه گاه! تکیه‌گاهی که سعی داشت میان موج سختی ایستاده، تمام ضربات را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا