نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کارناوال سرخ و سیاه | فاطمه غفوری نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Ftm.gh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 63
  • بازدیدها 1,461
  • کاربران تگ شده هیچ

Ftm.gh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
10
 
ارسالی‌ها
433
پسندها
1,803
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #61
***
بیست و دو

در خانه را باز کرد و با سرخوشی و بی‌توجه به عمه و دختر عمه‌اش که در اتاق نشیمن درحال تمرینات "بانوی شایسته" بودند سمت پله‌ها رفت اما هنوز دو پله بالاتر نرفته بود که صدای عمه کورتنی بلند شد:
- رز! زود باش بیا اینجا.
سعی کرد حرصش را سر آدامس توت فرنگی داخل دهانش خالی کند تا مبادا حرفی از دهانش بیرون رود و بی‌چاره‌اش کند.
دست‌هایش را داخل سوییشرت مخمل مشکی‌اش فرو برد و با لبخند سمت نشیمن رفت:
- سلام عمه جون... .
نگاهش را به چشمان قهوه‌ای جولیا که سه کتاب روی سرش بود دوخت و ادامه داد:
- سلام بانوی شایسته‌ی بی‌چاره.
ظاهرا این حرف زیاد به مذاق عمه خوش نیامد زیرا چشمان آبی‌ش را با عصبانیت به نگاه رز گره زد:
- بی‌چاره تویی که درست تربیت نشدی و شان و شخصیت خاصی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
10
 
ارسالی‌ها
433
پسندها
1,803
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #62
نگاهش به کاترینی که در محوطه عمارت ایستاده بود افتاد و حینی که با لبخند به سمتش می‌رفت گفت:
- وای دختر تو فوق العاده‌ای! چجوری تونستی اون رییس قبیله آدم خوارا رو راضی کنی؟!
اخم ریزی روی ابروهایش نشاند و پرسید:
- میشه ازت درخواست کنم انقدر این لقب رو روی شوهر من نذاری؟!
خنده کوتاهی کرد و پاسخ داد:
- حقیقته دیگه! وقتی عصبانی میشه به راحتی قورتت میده.
خوب می‌دانست رز این عادت‌هایش را هیچگاه ترک نمی‌کند برای همین چشم غره‌ای رفت و گفت:
- راضیش نکردم، بی‌هوشش کردم. چیزی خورده که کم‌کمش تا فردا صبح خوابه.
همان لحظه ترکیبی از حس ترس و تعجب مانند گلوله به رز عصابت کرد و در وجودش جا خوش کرد.
- تو برای اینکه بری سازمان اون بدبخت رو چیز خورش کردی؟!
شانه‌ای بالا انداخت و با بی‌تفاوتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
10
 
ارسالی‌ها
433
پسندها
1,803
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #63
***
بیست و سه

اگر حضور گاه و بی‌گاه کسانی که کلاب خیابان ریجنت می‌آمدن یا از آن خارج می‌شدند را در نظر نمی‌گرفتیم می‌شد گفت خیابان حسابی خلوت بود اما آنها با حضورشان این تعریف را نقض می‌کردند.
نگاهش را به ساعت مچی‌اش دوخت که دقیقا ساعت دوازده را نشان می‌داد و کم‌کم قرار بود سر و کله آنها پیدا شود.
نگاهش را به اطراف انداخت و یک ون مشکی رنگ را دید که آرام‌آرام درحال نزدیک شدن به او بود و وقتی جلوی پایش توقف کرد فهمید که بالاخره وقتش رسید.
بدون آنکه دری باز شود یا از پشت شیشه‌های دودی ماشین چیزی قابل دیدن باشد صدایی که به واسطه دستگاه کلفت شده بود بلند شد:
- دکتر همادا؟
با نفس عمیقی که کشید سعی کرد استرس داخل وجودش را که درحال جولان دادن بود آرام کند، با خودش تکرار کرد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
10
 
ارسالی‌ها
433
پسندها
1,803
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #64
پس از پوشیدن روپوشش سمت در اتاق رفت و تا بازش کرد همزمان چندین در در آن راهرو باز گشت. نگاهش به مردی جوان با چشم‌های سبز و موهای قهوه‌ای همچینین پوششی رسمی و مشکی رنگ انتهای راهرو ایستاده بود افتاد که همگی به سمتش رفتند و از کنارش گذر کردند.
او هم مانند بقیه سرش را پایین انداخت و سمت او رفت اما پیش از آنکه از کنارش گذر کند دست او سمت کارت پرسنلی‌اش رفت و قدم‌هایش را متوقف کرد‌.
- لیزا هامادا؟!
بدون اینکه چیزی بگوید نگاهش را از گوشه چشم به نگاه او گره زد.
- بهت نمی‌خوره اهل ژاپن باشی، دورگه‌ای؟
سرش را به معنای تایید تکان داد.
- ژاپنی‌ها معمولا ژنتیک قوی‌ای دارن اما چشمای آبی و موهای موج‌دار تو مال یک دختر انگلیسیه، حتی کوچیکترین شباهتی هم به اونا نداری.
نگاه عمیق او اذیتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ftm.gh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا