- ارسالیها
- 191
- پسندها
- 1,302
- امتیازها
- 8,033
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #11
چشم ریز کرد و بیتوجه به دردِ مچش، کتاب را کنار پایش رها کرد و بیآنکه چشم بگیرد از چشمانِ آن مرد، دستش را آرام سُر داد سمتِ جیبِ مانتواش، بی آنکه حتی ذرهای توجهِ عزت را جلب کند، چاقوی ضامن دارش را که طرحِ عقربی را روی بدنهی طلایی رنگش داشت، بیرون کشید. چینِ پیشانیش را بیشتر کرد و انگشت اشارهاش را فشرده روی دکمهی کوچکی که بالای چاقو بود، ضامن که کنار رفت و چاقو با صدایی آرام باز شد، صحرا مهلت نداده به عزت برای کشیدنِ نگاهش سمتِ منبعِ آن صدا، نوکِ تیزِ چاقو را فشرده به پهلویِ او، لبهایش را لحظهای محکم روی هم فشرد و سپس تن صدا پایین آورده، سرش را سمتِ صورتِ او کشاند و آرام ولی تهدیدآمیز گفت:
- این جوجهای که گفتی، میتونه همین کوچه رو بکنه قبرستونت، کافی پا رو دمش بزاری تا ببینی با چه...
- این جوجهای که گفتی، میتونه همین کوچه رو بکنه قبرستونت، کافی پا رو دمش بزاری تا ببینی با چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر