- ارسالیها
- 191
- پسندها
- 1,302
- امتیازها
- 8,033
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #31
همان نوری که گذشته از پنجرهی کوچکی درونِ اتاقی در درمانگاه، افتاده به کمرِ صحرایی که پشت به پنجره روی تخت نشسته بود و اخمی وسط پیشانیش از بابتِ اصرارِ میثاق برای معاینه شدن کاشته بود. هیچ دوست نداشت زیر سایهی مردی قدم بردارد. خودش به اندازهای که باید حواسش به خودش بود و نیازی نمیدید به دلسوزی و مراقبتِ فردی دیگر.
مراقبتِ مردی که نشسته روی صندلی، نگاهش به چشمانِ پزشکِ زنی بود که عکسِ رادیولوژی را گذاشته روی میز، قدری سمتِ میز خم شد و گفت:
- خوشبختانه آسیب خاصی ندیده.
گفتهاش که شد لبخندی کم رنگ روی لبهای میثاق، صحرا دست به سینه شد و با تشر گفت:
- بیا دیدی گفتم چیزیم نیست، هی گیر سه پیچ دادی که بریم دکتر.
جملهاش با آن لحن که شد بالا پریدنِ ابروانِ دکتر، میثاق لبخند تصنعی زده، سر...
مراقبتِ مردی که نشسته روی صندلی، نگاهش به چشمانِ پزشکِ زنی بود که عکسِ رادیولوژی را گذاشته روی میز، قدری سمتِ میز خم شد و گفت:
- خوشبختانه آسیب خاصی ندیده.
گفتهاش که شد لبخندی کم رنگ روی لبهای میثاق، صحرا دست به سینه شد و با تشر گفت:
- بیا دیدی گفتم چیزیم نیست، هی گیر سه پیچ دادی که بریم دکتر.
جملهاش با آن لحن که شد بالا پریدنِ ابروانِ دکتر، میثاق لبخند تصنعی زده، سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر