• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جمجمه‌ی شیطان | معصومه.عین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masoo
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 118
  • بازدیدها 2,472
  • کاربران تگ شده هیچ

تم رمان رو دوست دارین؟

  • بله

    رای 5 83.3%
  • خیر

    رای 1 16.7%

  • مجموع رای دهندگان
    6

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
171
پسندها
1,176
امتیازها
6,363
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
آدرسی که نوشته شده بود را زیر لب خواند و سپس روی پاشنه چرخیده به عقب، زیر نگاه‌هایِ تیره‌یِ مردی که نشسته روی صندلیِ عقبِ ماشین، بی‌آنکه صحرا حضورش را حس کرده باشد، دقیق نگاهش می‌کرد، عرض خیابان را، این بار با قدومی پر سرعت برخلافِ سری قبلی، طی کرد.
مرد بی‌آنکه چشم از او بگیرد، نوک انگشتانش را آرام و نوازش وار روی چانه‌اش حرکت داد و گفت:
- مطمئنی از پسش بر میاد؟
میثاق، سرش را عقب کشیده، نگاهش را از آینه‌ی وسط به چهره‌ی جدی او با ابروانی که قدری سمت یکدیگر کشیده شده بودند تا جدیتش را بیشتر از قبل به رخ بکشند، داد و با لحنی مطمئن گفت:
- بر میاد، زرنگ‌تر از این حرفاست، مطمئن باش.
مرد، زبان کشیده روی لب‌های باریکش، انگشتانش را که تا ثانیه‌ای پیش، ته ریشِ مشکی رنگش را که با چند تارِ سفید شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
171
پسندها
1,176
امتیازها
6,363
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
مافوقی که نشسته روی صندلیِ ماشینی که قدری از زیر دستش فاصله داشت، موقعیت را که مناسب دید، با علامتِ سر، به اویی که پشتِ فرمان نشسته بود اشاره کرد تا مردی که صحرا را زیر نظر داشت، از دستورش مطلع سازد.
مرد که پیامِ مافوقش را دریافت کرد، کمر صاف کرد و دستی کشیده به پیراهنش که قدری بابتِ خم شدن کج شده بود، بی‌آنکه چشم از صحرا بگیرد، قدم‌های بلندش را سمت او کشاند و کنارش که رسید، سرفه‌ای کوتاه کرد تا صحرایی که سر به سمتی دیگر کج کرده و با تمام حرصش آدامس را می‌جوید متوجه خودش کند.
صدای سرفه اش که به گوشِ او رسید و باعثِ چرخیدنِ گردنش به سمتش شد، صحرا، کمر صاف کرد و نگاهی انداخته به سر تا پایِ او، اخم ریزی کرد و گفت:
- فرمایش؟
مرد، نیم قدمی به سمتش برداشت و لب‌هایش را فاصله داده از هم، خواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
171
پسندها
1,176
امتیازها
6,363
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
قلبش گوشه‌ی سینه کز کرده در خودش، با تمام قوا می‌تپید و خودش هم نمی‌دانست این سرعتی که گرفته از بابت دویدنِ صاحبش است یا اضطرابِ مردِ تعقیب کننده. هر چه که بود، آن تپش‌های پر سرعت نه به مذاقِ صحرا خوش می‌آمدند و نه به مذاق سینه‌ی سنگین شده‌اش که نمی‌دانست دیگر با چه زبانی التماسِ ذره‌ای اکسیژن بیشتر را کند که آن طور به خس-‌خس نیفتد.
کنار پیاده رویی که شده بود محلِ رفت و آمدِ مردم، می دوید و هرازگاهی گذر کرده از کنار فردی، عبورش که می‌شد اخمی روی چهره‌شان و اعتراضی نسبتا بلند، بی توجه به آنان، تنها به قصدِ رها شدن از آن موقعیت، سرعتش را بیشتر می‌کرد، ولی با آن سینه‌ی سنگین شده و پاهایی که برخورد محکم‌شان به زمین باعث گزگزی هر چند کم رنگ شده بود، سرعت گرفتن قدری محال و دور از انتظار بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
171
پسندها
1,176
امتیازها
6,363
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
لب روی هم که فشرد، صحرا انگشتان عرق کرده‌اش را دوباره محکم دورِ بسته پیچاند و پیاده رو را که برایِ ادامه‌ی فرارش مناسب ندید، سر به سمتِ خیابان و رسیدنش به چهارراهِ شلوغ چرخاند.
فاصله‌اش تا آنجا را که دید، لحظه‌ای گردن به بالا کشانده، نگاهی کوتاه به شمارشِ معکوسِ قرمز رنگ که باعثِ توقفِ ماشین‌ها شده بود انداخت.
تنها ده ثانیه تا اتمام اعداد و سپس سبز شدن چراغ و شلوغ شدنِ خیابان فاصله داشت. ده ثانیه‌ای که اگر می‌توانست خودش را به چهار راه برساند و پیش از اتمامش از خیابان عبور کند، می‌شد ثانیه‌هایی نجات دهنده‌اش. تنها راهش برای فرار همین بود، یا می‌توانست یا... .
ترجیح میداد توجهی به اینکه شاید نتواند به موقع از خیابان عبور کند، نداشته باشد و تنها به موفق شدنش فکر کند.
زبان روی لب‌هایش که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
171
پسندها
1,176
امتیازها
6,363
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
صدایِ اولین بوق که به گوشش رسید، صحرا که خم شده و کف دستانش را همراه با آن بسته‌ی دردسر ساز، به زانوانش فشرده بود، حینی که لرزِ موبایل را از جیبِ بالایی مانتواش حس کرد، مردمک‌هایش را کشیده به گوشه‌ی چشم، دست آزادش را از زانویش جدا کرد و پشت دستش را کشیده روی لب‌هایِ خشک شده‌اش، نفس نسبتاً عمیقی کشید. لحظه‌ای چشم فشرده روی هم، سپس کمر صاف کرد و پیش از اینکه میثاق، قیدِ شنیدنِ ادامه‌ی صدایِ بوق را زده و موبایل را پایین آورد، دستش را سمتِ جیبش که زیرِ گوشه‌ی شال پنهان شده بود برد و پس از باز کردنِ تک دکمه‌ی مشکی رنگش، موبایلش را بیرون کشید.
بی‌آنکه نگاهی به صفحه‌اش بیندازد، با حدسِ تماس گیرنده، دکمه‌ی سبز رنگ را فشرد و موبایل را کنار گوشش گرفت تا آن سویِ خط، میثاق با شنیدنِ صدایِ نفس‌ نفس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
171
پسندها
1,176
امتیازها
6,363
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
پای راستش را قدری دراز کرد و پای چپش را خم کرده، آرنج دستش را به زانویش تکیه داد و سرش را قدری جلو برده، نگاهش که روی چهره‌ی خسته‌ی او چرخید، دستش را دراز کردهِ سمتِ او، آب معدنی که در دست داشت به سمتش گرفت و همزمان با اشاره‌ی کوتاه سرش گفت:
- یکم آب بخور، حتما گلوت خشک شده.
صحرا، بی‌معطلی بطری را گرفته از او، بسته را کنارش روی جدول گذاشت و درش را که باز کرد، سرش را قدری به عقب خم کرد و بطری را گرفته مقابل دهان، جرعه‌ای از خنکایِ آن را که راهی گلویِ خشک شده‌اش کرد، گفته‌ی چند ثانیه پیشِ میثاق را مرور کرد و مرورش که شد اخمی ریز روی پیشانیش که هنوز هم با تار موهای نامرتبش همراه بودند. بیخیالِ جرعه‌ی بعدی شد و بطری را پایین آورده، گردنش را به سرعتِ سمتِ او چرخاند که میثاق، تار ابرویی بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
171
پسندها
1,176
امتیازها
6,363
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
نگاهش که به چشمانِ خیره‌ی مرد افتاد، رو گرفته از او، دوباره روی پاشنه سمتِ میثاق چرخید تا همزمان، میثاق سر پا شده، چرخشش که باعث شد تا فاصله‌ی بین‌شان با آن قدمی که پیشتر برداشته بود کمتر از یک وجب شود، صحرا نیم قدمی رو به عقب برداشت و بی‌آنکه تغییری در حالتِ نگاه‌های خشمگینش به او دهد، هیچ نگفت تا میثاق، سر کج کرده، ابروانش را بالا داد و با خنده‌ای کم جان در تنِ صدایش، گفت:
- تموم شد؟
صحرا دست به سینه شده، نگاهش را از سر تا پایِ او حرکت داد و سپس رو گرفته از او، میثاق لحظه‌ای زبان روی لب پایینی‌اش کشید و قدری جدی شد و گفت:
- آره کارِ من بود ولی لازم بود.
پایش را قدری روی زمین سمتِ صحرا کشاند و سپس رو گرفته از نیم رخِ او، نگاهش را به خیابان دوخت و ادامه داد:
- باید مطمئن می‌شدیم از اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
171
پسندها
1,176
امتیازها
6,363
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
قدمی که رو به جلو، چون قبل با لنگ زدن برداشت، میثاق، چشم از چهره‌ی او گرفت و نگاهی انداخته به پایِ راستِ او، سر برآورد و همزمان با کم کردنِ فاصله بین‌شان با جلو آمدن، همراه با اخمی که روی چهره‌اش جا خوش کرده بود، بی‌مقدمه پرسید:
- پات چی شده؟
صحرا که به تازگی با پرسشِ او متوجهِ لنگ زدنِ غیر ارادی‌اش شده بود، لحظه‌ای نگاهی کوتاه به مچ پایش انداخت و سپس حینی که سر بلند می‌کرد جواب داد:
- پیچ خورده.
مکث کوتاهی کرد و لب از لب جدا کرده، قصد گفتن جمله‌ای را کرد که میثاق که حال درست در یک قدمیِ او متوقف شده بود، زانوی راستش را خم کرد و تکیه داده به زمین، مقابلِ صحرا که زانو زد و شد طرح تعجبی روی چهره‌ی او، دستش را پیش برده، حینی که می‌خواست مچِ پایِ او را بگیرد، گفت:
- وقتی داشتی فرار می‌کردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
171
پسندها
1,176
امتیازها
6,363
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
یک قدم مانده به ماشین، سمتِ او چرخید و پیش از اینکه صحرا لب به اعتراض گشوده و حرفی بزند، دستش را بلند کرد و ادامه داد:
-میدونم الان میخوای بگی بچه نیستی و خودت حواست به خودت هست ولی... .
مکث کوتاهی کرد و ابروانِ صحرا که قدری از هم فاصله گرفتند و چین‌های نشسته روی پیشانیش کمتر از قبل شدند، گفت:
- بهتره لجبازی نکنی و بیای.
صحرا که قدری آرام‌تر از قبل شده بود و از طرفی هم دردی که دور مچش حس می‌کرد مانع از این می‌‌شد که دست رد به سینه‌ی میثاق و گفته‌اش بزند، تصمیم گرفت آن یک‌بار را به جای لجبازی و کل‌کل، خواسته‌ی او را بپذیرد‌. نگاه از میثاق که منتظر جوابی از سمت او بود گرفت و چشم دوخته به ماشین، آرام و محتاط قدومش را رو به جلو برداشت؛ ولی حینی که افتادن وزنش روی پایش قدری باعث چین خوردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
171
پسندها
1,176
امتیازها
6,363
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
معین که تماس را با همان یک جمله‌ی دستوری تمام شده دید، پوکی عمیق گرفته از سیگارش، دمی بعد همزمان با خروجِ دود از بینی‌اش، سیگار را روی زمین انداخت و کفِ کفشش را فشرده روی آن، آتشش را که خاموش کرد. دستی به یقه‌ی پیراهنِ سرمه‌ای رنگش کشید و سپس موهای خرمایی رنگش را مرتب کرد. پاشا که چشم از او گرفت و روی پاشنه سمتِ میزش که با متری فاصله از پنجره قرار داشت چرخید، معین با قدومی بلند که شبیه به دویدن بودند، رو به جلو حرکت کرد.
پاشا که پشت میزِ مشکی رنگش روی صندلیِ چرخ دار نشست، و تکیه‌اش را داده به پشتیِ نرمِ صندلی، نگاهش را روی صفحه ی مانیتورِ روشن که عکسی از جاده و یک تریلیِ در حال حرکت بود ثابت نگه داشت تا دقیقه ای بعد، تقه‌ای خورده به در، پس از گفتن «بیا تو» چشم از صفحه گرفت و سرش را قدری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا