• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جمجمه‌ی شیطان | معصومه.عین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masoo
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 129
  • بازدیدها 2,870
  • کاربران تگ شده هیچ

تم رمان رو دوست دارین؟

  • بله

    رای 5 83.3%
  • خیر

    رای 1 16.7%

  • مجموع رای دهندگان
    6

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
182
پسندها
1,277
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #111
چنان شیرین گفت هوم که میثاق لبخندی نشانده روی لب‌هایش، ناخودآگاه مشت دستش را گشود تا سیگار مچاله شده همان‌جا روی زمین بیفتد‌. خیره به اویی که با سری کج نگاهش می‌کرد، لبخندش را وسعت بخشید و دور شده از آشوبِ چندی پیشش، حس کرد آرام‌تر شده و چه کسی توانسته بود با همان چند کلمه او را آرام کند؟ صحرا، دختری که خبر نداشت از نفوذش در دلِ آن مرد، خبر نداشت از اینکه چه بر سرش قلبش آورده که حتی غر زدن‌هایش برایش شیرین شده چون حرفی عاشقانه، خبر نداشت از ته قلبِ اویی که سر کج می‌کرد چون او، خبر نداشت از ته قلبش که عجیب خواهان دست پیش بردن و کشیدنِ لپِ اویی بود که چون دختربچه‌ای کوچک نگاهش می‌کرد ولی حیف که نمی‌توانست، هنوز نمی‌شد زبان باز کرده و از دوست داشتنش بگوید و باید بیشتر صبر می‌کرد، ولی زمانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
182
پسندها
1,277
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #112
سرش را سمتِ راه‌پله‌ چرخاند و قدری گردن کشیده به بالا، دوباره که از نبود هر‌کسی مطمئن شد، دستگیره را همزمان با هل دادن در به داخل، رو به بالا کشید‌.در که باز شد، آرام قدری بیشتر هلش داد به اندازه‌ای که بتواند داخل شود.قدم‌هایش را که داخل اتاق کشید، روی پاهایِ پوشیده شده با جورابِ مشکی‌ رنگش چرخی کوتاه زده رویِ پارکت‌هایِ قهوه‌ای رنگ، با فشردنِ کف دستش به در، آرام آن را بست، بی‌آنکه کوچک‌ترین صدایی ایجاد کرده و به گوشِ آن زن و مرد خوابیده برسد.
پشت به در ایستاد و کمر تکیه داده به آن، لحظه‌ای چشمانش را روی هم فشرد و نفسش را بیرون داده از لایِ لب‌هایش، سپس جدا شده از در، همزمان با باز کردن چشمانش که چون بسته بودن‌شان بود در آن تاریکی، قدم‌هایش را سمتِ کمد دیواری کشاند.
مقابلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
182
پسندها
1,277
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #113
در سکوت و آرامش آن شب، آن دو قدم در مسیری گذاشتند که انتهایش می‌رسید به متروکه‌ای در دل تاریکی با اتاقی که شده بود جایی برای حضورِ ترنم و شهاب و هشت فرد دیگری که چون آن دو خواهان گذر از مرز و رساندن خودشان به آن طرف و ساختن زندگی جدیدشان بودند‌، رویایی در سر داشتند، چنان زیبا و دل‌فریب؛ که شود دلیلی محکم برای حضورشان.
ترنم نشسته کنارِ شهاب، تکیه داده به دیوارِ سیمانیِ پشت سرش، درون اتاقی که روشنایی اندکش به واسطه بودنِ تک لامپِ متصل به سقف بود، آن هم با حضور چند پروانه و پشه‌ای که به دورِ روشنایی‌اش حلقه زده بودند‌. دستانش دور بازویِ شهاب حلقه بودند و مچاله شده در خودش، با پاهایی کشیده شده سمت شکم و جفت شده کنار یکدیگر، نگاهش در گردش بود روی چهره‌ی دو زن و پنج مرد و کودکی حدود پنج ساله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
182
پسندها
1,277
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #114
دم عمیقی گرفته از خنکیِ آن ساعت از شب، گوش سپرد به صدایِ قدم‌هایی که نزدیکش می‌شدند‌. قدم‌هایی که متعلق به معین بودند‌‌.معین ایستاده درست پشت سرِ پاشا، نگاهش را لحظه‌ای به دستش که قدری سیاه شده بود بابت بررسی ماشین، حینی که با دستمال سیاهی دستش را پاک می‌کرد، سر برآورد و با نفس‌نفس زدنی کم‌رنگ گفت:
- همه‌چی آماده‌ست آقا‌.
پاشا بی‌آنکه سمتِ او بچرخد، نگاهش حل شده در آن تاریکی، طوری که گویی اگر چشم می‌گرفت از دیدنِ مهم‌ترین چیز زندگیش محروم می‌ماند، خطاب به او که منتظر شنیدن دستورش بود، گفت:
- زودتر سوارشون کن و قبل روشن شدنِ هوا راه بیفتین‌.
دل کنده از آن تماشایی که هیچ برایش نداشت، نیم چرخی زد و چرخیده سمتِ او، همان‌طور جدی ادامه داد:
- هر چیزیم لازمه بدونن بهشون بگین، حواستونم جمع باشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
182
پسندها
1,277
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #115
همان‌طور بی‌حرکت که ماند، هرمز دست به سینه شده، نگاهش را روی چهره‌هایِ آن دو چرخاند و گفت:
- بدون شما بریم؟هوم؟
شهاب نگاه داده به او که کاملا جدی گفته بود، سرش را به نشانه منفی تکان داد و در جوابش گفت:
- نه میایم، فقط لطفا یکم وقت بدین بهم.
هرمز قفل دست باز کرده، نگاهی به ساعتش انداخت و سپس چرخیده سمتِ در، حین خروجش گفت:
- تا پنج دقیقه دیگه نیاین بدون شما میریم.
شهاب چشم گرفته از او، سمتِ ترنم چرخید و قدری جا به جا شده روی زمین، مقابلش که نشست، دستانش را گذاشته روی بازوانِ او، خیره به آشوب چشمانش، گفت:
- چی شده؟ چرا پانمیشی؟
ترنم چشم چرخانده روی سیاهیِ چشمانِ او، آب دهانش را قورت داد و نگران چون هرباری که بحثِ رفتن‌شان بود، جواب داد:
- میترسم، بیا برگردیم شهاب، خودم به پای مامان بابام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
182
پسندها
1,277
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #116
قدم‌هایشان روی زمینِ خاکی کشیده شد تا رسیده به ماشینی که هرمز تکیه داده به آن، منتظر آمدن آن دو بود، ایستادن‌شان را که دید، تکیه برداشته از آن، سیگاری که لای لب‌هایش بود میان دو انگشت شصت و اشاره‌اش گرفت و نیم قدمی نزدیک شده به آنان، با دست به ماشین و درِ بازش اشاره کرد و گفت:
- برید پیش بقیه بشینید.
شهاب سری کوتاه تکان داد و دستِ ترنم را محکم فشرده میان دستش، رو به جلو حرکت کرد و تنِ او را هم پشت سرش کشید تا هر دو ایستاده مقابلِ ماشین، شهاب دستِ او را رها کرده، یک پایش را بالا آورده و رویِ لبه‌یِ ورودیِ کانتینرِ قرمز رنگ گذاشت.تنش را بالا کشید و داخل که شد، چرخیده به عقب، روی زانوانش خم شده، دستانش را گرفته سمتِ ترنم، او که جلوتر آمد و دستانش را به دستانِ او داد، پایِ راستش را بلند کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
182
پسندها
1,277
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #117
پاشا که رفت، خورشید هم، هم‌پایش حرکت کرده، به نزدیکی عصرگاه که رسید، راستین بود که زیرِ روشنایی خورشید، با پلاستیکی در دست، نگاه به بازیِ چند پسر‌بچه که فواد هم جزءشان بود دوخته و با لبخندی روی لب‌هایش، شیطنت‌هایشان را تماشا می‌کرد. صدایِ توپ بود و دویدن‌هایشان و غر‌زدن‌هایی که می‌خواست ختم شود به گل زدن و پیروزی! برای لحظه‌ای دلش خواست مانند آنان کودکی بود بی‌دغدغه که تنها فکر و خیالش آن بازی بود و بردن و باختنش، نه دغدغه‌ی بازیِ زندگی و برد و باختش! بازی که عجیب راستین را به بازی گرفته و به آن زودی‌ها قصد عقب نشینی نداشت!
نفس عمیقی کشید و همچنان تماشایِ بازی‌شان را ادامه داد که پسر‌بچه‌ای هم سن و سال فواد، سر بلند کرد و نگاهش که با نگاهِ راستین تلاقی یافت، ایستاده سر جایش، پایش را روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
182
پسندها
1,277
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #118
دم عمیقی گرفت و چشم سُر داده سمتِ زخمِ دستِ او،نگاهی به آن خراشِ جاخوش کرده وسطِ دستِ او انداخت و ناراضی از بی‌توجهی او و آن‌طور آزار رساندن به خودش، چین ریزی به پیشانیش داده حینی که سر پا می‌شد گفت:
-‌ پاشو ببرمت درمانگاه.
نیم‌خیز که شد، فرنوش مچِ او را گرفت و همزمان با هدایتِ او برای دوباره نشستن، گفت:
- درمانگاه نمیخواد، تو کابینت باند و چسب دارم،خودم می‌بندمش.
دستی به زانویش با آن شلوارِ مشکیِ راحتی و پاچه گشاد زد و قصد کرد بلند شود که این‌بار راستین مانعی برایِ او شد و با نگرانی که در صدایش مشهود بود، گفت:
- تو بشین من میارم، یهویی پاشی ممکنه سرت گیج بره بیفتی.
سر سمتِ کابینت‌ها چرخاند و همزمان با سر پا شدنش ادامه داد:
- تو کدوم یکیه؟
فرنوش که دست سمتِ یکی از کابینت‌ها دراز کرد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
182
پسندها
1,277
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #119
چهره‌اش را که دید، لبخندی زد و گفت:
- سلام داماد جان.
وحید چون او کششی به لب‌هایش داد و دستش را بردهِ سمتِ یزدان، دستش را که گرفت و پس از فشاری خفیف رها کرد، جواب داد:
- علیک سلام برادر زنِ عزیزم.
پیش از اینکه جمله‌ی بعدیش را ادا کند، یگانه بود که قدمی پیش گذاشت و قامتش که نمایان شد، با لبخندی روی لب‌هایش و لحنِ کودکانه‌اش گفت:
- سلام عمو وحید.
وحید نگاه چرخانده سمتِ یگانه، قامتِ او را که با آن پیراهنِ سفید و شلوارِ طوسی رنگش دید، لبخند پررنگی زد و قدمی برداشته سمتش، برق دیده‌گانش را به چشمانِ او دوخت و گفت:
- ببین کی اینجاست... .
مکث کوتاهی کرد و نشسته روی زانوانش، ادامه داد:
- یگانه خانم.
دستش را سمتِ او برد و یگانه که دستِ پدرش را رها کرد و دمی بعد میانِ بازوانِ وحید جای گرفت، وحید سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
182
پسندها
1,277
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #120
اوضاعی که بیرون از آن ماشین و تاریکیِ چنبره زده روی آن ساعت از شبانه‌روز، هر لحظه بیشتر درهم می‌پیچید، چون گردابی که می‌چرخید و می‌چرخید و قوی‌تر می‌شد. هرمز ایستاده کنارِ مردی که قدری سر خم کرده و برگه‌ای که در دست داشت به دقت می‌خواند، لحظه‌ای گردن به راست چرخاند و نگاهی انداخته به معین که با چند متر فاصله از آن دو و ماشینی که پشت سرش ایستاده بودند، سر به عقب خم کرده و لبه‌ی بطری کوچک را به دهانش تکیه داده بود و حرکتِ سیبک گلویش گویایِ خوردن آب بود، دوباره نگاه به برگه داد. یک دستش را تکیه داده به پهلویش، دست دیگرش را سمت موهایش برد تا چنگی زده به آن، بی‌حوصله از بابت آن تعلل که مجبور به گذراندنش بودند، نفسش را با صدا بیرون داد‌ و صدایش رسیده به گوشِ مرد، بی‌آنکه قهوه‌ای چشمانش را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا