- ارسالیها
- 193
- پسندها
- 1,308
- امتیازها
- 8,033
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #111
چنان شیرین گفت هوم که میثاق لبخندی نشانده روی لبهایش، ناخودآگاه مشت دستش را گشود تا سیگار مچاله شده همانجا روی زمین بیفتد. خیره به اویی که با سری کج نگاهش میکرد، لبخندش را وسعت بخشید و دور شده از آشوبِ چندی پیشش، حس کرد آرامتر شده و چه کسی توانسته بود با همان چند کلمه او را آرام کند؟ صحرا، دختری که خبر نداشت از نفوذش در دلِ آن مرد، خبر نداشت از اینکه چه بر سرش قلبش آورده که حتی غر زدنهایش برایش شیرین شده چون حرفی عاشقانه، خبر نداشت از ته قلبِ اویی که سر کج میکرد چون او، خبر نداشت از ته قلبش که عجیب خواهان دست پیش بردن و کشیدنِ لپِ اویی بود که چون دختربچهای کوچک نگاهش میکرد ولی حیف که نمیتوانست، هنوز نمیشد زبان باز کرده و از دوست داشتنش بگوید و باید بیشتر صبر میکرد، ولی زمانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر