- ارسالیها
- 191
- پسندها
- 1,302
- امتیازها
- 8,033
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #91
چشم دوخته به قدمهایی که هر ثانیه او را دورتر میکردند، قدمی رو به جلو برداشت و علارغم تردیدی که داشت، با لحنی دستوری که قصد داشت او را متوقف کند گفت:
- میگم، ولی... .
میثاق که با شنیدن صدایِ او سر جایش متوقف شد، صحرا قدمی دیگر برداشت و دستانش را مشت کرده کنار بدنش، مردد ادامه داد:
- به شرط اینکه خل و چل بازی درنیاری.
میثاق کششی بخشیده به لبهایش از گفتهی او که رنگ و بوی نگرانی داشت با اینکه نمیتوانست رنگ اطمینان بخشد به آن نگرانی که نمیدانست به چه منظور به جانِ صحرا افتاده بود، قلبش گرم شده میانِ سینه، همانجا سر جایش ماند تا با سکوتش به او بفهماند پذیرای جملهی بعدی اوست.
صحرا که سکوت او را شنید، قدمی دیگر برداشت و رسیده به فاصلهی دو قدمیِ او، لب روی هم فشرد و دمی که سکوت کرد و...
- میگم، ولی... .
میثاق که با شنیدن صدایِ او سر جایش متوقف شد، صحرا قدمی دیگر برداشت و دستانش را مشت کرده کنار بدنش، مردد ادامه داد:
- به شرط اینکه خل و چل بازی درنیاری.
میثاق کششی بخشیده به لبهایش از گفتهی او که رنگ و بوی نگرانی داشت با اینکه نمیتوانست رنگ اطمینان بخشد به آن نگرانی که نمیدانست به چه منظور به جانِ صحرا افتاده بود، قلبش گرم شده میانِ سینه، همانجا سر جایش ماند تا با سکوتش به او بفهماند پذیرای جملهی بعدی اوست.
صحرا که سکوت او را شنید، قدمی دیگر برداشت و رسیده به فاصلهی دو قدمیِ او، لب روی هم فشرد و دمی که سکوت کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر