• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جمجمه‌ی شیطان | معصومه.عین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masoo
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 104
  • بازدیدها 2,070
  • کاربران تگ شده هیچ

تم رمان رو دوست دارین؟

  • بله

    رای 4 80.0%
  • خیر

    رای 1 20.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
149
پسندها
1,066
امتیازها
6,303
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #91
چشم دوخته به قدم‌هایی که هر ثانیه او را دورتر می‌کردند، قدمی رو به جلو برداشت و علارغم تردیدی که داشت، با لحنی دستوری که قصد داشت او را متوقف کند گفت:
- میگم، ولی... .
میثاق که با شنیدن صدایِ او سر جایش متوقف شد، صحرا قدمی دیگر برداشت و دستانش را مشت کرده کنار بدنش، مردد ادامه داد:
- به شرط اینکه خل و چل بازی درنیاری.
میثاق کششی بخشیده به لب‌هایش از گفته‌ی او که رنگ و بوی نگرانی داشت با اینکه نمی‌توانست رنگ اطمینان بخشد به آن نگرانی که‌ نمی‌دانست به چه منظور به جانِ صحرا افتاده بود، قلبش گرم شده میانِ سینه، همان‌جا سر جایش ماند تا با سکوتش به او بفهماند پذیرای جمله‌ی بعدی اوست.
صحرا که سکوت او را شنید، قدمی دیگر برداشت و رسیده به فاصله‌ی دو قدمیِ او، لب‌ روی هم فشرد و دمی که سکوت کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
149
پسندها
1,066
امتیازها
6,303
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #92
نیم قدمی رو به عقب برداشت و دستش را سمتِ جیبِ شلوارش برده، موبایلش را که بیرون کشید، شروع به حک کردن کلمات روی صفحه‌اش کرد. چند ثانیه بعد که نوشتنش تمام شد، صدایِ اعلانِ موبایلِ میثاق که میان سکوتِ کوتاه‌شان دوید، حینی که موبایل را میان دستش می‌فشرد، رو به اویی که دست سمتِ جیبش می‌برد برای برداشتن موبایلش، گفت:
- آدرس عزته.
میثاق سری کوتاه تکان داد و آدرس را که خواند، سر سمتِ شفیع که دورتر از آن دو نشسته و مشغول سیگار کشیدن بود، با صدایی نسبتا بلند گفت:
- شفیع، پاشو بسته‌ها رو با صحرا ببر تحویل بده.
شفیع که سر سمتِ او چرخاند، اخمی ریزی نشانده روی پیشانیش، سر پا شد و خیره به صحرا که به سمتش چرخیده و دست به سینه نگاهش می‌کرد،حینی که قدم برمی‌داشت، گفت:
- با این برم؟
صحرا یک دستش را باز کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
149
پسندها
1,066
امتیازها
6,303
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #93
دستپاچه از تماسِ کوتاهِ خواهرش که تنها توانسته بود همان دو کلمه را ادا کند، بی هیچ تعللی خودش را به بیمارستان رساند.ایستاده وسطِ سالن با سینه‌ای که به سرعت بالا و پایین می‌شد، چینی ریز به پیشانیش بابت تلخ شدنِ انتهای گلویش که چون زهر می‌مانست داد و چشم دوخته به فرنوش که روی صندلی نشسته و بی‌تابیش از همان فاصله هم مشخص بود، آب دهانش را قورت داد. دلشوره امانش را بریده بود، جز همان واژه‌ی بابا که آن‌طور ادا شده بود، دیگر هیچ از وضعیت پدرش نمی‌دانست و همین هم دلشوره‌اش را ثانیه به ثانیه قوی‌تر می‌کرد. نگاهش خیره به خواهرش بود و حتی توان نداشت پلکی زده، خیره‌گی را از چشمانش دور کند یا حتی نفسی کشیده، قلبش را از بند خفگی که دورش حصار بسته و می‌فشردش نجات دهد. در آن لحظه توان هر چیزی از دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
149
پسندها
1,066
امتیازها
6,303
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #94
جواب داده بود ولی نه آنطور که باید، راستین هنوز هم بی‌خبر بود، بی‌خبر بود و آشوب‌. سخت‌تر از بی‌خبری داریم؟ نه! کسی که دردش را چشیده می‌داند بی‌خبری همیشه هم خوش‌خبری نیست. گاهی پشت آن بی‌خبری فاجعه‌ای انتظار وقوع را می‌کشد ولی با این حال راستین هنوز هم با آنکه میان آشوب دست و پا می‌زد امید داشت به خوش خبری که پس از بی‌خبری می‌آمد، حتی شده به اجبار خودش را راضی به ادامه‌ی خوشبینی‌ِ از رمق افتاده‌اش می‌کرد.
حال خواهرش را درک می‌کرد، دختر بود و بابایی‌تر، آن هم فرنوشی که تک‌دختر بود و لوس شده‌یِ پدرش‌.با اینکه حالِ خودش تعریفی نداشت ولی چون هر‌بار که سعی داشت تکیه‌گاهی برای خواهرش باشد، دست جلو برد و نوک انگشتش را کشیده روی صورتِ او، رد اشکش را که زدود، خودش را دور کرده از اضطرابی که درونش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
149
پسندها
1,066
امتیازها
6,303
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #95
گفت تا آرامش برای دومین بار از فرنوش گریزان شود، گویی جن بودند و بسم‌الله که دقیقه‌ای کنار هم ساکن نمی‌شدند. او که لرزی افتاده به جانش از گفته‌ی یزدان، بغض چنگی زده به گلویش، خراشش که شد خشی در صدایش، آرام ولی قابل شنیدن گفت:
-یعنی چی دکتر؟ مگه... مگه نمیگین حالش بهتره؟
یزدان سری کوتاه تکان داد و گفت:
- درسته ولی گفتم که وضعیت‌شون فعلا پایداره، تا وقتی پیوند نشن نمیشه امیدی به بهبودی کامل‌شون داشت.
راستین نگاهی انداخته به فرنوش که دوباره چون چند ثانیه پیش رو به بی‌تابی می‌گذاشت، فشاری خفیف به کمرِ او داد و رو به یزدان، با اخمی جزئی در پیشانیش گفت:
- خب عملش کنین، هر سری میگین باید پیوند شه ولی کاری نمی‌کنین.
یزدان نگاهی انداخته به اخمِ او که قدمی تا غلیظ‌تر شدن فاصله داشت، قدری خودش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
149
پسندها
1,066
امتیازها
6,303
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #96
با اینکه بی‌خبر بود از قصدِ یزدان از گفتن اینکه میخواهد با او تنها حرف بزند ولی نگرانی دیگری به نگرانی قبلی‌اش اضافه شده بود.او از مدت‌ها قبل شده بود آدمی که با هر کلمه‌ای که مربوط به پدرشان می‌شد تا انتهایِ دلواپسی می‌رفت و حال دوباره تنها با شنیدنِ جمله‌ای ساده، آن‌طور آشفته قدم در ردِ قدم‌هایِ یزدان گذاشته و قدری دور‌تر از فرنوش، مقابلِ او ایستاده بود‌‌.
نگاهِ منتظرش را به یزدان دوخته و انتظارِ شنیدنِ علتِ آن تنهایی را می‌کشید‌.
یزدان دست فرو برده درون جیب روپوش سفید رنگش،نگاهی به اطراف انداخت و سپس قدمی نزدیک شده به راستین، لب گشود.
- ببینین آقای عاطفیان، من کاملا درک‌تون میکنم.میدونم تو چه شرایطی هستین، پدرتون نیاز داره قلبش پیوند شه ولی فعلا به اجبار باید منتظر بمونیم تا براشون قلب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
149
پسندها
1,066
امتیازها
6,303
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #97
به پهلو شد و از درگاه که گذشت و دمپایی به پا درست مقابلِ شفیع ایستاد، پوکی گرفته از سیگارش، دستش را که پایین کشید نگاهش را سمتِ بسته‌ها کشاند.دست پیش برد و قصدِ گرفتنِ بسته‌ها را که کرد، شفیع بود که زیر نگاهِ خیره‌ و دقیق صحرا، دستش را عقب می‌کشید.
نگاهی انداخته به موهایِ جوگندمی و نامرتبِ جمال، چشم پایین کشید و سر تا پایِ او را با آن پیراهنِ سفید رنگ که دکمه‌هایش را باز گذاشته و زیرپیراهنی آبی رنگش مشخص بود و آن شلوارِ مشکی رنگ از نظر گذراند و سپس نیم قدمی برداشته به عقب، گفت:
- اول پول قبلیا رو بیار بعد جدیدا رو ببر.
جمال لبخندی نشانده روی لب‌هایش که قدری به کبودی می‌زدند، دستش را همراه با آن سیگار روی چشمش گذاشت و زیر لب چشمی گفت و رو به عقب چرخیده، دمی بعد وارد اتاق شد. چند ثانیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
149
پسندها
1,066
امتیازها
6,303
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #98
عصبی شده از دیدنِ او در آنجا آن‌هم با آن پاهایِ برهنه که به حتم سنگ ریزه‌های مابین خاک خراشی به تنش نشانده بودند، بسته‌ی پولی که در دست داشت روی مابقی پول‌ها انداخت و رو به شفیع که بی‌هیچ توجهی به آن کودک گرم صبحت با جمال که او هم چون شفیع بی‌خیال بود و تنها به فکر جیب خودش، گفت:
- پوله چقدر باید باشه؟
شفیع چرخیده به سمتش، نگاهی به پول‌ها انداخت و گفت:
- بیستا.
صحرا با همان لحن قبل گفت:
- بیستاست.
خم شده سمتِ ماشین، پول‌ها را که درون کیسه جمع کرد، بی‌معطلی، در را گشود و روی صندلی شاگرد نشست‌. آرنج تکیه داده به شیشه، چانه‌اش را به دستش فشرد و نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم سپرد.به نقطه‌ای که قدم‌هایِ کودکی پنج ساله را همراه بود. دختر بچه‌ای با موهایی بسته شده بالای سرش که از بابت دویدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
149
پسندها
1,066
امتیازها
6,303
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #99
گفته‌اش شد گرمایی و نشست روی قلبِ شادی و شد تپشی تازه جان گرفته و سریع‌. خوب می‌دانست چگونه و با چه کلماتیِ او را بیشتر از قبل شیفته‌ی خودش کند. اویی که خبر نداشت آن گرمایِ جا‌خوش کرده روی قلبش روزی چنان سرد شود که بندبند وجودش یخ ببندد. ذوق زدگی‌اش را که با فرستادن استیکری با چشمان قلبی نشان داد، میثاق بود که بوسه‌ای برای او فرستاده، موبایل را درون جیبش گذاشت. شادی بوسه‌ی او را دید و کشش لب‌هایش را شدت بخشید که گلین،‌ نشسته روی مبلِ تک نفره، درست کنارِ شادی که روی مبلی دو نفره نشسته بود، تکه سیبی را سمتش گرفت و گفت:
- همیشه بخندی مادر.
شادی سر سمتِ او چرخاند و دست جلو برده برای گرفتنِ سیب، لبخندش را با ریزتر شدنِ چشمانش به دیده‌گانِ گلین دوخت‌. گلین دست عقب برد و تکه‌ای دیگر از سیب را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
149
پسندها
1,066
امتیازها
6,303
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #100
او گفت و رضایتش را اعلام کرد تا پسر چرخیده سمتِ ماشین، چشم از میثاق که حال رسیده مقابلِ اتاق، دستش را سمتِ دستگیرهِ نقره‌ای رنگِ درِ فلزی که از شیشه‌هایش می‌شد داخل را دید، ببرد. خیره به عزت که پشت به او ایستاده و مشغول کاری بود، دستگیره را میان دستش فشرد و داخل شد. صدایِ باز شدنِ در که درون فضایِ مسکوت داخل چرخید و به گوشِ عزت رسید، بی‌هیچ برگشتی به عقب و دیدن اویی که آمده، لیوانی که در دست داشت سمتِ دهانش برد و پیش از خوردنِ جرعه‌ای از آن، با خیالِ اینکه احتمالا یکی از کارگرهایش آمده، گفت:
- طویله نیست که سرتونو میندازین پایین و میاین تو، در بزنین.
میثاق پوزخندی زد دستش را برده سمتِ کلیدی که به قفل بود، در را آرام قفل کرد و کلید را بیرون کشیده، درون جیبش مخفیش کرد و سپس با قدومی بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا