- ارسالیها
- 131
- پسندها
- 772
- امتیازها
- 3,803
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #61
نامور از دریا نفرت داشت... از این صخره و واقعیتش و بیزار بود! و این بیزاری آن دم خود را نشان داد که به تلافیِ دو روز شکنجهای که زورِ درآوردنِ صدایش را حتی برای نالهای دردمند و کم جان نداشت، از دردِ آنچه میکشید صدای فریادش را چنان به عرش رساند که لرزی به تنِ درخشانِ ستارهها افتاد و امواجِ پریشانِ دریا هم هراسانتر شدند! فریادِ نامور را فقط هلالِ درخشندهی ماه شنوا بود و تنهاییاش را شاهد! ماهی که در گوشهی دیگر از پشتِ پنجرهای سراسری درخشید، همانجا که آرام مقابلِ مبلِ اِل شکل، چرم و سفید اندکی کمر خم کرده رو به میزِ گرد و شیشهایِ مقابلش، لب به دندان گزید، سُر خوردنِ طره موهای مشکی و صافی که دو طرفِ رُخش را قاب گرفته بودند روی شانههای پوشیده با بلوزِ آستین کلوش و یقه گردِ آبی روشنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.