نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کالیدور | معصومه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Masoome.e
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 104
  • بازدیدها 2,405
  • کاربران تگ شده هیچ

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #61
نامور از دریا نفرت داشت... از این صخره و واقعیتش و بیزار بود! و این بیزاری آن دم خود را نشان داد که به تلافیِ دو روز شکنجه‌ای که زورِ درآوردنِ صدایش را حتی برای ناله‌ای دردمند و کم جان نداشت، از دردِ آنچه می‌کشید صدای فریادش را چنان به عرش رساند که لرزی به تنِ درخشانِ ستاره‌ها افتاد و امواجِ پریشانِ دریا هم هراسان‌تر شدند! فریادِ نامور را فقط هلالِ درخشنده‌ی ماه شنوا بود و تنهایی‌اش را شاهد! ماهی که در گوشه‌ی دیگر از پشتِ پنجره‌ای سراسری درخشید، همانجا که آرام مقابلِ مبلِ اِل شکل، چرم و سفید اندکی کمر خم کرده رو به میزِ گرد و شیشه‌ایِ مقابلش، لب به دندان گزید، سُر خوردنِ طره موهای مشکی و صافی که دو طرفِ رُخش را قاب گرفته بودند روی شانه‌های پوشیده با بلوزِ آستین کلوش و یقه گردِ آبی روشنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #62
از ردِ خونِ نشسته بر زمین بود که اشکِ آسمان درآمده، می‌بارید و گونه‌ی زمین را تر می‌کرد؛ اما این ردِ خون پاک نمی‌شد! صداهایی اکو مانند در فضا می‌پیچید و شبیه بود به فریادهای دو نفر. زمینِ نم گرفته جامه‌ی عزا به تن کرد، سایه‌ی ابرهای تیره به رویش افتاد و اطاعت کرده از فرمانِ گریانِ آسمان و عزادار شد. رعدی قلبِ آسمان را شکافت؛ اما جان از این فریادها گرفت؟ نه! از آسمان که گذشت، وصل شدن به زمین دو نفری را نشسته بر آن نشان می‌داد، یک مرد و یک زن که فریادهایشان گوش از زمین و زمان کر کرده بود، رعد و برقی دیگر زد و تصویری درونِ ماشین پدید آمد که مرد آشفته حال پشتِ فرمان بود و هرچه پدالِ گاز را می‌فشرد انگار بر سرعتش افزوده نمی‌شد که نمی‌شد! نگاهش با چشمانی که طرحِ دریایی طوفان‌زده و خروشان را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #63
نورِ منعکس شده از تلویزیون تا حدی نمایان کرد خُرده‌های شکسته‌ی لیوانی که دو شب پیش بر زمین انداخت و حال به روزی افتاده بود که حتی حوصله‌ی جمع کردنِ شیشه‌ها را نداشت. خودش را رسانده پشتِ کانتر و متوقف که شد دستش را به دسته‌ی پارچِ آبِ روی آن بند کرد و با برداشتنش برای خود از پارچ درونِ لیوانِ شیشه‌ای و استوانه‌ایِ کنارش آب ریخت که فقط صوتِ ریخته شدنِ آب درونِ لیوان توانست سکوت را بشکند.
به قدری همه‌ی جانش به یکباره به عرق نشسته بود که تیشرتِ خاکستری هم به تنش چسبیده، حتی اهمیتی نمی‌داد به ریز لرزی که بابتِ گرمای جسمش و خنکای فضا به تنِ خسته‌اش می‌افتاد. هربار که کابوسش را مرور می‌کرد مغزش پریشان‌تر می‌شد، فریادِ زن را در سرش بلندتر می‌شنید آنگاه که از عمقِ وحشت صدا بلند کرد و به گوش رساند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #64
رنگی از جانبِ این نور پاشیده شد به حیاطی با کاشی‌کاریِ کرم رنگ و ساختمانی با نمای کرمی درونش که سمتِ چپِ حیاط بخشِ مربعی و کوچکی جدا از کاشی‌ها قرار داشت و نقاشیِ باغچه‌ای کوچک بود که درونش تک درختی قامت بسته و زیرِ سایه‌ی شاخ و برگ‌های سبزش گل‌هایی ریز و رنگی شاداب از جامه‌ی بهار که به تنِ زمین شده
بود، منظره‌ی زیبایی را ساخته بودند. گذشته از باغچه و حیاط، این ساختمان خانه‌ی سه خواهری بود که همراهِ هم زندگی می‌کردند و حال درونِ سالنِ خانه و همان بخشِ کوچکی که پنجره‌ی سراسری هم آنجا قرار داشت و شمشیرِ نور از میانِ شفافیتش گذشته و به داخل رسیده بود، آرام درحالی که یک دست زیرِ سر نهاده و پتوی نازک و خط دارِ کرم قهوه‌ای تا روی کمرش بود به خواب رفته روی مبلِ اِل شکلِ چرم و سفید، نظمِ نفس‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #65
پوستِ لبش را کشید، خطِ زخمی ریز که بر لبش افتاد و طعمِ خونی که در دهانش پیچید را نادیده گرفته، آهسته و قدم به قدم جلو رفت و پس از چند ثانیه‌ای کوتاه بر لبه‌ی تخت کنارِ او نشست. نورا نشستنِ او را کنارِ خود متوجه شد؛ اما واکنشی نشان نداد و همچنان بی‌محل ماند نسبت به او. آوا خیره شده به نورا، از صحرای گلویش که بارانی را سخت گذراند، دستِ راستش را کنارِ تن چون ستون قرار داد، لبانش را با زبان تر کرد و ابتدا ماند بابتِ اینکه از کجا شروع کند و در لغتنامه‌ی مغزش به دنبالِ کلماتِ مناسب گشت.
ورق زد و از هر صفحه‌ای که کلمه‌ای را سوا کرد مجموعه‌ی این کلمات را کنارِ هم به صف کشید و با نفس حبس کردنش در سینه بالاخره لب باز کرد:
- از وقتِ رفتنِ مامان بود که توی جای خالیش من رو گذاشت! هیچوقت یادم نمیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #66
آوا کوتاه خندید و دستش را که پیش برد آن را حلقه کرده به دورِ شانه‌های ظریف و پوشیده با بافتِ سفیدِ نورا که آستین‌هایش تا کفِ دستانش می‌رسیدند، شقیقه‌ی او را به شانه‌ی خود چسبانده لبخندِ نورا را هم تا رسیدن به تک خنده‌ای پررنگ کرد. بوسه‌ای روی لطافتِ موهای او نشاند و بعد هم چانه به سرش چسبانده، نورا هم در آغوشش پلک بر هم نهاد و بالاخره این صبح هم رنگِ آشتی را از سوی این دو خواهر دید. این قابِ دو نفره اما نفرِ سومشان را کم داشت و او هم آرامی بود که بیدار شده از خواب درحالی که چشمانِ عسلی‌اش هنوز خمار بودند، دست به سینه و لبخند بر لب از سمتِ شانه‌ی چپ تکیه سپرده به درگاه و نگاهش را به آن‌ها سپرده بود. لب از لب که گشود صدایش سکوت را بر هم زد تا به گوشِ آوا و نورا رسید و آن‌ها را متوجه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #67
صدای خنده‌شان تنها سمفونیِ فضا شده و آوا بود که پس از فشردنِ آن‌ها در آغوشش بوسه‌ای بر موهای هردو نشاند، نفسی گرفت تا عطرِ خواهرانش مشامش را پُر کرد. روزِ تازه آغاز شده میزبانِ لبخندهای این سه نفر، زاویه‌ی نور در این لحظه تغییر یافت تا رسید به ساختمانی با نمای سفید و نقطه‌ی درخششِ صبح همانجا چشمک زد. خانه‌ای که هنوز پنجره‌اش باز بود و نسیمِ ملایمِ بهاری و صبحگاه پرده‌ی شیری رنگش را به داخل هُل می‌داد. در سالنِ این خانه نامور هنوز نشسته بر کاناپه‌ی مخمل و مشکی، اندکی کمر خم کرده و دستانش را از آرنج روی زانوانش نهاده، با ابروانی بالا پریده قامتِ مسیح را دنبال کرد که حینِ دور زدنِ میز برای کنارش نشستن قدری تنش را به سمتِ راست کج کرده و موبایلش را که در دست داشت روی میز انداخت. پس از آن به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #68
از بی‌شارژیِ موبایلش بود که برای خبر دادن از خودش به مهربان ناچار به گرفتنِ موبایلِ مسیح شد. پیشِ چشمانِ او که از روی کاناپه برخاست صفحه‌ی موبایلش را روشن کرده با دانستنِ رمزش که آن را زد مشغولِ شماره‌گیری شد. موبایل را به گوشش چسبانده و در انتظارِ اتصالِ تماس گوش سپرده به بوق‌های انتظار، مخاطبِ او مهربان بود در اتاقش درونِ عمارت نشسته بر صندلیِ گهواره‌ای مقابلِ پنجره‌ی باز و نور رسیده به صورتش درحالی که پرده‌ی نازک و سفیدِ مقابلش از دو طرف کشیده شده بود. مهربانی که سر به سمتِ راست و پنجره کج کرده درحالی که به تکیه‌گاهِ صندلی تکیه سپرده بود و آرام تکان می‌خورد، موبایلی را همراه با دستبندِ طلا در دستش گرفته و روی پاهای پوشیده با شلوارِ دمپا و مشکی‌اش گذاشته بود.
شنلِ بافت و خاکستری روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #69
مهربان آهسته پلک بر هم نهاد، انگار که نامور مقابلش باشد سری تکان داد و پس از چند دقیقه‌ای خداحافظی‌ای کوتاه که میانشان رد و بدل شد، مهربان موبایل را پایین آورده و تماس را با لبخندی درخشان بر روی لبانش خاتمه بخشید. این بین پایانِ مکالمه‌ی آن‌ها همزمان شد با قرار گرفتنِ کفِ دستِ همایونِ ایستاده پشتِ در بر روی آن که پس از ثانیه‌ای هم در را به داخل هُل داد و خود میانِ درگاه قامت بست. مهربان که موبایل را پایین آورد به ناگاه چشمش به همایون افتاده و می‌شد ساده‌تر اینطور گفت که لبخند بر لبانش ماسید. همایون که کششی یک طرفه و پوزخند مانند به لبانش بخشیده بود قدم نهاده به داخلِ اتاق دستانش را پشتِ سرش به هم بند کرد و همان دم که مهربان لبخندش را کنار می‌زد تا چهره‌اش رنگی از کلافگی به خود می‌گرفت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
131
پسندها
772
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #70
نگاهِ مهربان تیز بود؛ اما نه تیزتر از تیغه‌ی چشمانِ همایون! او که حالتِ نگاهش را به همان شکلِ قبل حفظ کرده و فقط قدری رو بالا گرفته در ازایش برای نگریستنِ چشمانِ مادرش دیدگانش را پایین کشیده و خود به حرف آمد:
- برای همین از غریب نوازیت میگم مهربان بانو! من از اون زندگیِ اجباری هیچ یادگاری‌ای ندارم به همین خاطر هم نامور پسرِ من نه، برده‌ی من و خانواده‌ی منه!
مهربان که شکافی میانِ لبانش افتاده بود، سرش را به طرفین تکان داده و مانده در این حجم از بی‌رحمیِ همایون که در تمامِ این سال‌ها حتی عادی هم نمی‌شد چرا که گویی هربار با بُعدِ تازه‌ای از آن روبه‌رو می‌شد، بحث با او را در رابطه با نامور بی‌نتیجه دید وقتی پشیمانی پشتِ سدِ سرسختی و مقاومتِ او در برابرِ قبولِ اشتباهش گیر می‌کرد و بعد آرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا