نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چشم‌های بسته | ویدا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vida1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 103
  • بازدیدها 3,952
  • کاربران تگ شده هیچ

vida1

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
250
پسندها
1,375
امتیازها
8,313
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #101
***
«هوبرت»
حال، چند روزی از دستگیر کردن آدم‌های داخل خانه می‌گذرد. هیچ‌کدامشان رفتار چندان عجیبی نداشتند. ترس که طبیعی است، دعواهایی که در این شرایط صورت می‌گیرند هم قابل درک‌تر. خودم هم به‌جای آن‌ها بودم عصبانی می‌شدم.
امروز روز عجیبی است. مانند تمام روزهایی که با فکر و خیال پرونده‌ی انزوا گذراندم؛ ولی منحصر به‌فردترینشان تحقیقات است. تحقیقات در خانه‌ای عجیب. خانه‌ای که حتی معلوم نیست صاحبش کیست و کجا غیبش زده است.
از چهارچوب در رد می‌شوم. پلیس‌ها در یک نقطه به‌صورت دایره‌ای ایستاده‌اند. حتماً بازهم چیزی پیدا کرده‌اند. دیگر از دیدن چیزهای عجیب آن‌چنان که قبلاً تعجب می‌کردم، تعجب نمی‌کنم. برایم عادی شده است.
کمی جلوتر می‌روم و دو پلیس را با گفتن کلمه‌ی «ببخشید» از هم دور کردم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
250
پسندها
1,375
امتیازها
8,313
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #102
چند دقیقه‌ای باسکوت به‌یکدیگر خیره شدیم. او منتظر جواب است و من هم دارم فکر می‌کنم چگونه جوابش را بدهم. این اولین‌بار در زندگی‌ام است که یک خبرنگار سوال پیچم می‌کند.
کمی دیگر نگاهم می‌کند و سپس، سکوت بینمان را می‌شکند:
- آقا؟ جواب سوال من رو نمی‌دین؟
شروع به‌جویدن پوست لبم می‌کنم. نمی‌دانم دلیل این حجم از استرسم چیست. فقط به‌خاطر دیدن یک خبرنگار عادی است؟ اگر آیدا بود تا حالا هزاران بار او را فرستاده بود پی کارش. چند بار پشت سر هم پلک می‌زنم و سعی می‌کنم قاطع حرفم را بزنم و قال قضیه را بکنم.
- این اطلاعاتی که شما می‌خواین... چه‌طور بگم؟ این اطلاعاتی که شما می‌خواین سری هستن و نمی‌تونم با کسی به‌اشتراک بگذارم.
فکر کنم سعیم برای قاطع به‌نظر رسیدن بی‌فایده بود. من من کردن اصلاً جزوی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
250
پسندها
1,375
امتیازها
8,313
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #103
لبخندی زورکی زدم و یک‌بار دیگر به‌‌صورتش نگاه کردم.
- خانم، طوری وانمود نکنید که انگار اطلاعات شما از اطلاعات من بیشتره.
با شنیدن حرفم، چهره‌اش کمی درهم رفت؛ اما به‌روی خودش نیاورد و گفت:
- آقا مثل این‌که اشتباه متوجه‌ی منظور من شدین... .
حرفش را قطع می‌کنم و قبل از رفتن می‌گویم:
- لطفاً هرچی که می‌دونید رو به‌مردم بگید. من نیازی به‌شنیدن آگاهی شما ندارم.
احساس می‌کنم زیادی تند رفتم؛ اما هرچه که باشد بهتر از گیر افتادن در منگنه‌ی یک خبرنگار است. قبل از این‌که حرف دیگری بزند، با ولوم صدای کمی بالاتر از حالت اولم می‌گویم:
- من باید برم. خدانگهدار.
و بعد، بدون این‌که منتظر اعتراض‌هایش بمانم، شروع به‌راه رفتن به‌سمت در خروجی خانه می‌کنم و در این حین، می‌توانم صدای «اما» گفتنش را بشنوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
250
پسندها
1,375
امتیازها
8,313
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #104
در همین فکرها بودم که به‌یک‌باره، در اتاق بدون زده شدن در، با می‌شود و گرد شتابان وارد اتاق می‌شود و درحالی‌که دارد سعی می‌کند نفس‌‌هایش را به‌حالت عادی برگرداند، وسط نفس‌نفس زدنش، می‌گوید:
- هوبرت... هوبرت... فرار کرد! فرار کردن!
اخم‌هایم درهم می‌رود. از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم. نمی‌دانم دارد درمورد چه‌چیزی حرف می‌زند؛ اما درمورد هرچه که صحبت می‌کند، چیز خوب و خوشایندی نیست. دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم و با لحنی محتاط می‌گویم:
- هی، آروم باش. کی فرار کرده؟
دستش را روی سینه‌اش می‌گذارد و آب دهانش را به‌سختی قورت می‌دهد و با تته‌پته می‌گوید:
- انزوا! جفت انزواها.
با شنیدن همان نام آشنا، دلم هُری می‌ریزد. حس شنیدن این جمله؛ حتی از پایین افتادن از یک ساختمان هم ترسناک‌تر است. زیرلب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا