متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چشم‌های بسته | ویدا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vida1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 92
  • بازدیدها 3,440
  • کاربران تگ شده هیچ

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,309
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #91
کمی دیگر مکث می‌کند و ادامه می‌دهد:
- از بازی‌هاشون خیلی خوشم می‌اومد!
وقتی این را می‌گوید، از به‌یاد آوردن چیزی لبخند می‌زند؛ اما این بیشتر از چند ثانیه طول نمی‌کشد که لبخندش محو می‌شود.
- ولی اون مایکل یه آشغال بود! حتی یه‌ذره هم مثل بچه‌هاش نبود.
چشم‌هایش را ریز می‌کند و به‌سطح میز زل می‌زند. واقعاً دارد دو بچه‌ی پاک را با آن پدرشان که هیچ بویی از انسانیت نبرده بود مقایسه می‌کند؟ اصلاً قابل مقایسه نیست.
- می‌دونی، شاید هم من احمق بودم که حاضر بودم وقتی دوتا بچه‌ی یارو، توی عروسی سوم پدرشون بودن، بازهم باهاش ازدواج کنم... .
حرفش را ادامه نمی‌دهد و دوباره به‌فکر فرو می‌رود.
***
«شانزده سال پیش، یکم نوامبر»

آن روز بالآخره پس از یک هفته و دو روز، روز عروسی آن‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,309
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #92
کت و شلوار سیاه و یک‌جورهایی رنگ و رو رفته را از داخل کمد لباس‌هایم در آورده بودم و جلوی آینه‌ی قدی گوشه‌ی اتاق ایستاده بودم و کت و شلوار را همان‌طور که روی رخت‌آویز بود، پایین چانه‌ام گرفته بودم. از آخرین باری که آن‌لباس را پوشیده بودم خاطره‌ی خوشی نداشتم و به‌همین دلیل هم بود که از رفتن به‌مراسم عروسی، حس بدتری هم گرفتم. آخرین بار، پاپیون روی لباس را مادرم در شب‌ تولد هجده سالگی‌ام، درست کرده بود. اگر می‌دانستم درست کردن پاپیون لباس من، آخرین‌کاری است که مادرم قبل از مرگش انجام می‌داد، قطعاً نمی‌گذاشتم حتی برایم جشن بگیرند‌. گرچه، به‌قول خود مادرم، اگر چیزی تقدیر باشد، در هرحال اتفاق می‌افتد. شاید هم چیزی با نام تقدیر وجود ندارد. همه‌ی اتفاقاتی که برای انسان می‌افتد، نتایج تصمیمات خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,309
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #93
مهمانانی که تازه از راه می‌رسیدند، به‌قدری عجله داشتند که انگار مراسم برای خودشان بود. بالآخره، تصمیم گرفته بودم که به‌جای ایستادن و زل زدن به‌آدم‌های پیر و جوانی که از کنارم می‌گذشتند، پا به‌کلیسا بگذارم. وقتی وارد می‌شدم و از سرمای بیرون به‌گرمای داخل کلیسا پا می‌گذاشتم، احساس کسی را داشتم که داشت از ساختمانی به‌پایین پرت می‌شد. دقیقاً به‌همان شکل در دلم خالی بود. هوای گرم کلیسا و جیغ‌های شادمان و بی‌دلیل مهمان‌ها، داشت باعث افزایش سردردم می‌شد. یک‌راست، برعکس بقیه‌ی مهمان‌ها، به‌سمت آخرین ردیف صندلی رفته بودم و بدنم را به‌دیوار کنار صندلی، تکیه داده بودم. حتی سقف هم با روبان‌های سفید و قرمز تزئین شده بود و کیکی چهار طبقه‌ای کاملاً وانیلی، روی میز روبه‌روی جلوترین صندلی، وجود داشت. روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vida1

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا