نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چشم‌های بسته | ویدا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vida1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 104
  • بازدیدها 4,036
  • کاربران تگ شده هیچ

vida1

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
251
پسندها
1,377
امتیازها
8,313
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #91
کمی دیگر مکث می‌کند و ادامه می‌دهد:
- از بازی‌هاشون خیلی خوشم می‌اومد!
وقتی این را می‌گوید، از به‌یاد آوردن چیزی لبخند می‌زند؛ اما این بیشتر از چند ثانیه طول نمی‌کشد که لبخندش محو می‌شود.
- ولی اون مایکل یه آشغال بود! حتی یه‌ذره هم مثل بچه‌هاش نبود.
چشم‌هایش را ریز می‌کند و به‌سطح میز زل می‌زند. واقعاً دارد دو بچه‌ی پاک را با آن پدرشان که هیچ بویی از انسانیت نبرده بود مقایسه می‌کند؟ اصلاً قابل مقایسه نیست.
- می‌دونی، شاید هم من احمق بودم که حاضر بودم وقتی دوتا بچه‌ی یارو، توی عروسی سوم پدرشون بودن، بازهم باهاش ازدواج کنم... .
حرفش را ادامه نمی‌دهد و دوباره به‌فکر فرو می‌رود.
***
«شانزده سال پیش، یکم نوامبر»
آن روز بالآخره پس از یک هفته و دو روز، روز عروسی آن‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
251
پسندها
1,377
امتیازها
8,313
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #92
کت و شلوار سیاه و یک‌جورهایی رنگ و رو رفته را از داخل کمد لباس‌هایم در آورده بودم و جلوی آینه‌ی قدی گوشه‌ی اتاق ایستاده بودم و کت و شلوار را همان‌طور که روی رخت‌آویز بود، پایین چانه‌ام گرفته بودم. از آخرین باری که آن‌لباس را پوشیده بودم خاطره‌ی خوشی نداشتم و به‌همین دلیل هم بود که از رفتن به‌مراسم عروسی، حس بدتری هم گرفتم. آخرین بار، پاپیون روی لباس را مادرم در شب‌ تولد هجده سالگی‌ام، درست کرده بود. اگر می‌دانستم درست کردن پاپیون لباس من، آخرین‌کاری است که مادرم قبل از مرگش انجام می‌داد، قطعاً نمی‌گذاشتم حتی برایم جشن بگیرند‌. گرچه، به‌قول خود مادرم، اگر چیزی تقدیر باشد، در هرحال اتفاق می‌افتد. شاید هم چیزی با نام تقدیر وجود ندارد. همه‌ی اتفاقاتی که برای انسان می‌افتد، نتایج تصمیمات خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
251
پسندها
1,377
امتیازها
8,313
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #93
مهمانانی که تازه از راه می‌رسیدند، به‌قدری عجله داشتند که انگار مراسم برای خودشان بود. بالآخره، تصمیم گرفته بودم که به‌جای ایستادن و زل زدن به‌آدم‌های پیر و جوانی که از کنارم می‌گذشتند، پا به‌کلیسا بگذارم. وقتی وارد می‌شدم و از سرمای بیرون به‌گرمای داخل کلیسا پا می‌گذاشتم، احساس کسی را داشتم که داشت از ساختمانی به‌پایین پرت می‌شد. دقیقاً به‌همان شکل در دلم خالی بود. هوای گرم کلیسا و جیغ‌های شادمان و بی‌دلیل مهمان‌ها، داشت باعث افزایش سردردم می‌شد. یک‌راست، برعکس بقیه‌ی مهمان‌ها، به‌سمت آخرین ردیف صندلی رفته بودم و بدنم را به‌دیوار کنار صندلی، تکیه داده بودم. حتی سقف هم با روبان‌های سفید و قرمز تزئین شده بود و کیکی چهار طبقه‌ای کاملاً وانیلی، روی میز روبه‌روی جلوترین صندلی، وجود داشت. روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
251
پسندها
1,377
امتیازها
8,313
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #94
کشیش پشت میز مخصوص خودش ایستاد و کمی بعدتر، مایکل و لورا در مقابل میز او، دستانشان را از یکدیگر جدا کرده بودند و روبه‌روی یکدیگر ایستاده بودند. برنامه داشتم که به‌محض این‌که حلقه‌های ازدواج را در انگشت یکدیگر کردند، بلند شوم و خیلی نامحسوس کلیسا را ترک کنم.
نمی‌دانم چگونه گذشت و چه شد؛ اما وقتی به‌خود آمدم، متوجه نگاه زیرچشمی لورا قبل از بله را گفتن شدم که بیشتر از چند ثانیه طول نکشید و با گفتن یک بله، کل کلیسا رفت هوا. خیلی زود نگذشته بود؟ شاید هم فقط من این‌طور احساس می‌کردم.
مایکل به‌آرامی حلقه‌ای طلایی که الماس کوچکی روی آن بود، از داخل جعبه‌ی حلقه‌ها در آورده بود و دست چپ لورا را در دستانش گرفته بود و پس از بوسه‌ای بر روی آن‌ها که باعث جیغ و هورای بلند افراد داخل کلیسا شده بود، آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
251
پسندها
1,377
امتیازها
8,313
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #95
دستانم را به‌دسته‌های صندلی گرفته بودم و به‌زحمت خودم را از صندلی جدا کرده بودم و ایستاده بودم. قبل از قدم برداشتن به‌سمت در کلیسا، باری دیگر بهشان نگاه کردم و سعی کرده بودم که چهره‌ی زیبای لورا را در مغزم حک کنم. معلوم نبود بعد از آن‌زمان، دوباره کی وقت می‌شد که ببینمش و صدایش را بشنوم. دیگر کنترلی روی خودم نداشتم. نه روی اشک‌هایم که پشت‌سرهم از چشمانم روی گونه‌هایم می‌چکید و نه روی احساس حسادت شدیدی که داشتم. به‌مایکل حسودی‌ام می‌شد. فکر کردن به‌این‌که او می‌تواند هرروز که از خواب بلند می‌شود او را بغل دستش ببیند، باعث می‌شد موهای تنم سیخ شوند. داشتم خودخواهانه فکر می‌کردم؟ یعنی آن‌قدری خودخواه بودم که چشم دیدن این‌که لورا کنار فرد دیگری بخندد را نداشتم؟ یا شاید هم تحمل شادی تنها دوستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
251
پسندها
1,377
امتیازها
8,313
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #96
قدم‌هایم تندتر شده بودند. شاید به‌خاطر سرمای نسبتاً شدیدی بود که روی پوست بدنم احساسش می‌کردم. تنم بی‌اختیار می‌لرزید و پالتویی که روی کت و شلوار پوشیده بودم، بی‌تأثیر بود. هر قدم جدیدی که برمی‌داشتم، صدای یک‌قدم دیگر هم پشت سرم به‌گوشم می‌خورد. اولش فکر می‌کردم از بس اشک ریخته‌ام، پاک خل شده‌ام؛ اما وقتی برگشته بودم و نامحسوس پشت سرم را نگاه کرده بودم، فردی سرش را پایین انداخته بود و فقط موهای کوتاهش که در آن تاریکی رنگش مشخص نبود، در دید بود. از کجا داشت تعقیبم می‌کرد؟ از داخل مراسم؟ شاید یکی از ده‌ها آدم‌های عجیب داخل کلیسا بود. شاید هم کارش افتادن به‌دنبال مردم و خفت کردنشان بود. اگر قصدش دومی بوده باشد، به‌کاهدون زده بود؛ چون من نه پولی داشتم که بخواهد به‌زور از دستم بگیرد و نه چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
251
پسندها
1,377
امتیازها
8,313
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #97
آهان! به‌یاد آورده بودم. در مراسم عروسی دیده بودمش. دقیقاً روبه‌روی من، روی صندلی مقابل من نشسته بود و تنها چیزی که از او می‌دیدم، همان مدل موهایش بود.
از به‌یاد آوردن این‌ها، داشتم خوشحال می‌شدم که دوباره یادم آمده بود که در چه شرایطی هستم. از آن دو چشم گرفته بودم و برای بار آخر، نفسی آرام کشیده بودم. باید خودم را برای کاری آماده می‌کردم که قبلاً هم انجامش داده بودم. برای لورا و این‌بار، برای یک زن غریبه که بیشتر از چند ساعت نبود که می‌شناختمش. از پشت دیوار رفته بودم کنار و صدایم را بلند کرده بودم:
- ولش کن!
از ته گلویم فریاد زده بودم و به‌محض برگشتنش، با مشت به‌صورتش زده بودم. دستش را از روی صورت زن برداشته بود و روی دماغ خودش گذاشته بود. قبل از این‌که دوباره به‌خودش بیاید، دستانم دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
251
پسندها
1,377
امتیازها
8,313
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #98
***

«حال»
با به‌یاد آوردن این‌ها، دختری که روبه‌رویم نشسته است، کاملاً غریبه به‌نظر می‌رسد. انگار نه انگار که نصف جوانی‌ام را با او گذرانده‌ام و روزی عاشقش بودم. حالا حتی نمی‌توانم صفت‌هایی را که عاشقش شده بودم، در وجودش ببینم. تمام آن‌ها را دور ریخته است. درست همان‌طور که شانزده سال پیش مرا دور ریخت و لابد بعدش هم مایکل را.
- بهم خ**یا*نت کرد!
این جمله‌اش باعث شد سرم را بلند کنم و به‌او نگاه کنم. این هم از عشقی که مایکل درموردش حرف می‌زد. البته که بارها و بارها با لحنی‌که انگار من درمورد او اشتباه فکر می‌کردم، می‌گفت:«این‌بار دیگه فرق می‌کنه!‌ یک‌دل نه صد دل عاشقش شدم!» و هر بار هم با خیانتش غافلگیرم می‌کرد و دوباره همین جمله را می‌گفت. منتهی برای فرد جدیدی که وارد زندگی خودش کرده بود.‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
251
پسندها
1,377
امتیازها
8,313
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #99
دهانش را باز کرد که حرفی بزند؛ اما مانند همیشه، کسی وارد اتاق می‌شود. نمی‌دانم چرا هروقت بحث من با کسی داغ می‌شود، یک‌نفر مانند قاشق نشسته می‌پرد وسط و از ادامه پیدا کردن بحث، جلوگیری می‌کند.
چشمان لورا به‌سمت در می‌چرخد و طوری کسی را که وارد شده است نگاه می‌کند که گویی دارد در مغزش دنبال راهی برای کشتن او یا شاید هم پنهان کردن جنازه‌اش پیدا می‌کند. البته که می‌توانم به‌عنوان یک قاتل، بگویم که پنهان کردن جنازه سخت‌تر از کشتن آدم‌هاست و به‌فکر کردن بیشتری نیاز دارد.
دوباره سرباز می‌آید و بالای سرم می‌ایستد. باز هم قرار است بروم و افرادی را که در آن سلول مسخره هستند، تحمل کنم. طاقت‌فرساتر از کسانی که سعی می‌کنند برای کسی قلدری کنند، وجود ندارد. به‌خصوص کسی مثل همان مرد داخل سلول که تا چشمش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
251
پسندها
1,377
امتیازها
8,313
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #100
چند قدم کوتاه به‌سمت سرباز برمی‌دارد و روبه‌روی او می‌ایستد. سرباز چند لحظه‌ای در صورت او زل می‌زند و می‌گوید:
- دستات رو بیار بالا.
دستانش را به‌یکدیگر چسباند و بالا گرفت. در این‌لحظه، متوجه شدم که آن‌قدرها هم که فکر می‌کردم از از این چیزها به‌دور نیست.
سرباز بعد از این‌که دست‌بند را می‌زند، لورا جلوتر از خودش می‌رود؛ اما من با حرفم اجازه‌ی رفتن سرباز را نمی‌دهم:
- الان تکلیف من چیه؟
بدون این‌که سرش را به‌طرفم برگرداند، چشمانش را می‌چرخاند و نگاهم می‌کند:
- من نمی‌دونم.
با همین یک جمله سر و تهش را هم آورد و راهش را کشید و رفت. بازهم در یک اتاق سفید تنها شده‌ام؛ اما بهتر از این است که لورا جلویم باشد و سعی کند تمام کارهایی که با من و احساساتم کرده‌است را ماست‌مالی کند. نفس عمیقی می‌کشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vida1

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا