متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چشم‌های بسته | ویدا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vida1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 92
  • بازدیدها 3,444
  • کاربران تگ شده هیچ

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #81
بخش سوم: دیداری دوباره
***


«والتر»
تنها خوبی آمدن دوباره به‌بازداشتگاه این است که حداقل این‌بار را به‌پاهایم پابند نزده‌اند.
در حیاط به‌آرامی و شانه‌به‌شانه‌ی سرباز راه می‌روم. مثل این‌که دوباره افرادی را دست‌گیر کرده‌اند و برخیشان را به‌حدی ترسانده‌اند که صدایشان هم در نمی‌آید.
ناگهان، در میان همهمه صدایش را می‌شنوم. همان صدای آشنا را. به‌خوبی آن را به‌یاد دارم، با این‌که آخرین‌بار خیلی‌وقت پیش آن را شنیده‌ام. از حرکت می‌ایستم.
اشک در چشمانم جمع می‌شود. قلبم تندتر از حالت عادی‌اش می‌تپد‌. آخرین‌باری که آن‌صدا را شنیدم، چیز‌های چندان خوشایندی به‌من نگفته بود. نمی‌فهمم چه می‌گوید؛ اما هربار که چیزی می‌گوید، بیشتر شدن بغض در گلویم را احساس می‌کنم. دلم برای آن صدا تنگ شده‌بود؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #82
***

سرباز در سلول را باز می‌کند. برای اولین‌بار، طی این مدتی که در زندان بوده‌ام، در سلول افراد دیگری هم حضور دارند که گرم صحبت هستند. چند نفرشان نیز گردن‌کلفت هستند و هیکل بزرگی دارند. پیش خودم تصور می‌کنم که اگر یکی از آنان، مقابل من بیایستد، من چقدر از او کوتاه‌تر می‌شوم؟
سرباز دست‌بند را از دستم باز می‌کند و سپس، می‌رود و مرا در جمع تنها می‌گذارد. یکی از آنان که قدش و هیکلش از من بزرگ‌تر است، از روی نیمکت گوشه‌ی دیوار، با لبخندی تمسخرآمیز بلند می‌شود و به‌سمتم می‌آید. تصورم به‌همین زودی واقعی شده‌است. ای‌کاش چیز دیگری را تصور می‌کردم!
نگاهی کلافه از سر تا پایش می‌اندازم. قهقهه‌ای می‌زند و می‌پرسد:
- آخی! کوچولو! تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ توپ هم‌بازی‌هات رو دزدیدی؟
وقتی این را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #83
مرد از کنارم برمی‌خیزد و دوباره خودش را در جمع جای می‌دهد. آن‌قدر در حرف یک‌دیگر می‌پرند که من، حتی اگر بخوام هم نمی‌توانم متوجه موضوع بحثشان شوم.
بازهم مثل همیشه، یک‌گوشه‌ی دنج را پیدا می‌کنم و تظاهر می‌کنم که وجود خارجی ندارم و فقط روحم است که حضور دارد. این‌کار همیشه کاری بود که پدرم از آن بی‌زار بود. اعتقاد داشت که این به‌قول خودش «منزوی» بودن من، آخرش کار دستم می‌دهد؛ ولی نداد، شاید هم داد؟ نمی‌دانم و مهم هم نیست.
دست‌به‌سینه می‌شوم و سرم را به‌دیوار تکیه می‌دهم‌. چشمانم خمار خواب هستند؛ اما اهمیتی برایم ندارد. از خواب متنفر هستم. در واقع از خواب متنفر نیستم، از این‌که وقتی در خواب هستم، اتفاقی بیفتد و من متوجه نشوم تنفر دارم. می‌ترسم وقتی می‌خوابم اتفاق بدی مانند آن‌موقعی که وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #84
به‌تتوی روی دستم نگاه می‌کند. شاید از طرحش خوشش آمده باشد و شاید هم بازهم بخواهد برای صمیمی شدن با من، سوالی مسخره بپرسد. کاش هوبرت به‌جای او می‌آمد.
- تتوی خوشگلیه! داستان پشتش چیه؟
چقدر غیر حرفه‌ای عمل می‌کند. انگار همین دیروز صفت پلیس را گرفته است. برای لحظه‌ای از خوردن پوست لبم دست برمی‌دارم و می‌گویم:
- فکر کردم آوردنم به‌این‌جا باید دلیلی منطقی داشته باشه.
مشخص است که دارد سعی می‌کند لبخندش را روی لبش نگه دارد. فکر کنم ناراحتش کردم؛ اما اگر داستان پشت این تتو را می‌شنید، این من بودم که ناراحت‌ می‌شدم. به‌خاطر این تتو، هفته‌ها فکر کرده‌ام. منظوری که داشته‌ام را درست بیان نمی‌کند؛ اما این‌که از دهان یک‌سر اژدها، آتش بیرون می‌آید و از دهان دیگری جز بخاری ناشی از آتشی که قبلاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #85
به‌طرز عجیبی دلم نمی‌خواهد آن‌ها را گمراه کنم. خودم هم دلم می‌خواهد بدانم چه‌کسی پشت این ماجراهاست. یک‌پایم را روی دیگری می‌اندازم.
- هرچقدر هم اتفاقاتی که برای این آقاهه... آلبارد بود آبلارد بود یا حالا هرچیز دیگه‌ای که بود، بهم بگی من ایشون رو نمی‌شناسم.
سرگرد هاوارد سری تکان می‌دهد و می‌توانم به‌جرأت بگویم که هنوز هم قلب مهربانی دارد. شاید این‌قدر در زندگی‌ام انسان‌های بازیگر دیده‌ام که نسبت به‌همه بدبین شده‌ام.
دستم را دراز می‌کنم و دومین عکس را برمی‌گردانم. زنی است که لباس‌هایش شباهت زیادی به‌لباس‌های مرد قبلی دارد. انگار ورژن زن او است.
- نمی‌شناسم، جدیم.
ابروانش بالا می‌رود. حتماً دارد پیش خودش فکر می‌کند:«کسی که هیچ‌کس را نمی‌شناسد چگونه برای این بازجویی آمده‌است؟» و باید در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #86
- پس یعنی تو ایشون رو به‌ یک‌نام دیگه می‌شناسی؟
سری تکان می‌دهم. هرچقدر بیشتر به‌عکسش نگاه می‌کنم، داغ دلم تازه‌تر می‌شود. یاد آن‌موقعی میفتم که از طرف دو نفر از افراد مهم زندگی‌ام، خ**یا*نت دیدم. شاید هم این خودم بودم که با انتخابات اشتباه، به‌خودم پشت کردم؛ اما همه‌چیز عادی بود تا این‌که مایکل آمد و در چشمانم نگاه کرد و با پررویی تمام گفت:«من عاشق لورا شده‌ام».
«شانزده سال پیش»
- تو آدم کشتی والتر! چی رو می‌خوای توضیح بدی؟
این را لورا با لحنی عصبانی در صورتم فریاد می‌زد و طوری قاطعانه و محکم مرا قاتل خطاب می‌کرد که انگار‌نه‌انگار که اگر من نرسیده‌ بودم، معلوم نبود چه اتفاقاتی برایش می‌افتاد. صورتش از عصبانیت قرمز شده بود و هنوز هم داشت از زخم روی پیشانی‌اش خون می‌آمد. سرم را پایین انداخته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #87
همان‌طور آرام‌آرام عقب می‌رفت. در آن‌لحظه، به‌تنها چیزی که فکر می‌کردم این بود که اگر او ترکم کند، بدون او چگونه زندگی کنم؟ فکر می‌کردم نمی‌توانم. معنی «من بدون تو نمی‌توانم زندگی کنم» را اشتباه برداشت کرده بودم. فکر می‌کردم این یعنی این‌که اگر بروی، نمی‌توانم نفس بکشم یا این‌که قلبم کاملاً از حرکت می‌ایستد؛ ولی معنای این جمله را وقتی فهمیدم که او واقعاً توانست مرا در آن‌کوچه رها کند و بدو، ترکم کند و من بمانم و خون روی دستانم و قتلی که مرتکب شده‌ بودم. زمانی فهمیدم معنای این جمله چیست که هرگاه حتی سعی بر خندیدن و شاد بودن کردم، یاد او افتادم. یاد رفتارش. یاد خاطراتمان... و دیگر هرگز، پس از او نتوانستم از ته دلم بخندم.
به‌یاد آوردن آن‌روز کمی برایم سخت است. واکنش عمیقی نسبت به‌رفتن لورا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #88
می‌دانستم می‌تواند چه باشد و از طرف کی؛ اما تا آخرین لحظه‌ی خواندن نوشته‌ی روی کارت، هنوز هم امیدوار بودم که آن چیزی که فکر می‌کردم نباشد. می‌خواستند عاشقانه با یکدیگر ازدواج کنند. عاشقانه؟ اگر من نبودم که آن‌ها حتی یکدیگر را نمی‌شناختند. اگر مادرم بود، مرا در آغوش می‌گرفت و می‌گفت:
- حتماً صلاح همین بوده... .
اگر هم بود و این را می‌گفت، قطعاً توی موقعیتی نبودم که بخواهم به‌حرف‌هایش گوش کنم.
شب را با زل زدن به‌کارت و اشک ریختن گذراندم. شاید من، به‌دنیا آمده‌ام که عذاب بکشم.
***

«حال»
قبل از این‌که ناامید شدن کاملاً در چهره‌ی سرگرد هاوارد هویدا شود، روی میز خم می‌شوم و می‌گویم:
- باید خودش رو ببینم.
این حرفم باعث می‌شود چهره‌ی سرگرد هاوارد درهم برود و احتمالاً پیش خودش فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #89
***

دیدن کسی که هوبرت فکر می‌کند هم‌دست من است، باوجود لذت‌بخش بودنش عذاب‌آور هم است. این‌که فردی را ملاقات کنی که می‌خواهی سر به‌تنش نباشد. شاید او هم به‌من یه‌همچین حسی دارد‌.
وارد اتاق می‌شود و در بلافاصله پشت‌سرش بسته می‌شود. سرم را بلند می‌کنم. حالا که دقت می‌کنم، ‌آن‌قدر ها هم که من فکر می‌کردم چهره‌ی معصومی ندارد.
پوزخندی پهن می‌زند و طوری روی صندلی می‌نشیند که گویا در خانه‌ی خودش است. روی آرنج دست راستش جای چنگ ناخن‌های فردی دیده می‌شود. دنباله‌ی نگاهم را می‌گیرد و غیرمنتظره می‌گوید:
- نفر آخری‌که کشتمش زیادی پررو بود! می‌دونی؟ انگار می‌خواستم کاری رو که اون با مال و اموال مردم کرده رو باهاش بکنم! نه، من اون‌قدر ها هم بی‌رحم نیستم.
طوری ابروانش را به‌هنگام گفتن این‌ها بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #90
پس از کمی دیگر زل زدن به‌دیوارها، بالآخره نگاهم می‌کند و با چهره‌ای حق‌به‌جانب می‌گوید:
- افکار بچگانه؟ خب، شاید بعضی وقت‌ها همین افکارهای بچگانه جون آدم‌ها رو نجات بده.
وقتی حرف می‌زند، متوجه می‌شوم که آن لهجه‌ی فرانسوی‌اش کاملاً ناپدید شده‌ و از بین رفته است. پنهان کردنش را خوب یاد گرفته است.
کمی دیگر، تنها چیزی که بین ما رد و بدل می‌شود، نگاه‌هایی است که خودمان هم معنای آن‌ها را نمی‌دانیم. سکوت را می‌شکند:
- اوضاعت توی این سال‌ها چطور بود؟
در یک کلمه باید بگویم که افتضاح! چه انتظاری از من دارد؟ این‌که دهانم را باز کنم و از خوبی‌های گوشه‌نشینی و نگاه‌های عجیب مردم برایش بگویم؟ شاید هم انتظار این را دارد که برایش از عشق جدیدم که وجود خارجی ندارد بگویم.
با لحنی نسبتاً سرد می‌گویم:
- اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vida1

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا