• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان عشق در چشم‌های توست | کژال احمدی کاربر انجمن یک رمان

kazhal_ahmadi

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/6/24
ارسالی‌ها
23
پسندها
77
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
در سکوت رستوران، نور ملایمی بر میز ما تابیده بود و قلبم تندتر می‌زد. اوریون با نگاهی پر از اشتیاق، به من گفت:
- کل میز هارو رزرو کردم فقط واسه دوتامون و من گفتم :
- راستش نیاز نبود اینهمه هزینه کنی .
غذاها سرانجام به سر میز رسیدند. اوریون برایم کمی ش*ر..اب ریخت و با لذت شروع به خوردن کرد. احساس کردم که فضا از تنش و کلمات پر شده است. به آرامی گفتم:
- منتظرم، اوریون.
او با صدای نرمش گفت:
- مرسی که لباس‌ها رو قبول کردی و پوشیدی. واقعاً روی تنت زیبا به نظر می‌رسه، مخصوصاً با میکاپ اسموکیت. حسی از گرما و رضایت در وجودم پیچید و با لبخندی پاسخ دادم:
- ممنون. بابت لباس نیاز نبود، واقعاً لطف کردی.
کنجکاوی‌ام مرا واداشت بپرسم: «حالا چرا لباس سیاه خریدی؟ مگه میرم جنازه؟»
اورین خندید و با لحن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : kazhal_ahmadi

kazhal_ahmadi

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/6/24
ارسالی‌ها
23
پسندها
77
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
اوریون به آرامی گفت:
- مهم نیست. ولی من عاشقتم. تو گفتی یه روزی از حرفام پشیمون می‌شم و براتو زانو می‌زنم و می‌گم عاشقتم. او بلند شد و کنار صندلی من زانو زد. در آن لحظه، چشمانش پر از احساسات عمیق و صمیمی بود.
- لیرا، عاشقتم. میشه قبول کنی منو؟
لبخند شادی و هیجان در چهره ام نمایان شد، اما یادم آمد که اوریون چگونه با من رفتار کرده بود و چقدر دلم شکسته بود. پس تصمیم گرفتم که سوسول‌بازی نکنم. و گفتم:
- اوریون، منظورت چیه عاشقمی؟
- راستش ما اون روز فقط با دخترا بازی می‌کردیم و اونا گفتن تو جرات نداری. منم گفتم که دارم. پس اونا مجبورم کردند بیام اون حرف رو براتو بزنم. - تو واقعاً باور کردی؟!
اوریون ابروهایش را در هم کشید و گفت:
- یعنی همه اون حرفات دروغ بودن؟ تو با من بازی کردی لیرا؟
با حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : kazhal_ahmadi

kazhal_ahmadi

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/6/24
ارسالی‌ها
23
پسندها
77
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
با رسیدن به خوابگاه، سکوت همچنان ادامه داشت. وقتی قرار شد پیاده شوم، دستم را به سمت دستگیره در بدون فکر دراز کردم که ناگهان گفت: - - لیرا !
صدایش پر از تردید و سردرگمی بود. دلم پرش کرد و گفتم:
- بله؟
نفسش را در سینه حبس کرد و پرسید:
- واقعا فقط بازی بود؟ یعنی هیچ‌وقت واقعا اون حرفا درست نبود؟
این سوال مانند یک تیر به قلبم اصابت کرد. چطور می‌توانستم به او بگویم که حقیقتی که در دل داشتم نمی‌توانست در آن لحظه به زبان بیاید؟
- متاسفم، اوریون.
این تنها چیزی بود که از دهنم بیرون آمد. و با این جمله، از ماشین پیاده شدم.
اورین بی‌خبر از احساسات متلاطم من، دور شد و من نیز به سمت خوابگاه رفتم. در دلم حس گناه مثل یک وزنه سنگین وجودم را تحت فشار قرار داده بود و غرور احمقانه‌ام اجازه نمی‌داد به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : kazhal_ahmadi

kazhal_ahmadi

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/6/24
ارسالی‌ها
23
پسندها
77
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
ارتمیس به من یک پیشنهادی داد و گفت :
- لیرا چطوره امروز بریم شهربازی؟
این جمله‌اش مانند نغمه‌ای ملایم در گوشم پیچید. به شوخی گفتم:
- شهربازی! چرا شهر بازی؟ او با لبخند پاسخ داد:
- چون معمولاً دخترها دوست دارند! من نیز لبخند زدم و گفتم:
- آره، منم دوست دارم، اما بیا بریم قایق‌رانی!
و اینگونه، ساعت چهار بعدازظهر، ما با هم به قایق‌رانی رفتیم. در میان آب‌های آبی و آسمان روشن، صدای خنده‌هایمان سرشار از شادی بود. اما در عمق وجودم، حسرتی برای اوریون، با آن نگاه‌های پر رمز و رازش، در حال غلیان بود. انگار بخشی از من هنوز او را می‌خواست، گویی به‌دنبال او در چشمان ارتمیس می‌گشتم.
زمان گذشت و خداحافظی با ارتمیس را کردم و به خوابگاهم برگشتم. دو روز بعد، متوجه شدم اوریون از رابطه‌ام با ارتمیس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : kazhal_ahmadi

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا