- ارسالیها
- 2,796
- پسندها
- 9,337
- امتیازها
- 33,973
- مدالها
- 30
- نویسنده موضوع
- مدیرکل
- #11
یه قسمت کوتاه از رمان:
سکوت سورا تنها چیزی بود که عایدش شد و او نیز بدون حرف، به سوی در اتاق چرخید. همینکه قدم نخست را برداشت، دستی ظریف گوشهی پیراهن تقریبا بلندش را گرفت. سر جایش آچمز شد و نفسش، در سینه حبس گشت.
از روی شانه، نیم نگاهی به سورا انداخت که با عجز، گوشهی پیراهنش را در چنگ گرفته بود.
به آرامی به سوی دخترک بازگشت و سوالی، به چهرهی خستهاش خیره ماند. چشمان خاکستری و درخشندهاش، در امواج خون گم گشته بودند و زیر آن دو گوی رنگی، گود افتاده بود. با صدای ضعیف و پر از تمنایش، در گوش هرماس طنینانداز شد:
- میترسم...از تنهایی میترسم.
سیبک گلویش آشکارا بالا و پایین شد و با تردید، پرسید:
- تا وقتی من هستم، چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.