متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

تمرین نویسندگی تمرین نویسندگی کاربران (دوره‌ی هفتم) | انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع YEGANEH SALIMI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 35
  • بازدیدها 1,050
  • کاربران تگ شده هیچ

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,796
پسندها
9,337
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #21
بالا سر جنازه همسرش ایستاده بود و با بهت به او نگاه میکرد، همین چند دقیقه پیش بود که همسرش برای خواب به همراه فرزند کوچکشان رفت، بعد از دقایقی صدای جیغ فرزندشان او را هراسان کرد، با عجله به سمت اتاق خواب رفت ، همسرش را در حالی دید که روی تخت دراز کشیده و تابلوی شیشه ای بالای تخت روی صورتش خورد شده و صورتش غرق در خون بود انگار آخرین نفس هایش را می‌کشید که خر خر کنان دست سمت گلویش برد و سپس مرگ را در آغوش کشید.
پیمان از شدت شوک اتفاق خشکش زده بود، باورش سخت بود که تا دقایقی پیش خندان بودند بابت فرزند جدیدشان شادی می‌کردند و حالا هم همسرش پر کشید هم فرزند نوشکفته اش.
دختر کوچک که ۲ سال بیشتر نداشت با گریه و جیغ به پاهای پدرش چسبید بود و با ترس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,796
پسندها
9,337
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #22
نامِ متن: لوبیای شیرین
ژانر: درام، طنز
خلاصه: اِدی یه بدبخت‌بیچاره بیشتر نبود؛ با وجود خندهٔ بعضی‌ها.


ادی آروم و با طمأنینه فوت می‌کرد:
-فوت!... هه‌فوت... هه‌فوت...
ساعد‌هاش رو روی میز تکیه داده بود و با چشم‌های خیره، قاشقِ پلاستیکیِ پر از خوراکِ لوبیا رو فوت، و تلاش می‌کرد تا بخار‌ بلندشده ازش رو به سمت دیگه‌ای منحرف کنه.
لوبیا‌ها درشت، داغ، و خوش‌بو بودن و با هر بار فوت‌شدن به طرز وسوسه‌انگیزی توی قاشقِ گرد و آبی‌رنگ تکون می‌خوردن و می‌سریدن. اون لعنتی‌های زیبارو ادی رو وادار می‌کردن تا مدام آبِ دهنش رو قورت بده. فحشی داد و زیرِ لب به ناخودآگاهش یادآوری کرد:
-قاشقِ اول برای تو نیست اَبله!
با کشیده‌شدنِ گوشهٔ بافت‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

Ellery

ویراستار انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
178
پسندها
1,021
امتیازها
6,463
مدال‌ها
10
  • #23
رمان نوروتوکسین
ژانر: جنایی، معمایی
خلاصه:
تا حالا چیزی درباره‌ی نوروتوکسین شنیدید؟ نوروتوکسین یه هورمون فلج کننده مغزی ‌. یه چیز خیلی خطرناک ولی جالب! داستان از اونجا شروع میشه که یسری از افراد گیر حلقه می‌افتند و مجبور می‌شن ادامه‌ی زندگیشونو توی خانواده نوروکسین ادامه بدن‌.‌ داستان درباره یک نفر نیست، راجب یه خانواده ده نفرست‌.‌‌‌ خانواده‌ی نوروتوکسین...


مقدمه:
زندگی آن چیزی نیست که ما آرزوی آن‌را کرده‌ایم‌.دقیقا همان چیزی‌ست که ما از آن می‌ترسیم‌.

Life is not what we wish it to be.This is exactly what we fear.

همین‌قدر دور‌!‌ همین‌قدر دست نیافتنی و همین‌قدر ترسناک...فقط کافی‌ست بفهمد از چه می‌ترسیم‌ تا نابودمان کند‌.

So far! So unattainable and so
scary...It just needs to...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
213
پسندها
1,201
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • #24
نام نوشته: مرد خیالی.
ژانر: فانتزی، عاشقانه
خلاصه: همه‌چیز از عاشق شدن دختری در خوابش شروع شد. مردی که مرد رویاهای او بود و تنها عشق زندگی‌اش.
***

درحالی که چندتا دیگر از قرص‌های خواب را می‌خورد، قبل از به‌خواب رفتن، به‌خانه‌ی شلخته، نگاه آخرش را می‌اندازد و چشمانش سنگین می‌شود.
به‌محض به‌خواب رفتن، با مت¹ که روی چمن‌های سبز و تازه آبیاری شده، دراز کشیده است روبرو می‌شود. مت با شنیدن صدای قدم‌هایش می‌نشیند و با ذوق‌وشوق دست تکان می‌دهد و فریاد می‌زند:
- سلام عمرم!
کالیا² لبخند دندان‌نمایی می‌زند و متقابلاً دست تکان می‌دهد. دامن لباس گل‌گلی‌اش را می‌گیرد و به سمت او می‌دود.
- سلام عشقم، خوبی؟
مت دستش را دور گردن او حلقه می‌کند و صدایش را نازک می‌کند:
- بله بانوی من! شما چطورین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

dark dreamer

رفیق جدید انجمن
سطح
3
 
ارسالی‌ها
58
پسندها
223
امتیازها
1,023
مدال‌ها
4
  • #25
قسمتی(البته طولانی) از رمان


ژنرال ماکیا تنها زنی بود که در این پایگاه بود
جنگ او را وادار کرده بود خصلت طنازانه زنانه اش را فدای جنگ کند و به جای آنکه پشت میز خیاطی‌اش بشیند به جبهه جنگ برای کشتن دشمن برود
صورت سفیدش که اکنون پر از لکه های سیاه بود و نور چشمان آبی اش زیر کلاه خاموش شده بود انداخت
از چادر فرماندهی خارج شد و به سمت درخت بزرگی که در میانه آن پایگاه بود رفت با آنکه در اواسط تابستان بود همه عرق کرده بودند اما هیچ نشانی از شادابی آن درخت نبود. شاخه های طویلش خشک بود و هیچ برگی برایش نمانده بود و تنش با گلوله ها زخمی شده بود.
همه سربازان در حوالی آن درخت زیر سایبان ها نشسته بودند و درحال خوردن سوپی بودند که چیزی جز جو لوبیا نداشت اما در میدان جنگ همین دانه جو و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : dark dreamer

Sharif

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
314
پسندها
636
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • #26
قسمتی از رمان


ایسلا: می‌دانم اشتباه کردم، باید عذرخواهی کنم اما فعلا نه! چون باید کمی آرام شویم، هر دو به وقت نیاز داریم.
نیرا: درست است هر طور راحت هستی همان را انجام بده. خوب فردا باید دفتر بریم ساعت ۱:۰۰ شده حله برخیز.
ایسلا: تو برو اتاقت من همین‌جا می‌خوابم.
نیرا: نخیر! امشب هر دو کنار هم می‌خوابیم به مثل گذشته‌ها.
نیرا دستش را سمت ایسلا دراز کرد و لب زد:
- حله برخیز!
ایسلا دستش را گرفته از جا بلند شد و هر دو سمت اتاق خواب رفتند.
صبح ساعت ۶:۰۰ هر دو با صدای زنگ مبایل از خواب بیدار شدند و بعد از آماده شدن نیرا سمت آشپزخانه رفت و سرگرم آماده کردن صبحانه شد و بعد از چند لحظه ایسلا هم آمد. هر دو سفره را چیدن و صبحانه را با صحبت‌های دوستانه میل کردند.
بعد از جمع کردن سفره هر دو از خانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sharif

D.S

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,220
امتیازها
8,133
مدال‌ها
10
  • #27
قسمتی از رمان:

تا طلوع خورشید چیزی نمانده بود. هوای خنک پاییز باعث شد پتوی کوچک مسافرتی چهارخانه‌ای زرد را با خودش به روی ایوان ببرد. خودش را روی صندلی گهواری روی ایوان رها کرد و پتو را روی پاهایش انداخت. صدای قدم‌های بلند کسی باعث شد چادر رنگیش را جلوتر بکشد و آن را روی سرش تنظیم کند. مرد نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شد. هرچه نزدیک‌تر میشد قدم‌هایش را آهسته‌تر برمی‌داشت. مرد روی صندلی چوبی که آن‌طرف میز شیشه‌ای گرد قرار گرفته بود نشست. حتی نیم‌نگاهی هم به مرد ننداخت.
_ اجازه هست؟
_ الان که نشستین می‌پرسین؟
_ اگه دوباره مزاحم صدام بزنی، میرم.
صدای قارقار کلاغ در فضا پخش شد و خورشید داشت کم‌کم رخ نشان می‌داد. گل‌های تو باغچه که فقط زمانی که خورشید در آسمان نبود باز می‌شدند دوباره بسته شدهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
158
پسندها
1,022
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • #28
قسمتی از رمان:
با صوت بلند تلفن درست لمحه‌ای که غرق در اذهان هستم پک رژگونه از دستانم روی موکت اتاق معکوس می‌شود. تلاش برای گرفتن او بی‌‌فرجام می‌ماند. از برخوردش با زمین دو خانه رنگ‌های مورد علاقه‌ام پودر و شکسته می‌شوند. با غضب دست روی پاهایم می‌کوبانم و موهایم را به مشت می‌کشم. ناچار تلفن را محکم از روی میز بر می‌دارم. درحالی که خم شده‌ام جنازه پک را جمع کنم، جواب تماس اتابک مزاحم را طوفانی می‌دهم.
- چه وقت زنگ زدنه آخه، چرا ان‌قدر وقت نشناسی؟
او پشت تلفن حیرت‌زده می‌ماند از این بی‌عدالتی من؛ می‌توانم حدس بزنم ابروان حنایی رنگش را انحنا داده است، آن‌طور که چین‌های ریز روی پیشانی‌اش چال شوند. چشمان درخشان آسمانیش هم با هر کلمه‌ی پر‌ خشم من گشاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .fatemeh.m.asl

Melorin_

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
161
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • #29
موضوع: گورستان خاطره
ژانر: درام
خلاصه: او بعد از مرگ دوستش هر چند وقت یکبار به دیدارش می‌آید و از روزهایی که بدون او می‌گذراند می‌گوید.

صدای قدم‌هایش تنها چیزی بود که به گوش می‌رسید. آرام راه می‌رفت، ارام اما محکم..آرام اما دلتنگ.
با هر قدم خاطره‌‌ای شیرین در پس ذهنش عبور می‌کرد. خاطره‌هایی که اکنون در دلش سنگینی می‌کردند و او را به اندوه می‌کشاندند.
دسته‌گل را در دستش جا‌به‌جا کرد او همیشه به اینجا می‌آمد؛ اما هر دفعه برایش سخت تر میشد و دردی عمیق را یادآور میشد. با دل‌شکستگی نگاه‌ش کرد و رو‌به‌رویش ایستاد:

- سلام.

جوابی نشنید، لبخندی زد..لبخندی آرام اما سنگین. آرواره‌اش را بهم‌ فشرد و تلاش کرد تا صدایش از سد تورم گلویش بگذرد:

- امروز ابرا نیومدن..یادته میگفتی این ابرِ که آسمونُ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Melorin_

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,796
پسندها
9,337
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #30
رمان نوروتوکسین
ژانر: جنایی، معمایی
خلاصه:
تا حالا چیزی درباره‌ی نوروتوکسین شنیدید؟ نوروتوکسین یه هورمون فلج کننده مغزی ‌. یه چیز خیلی خطرناک ولی جالب! داستان از اونجا شروع میشه که یسری از افراد گیر حلقه می‌افتند و مجبور می‌شن ادامه‌ی زندگیشونو توی خانواده نوروکسین ادامه بدن‌.‌ داستان درباره یک نفر نیست، راجب یه خانواده ده نفرست‌.‌‌‌ خانواده‌ی نوروتوکسین...


مقدمه:
زندگی آن چیزی نیست که ما آرزوی آن‌را کرده‌ایم‌.دقیقا همان چیزی‌ست که ما از آن می‌ترسیم‌.

Life is not what we wish it to be.This is exactly what we fear.

همین‌قدر دور‌!‌ همین‌قدر دست نیافتنی و همین‌قدر ترسناک...فقط کافی‌ست بفهمد از چه می‌ترسیم‌ تا نابودمان کند‌.

So far! So...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

موضوعات مشابه

عقب
بالا