نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

تمرین نویسندگی تمرین نویسندگی کاربران (دوره‌ی هفتم) | انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Y.SALIMI❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 35
  • بازدیدها 653
  • کاربران تگ شده هیچ

Y.SALIMI❁

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,744
پسندها
9,060
امتیازها
33,973
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
نام نوشته: مرد خیالی.
ژانر: فانتزی، عاشقانه
خلاصه: همه‌چیز از عاشق شدن دختری در خوابش شروع شد. مردی که مرد رویاهای او بود و تنها عشق زندگی‌اش.
***

درحالی که چندتا دیگر از قرص‌های خواب را می‌خورد، قبل از به‌خواب رفتن، به‌خانه‌ی شلخته، نگاه آخرش را می‌اندازد و چشمانش سنگین می‌شود.
به‌محض به‌خواب رفتن، با مت¹ که روی چمن‌های سبز و تازه آبیاری شده، دراز کشیده است روبرو می‌شود. مت با شنیدن صدای قدم‌هایش می‌نشیند و با ذوق‌وشوق دست تکان می‌دهد و فریاد می‌زند:
- سلام عمرم!
کالیا² لبخند دندان‌نمایی می‌زند و متقابلاً دست تکان می‌دهد. دامن لباس گل‌گلی‌اش را می‌گیرد و به سمت او می‌دود.
- سلام عشقم، خوبی؟
مت دستش را دور گردن او حلقه می‌کند و صدایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Y.SALIMI❁
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

Y.SALIMI❁

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,744
پسندها
9,060
امتیازها
33,973
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
قسمتی(البته طولانی) از رمان


ژنرال ماکیا تنها زنی بود که در این پایگاه بود
جنگ او را وادار کرده بود خصلت طنازانه زنانه اش را فدای جنگ کند و به جای آنکه پشت میز خیاطی‌اش بشیند به جبهه جنگ برای کشتن دشمن برود
صورت سفیدش که اکنون پر از لکه های سیاه بود و نور چشمان آبی اش زیر کلاه خاموش شده بود انداخت
از چادر فرماندهی خارج شد و به سمت درخت بزرگی که در میانه آن پایگاه بود رفت با آنکه در اواسط تابستان بود همه عرق کرده بودند اما هیچ نشانی از شادابی آن درخت نبود. شاخه های طویلش خشک بود و هیچ برگی برایش نمانده بود و تنش با گلوله ها زخمی شده بود.
همه سربازان در حوالی آن درخت زیر سایبان ها نشسته بودند و درحال خوردن سوپی بودند که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Y.SALIMI❁

Y.SALIMI❁

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,744
پسندها
9,060
امتیازها
33,973
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
قسمتی از رمان


ایسلا: می‌دانم اشتباه کردم، باید عذرخواهی کنم اما فعلا نه! چون باید کمی آرام شویم، هر دو به وقت نیاز داریم.
نیرا: درست است هر طور راحت هستی همان را انجام بده. خوب فردا باید دفتر بریم ساعت ۱:۰۰ شده حله برخیز.
ایسلا: تو برو اتاقت من همین‌جا می‌خوابم.
نیرا: نخیر! امشب هر دو کنار هم می‌خوابیم به مثل گذشته‌ها.
نیرا دستش را سمت ایسلا دراز کرد و لب زد:
- حله برخیز!
ایسلا دستش را گرفته از جا بلند شد و هر دو سمت اتاق خواب رفتند.
صبح ساعت ۶:۰۰ هر دو با صدای زنگ مبایل از خواب بیدار شدند و بعد از آماده شدن نیرا سمت آشپزخانه رفت و سرگرم آماده کردن صبحانه شد و بعد از چند لحظه ایسلا هم آمد. هر دو سفره را چیدن و صبحانه را با صحبت‌های دوستانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Y.SALIMI❁

Y.SALIMI❁

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,744
پسندها
9,060
امتیازها
33,973
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
قسمتی از رمان:

تا طلوع خورشید چیزی نمانده بود. هوای خنک پاییز باعث شد پتوی کوچک مسافرتی چهارخانه‌ای زرد را با خودش به روی ایوان ببرد. خودش را روی صندلی گهواری روی ایوان رها کرد و پتو را روی پاهایش انداخت. صدای قدم‌های بلند کسی باعث شد چادر رنگیش را جلوتر بکشد و آن را روی سرش تنظیم کند. مرد نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شد. هرچه نزدیک‌تر میشد قدم‌هایش را آهسته‌تر برمی‌داشت. مرد روی صندلی چوبی که آن‌طرف میز شیشه‌ای گرد قرار گرفته بود نشست. حتی نیم‌نگاهی هم به مرد ننداخت.
_ اجازه هست؟
_ الان که نشستین می‌پرسین؟
_ اگه دوباره مزاحم صدام بزنی، میرم.
صدای قارقار کلاغ در فضا پخش شد و خورشید داشت کم‌کم رخ نشان می‌داد. گل‌های تو باغچه که فقط زمانی که خورشید در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Y.SALIMI❁

Y.SALIMI❁

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,744
پسندها
9,060
امتیازها
33,973
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
قسمتی از رمان:
با صوت بلند تلفن درست لمحه‌ای که غرق در اذهان هستم پک رژگونه از دستانم روی موکت اتاق معکوس می‌شود. تلاش برای گرفتن او بی‌‌فرجام می‌ماند. از برخوردش با زمین دو خانه رنگ‌های مورد علاقه‌ام پودر و شکسته می‌شوند. با غضب دست روی پاهایم می‌کوبانم و موهایم را به مشت می‌کشم. ناچار تلفن را محکم از روی میز بر می‌دارم. درحالی که خم شده‌ام جنازه پک را جمع کنم، جواب تماس اتابک مزاحم را طوفانی می‌دهم.
- چه وقت زنگ زدنه آخه، چرا ان‌قدر وقت نشناسی؟
او پشت تلفن حیرت‌زده می‌ماند از این بی‌عدالتی من؛ می‌توانم حدس بزنم ابروان حنایی رنگش را انحنا داده است، آن‌طور که چین‌های ریز روی پیشانی‌اش چال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Y.SALIMI❁

Y.SALIMI❁

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,744
پسندها
9,060
امتیازها
33,973
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
موضوع: گورستان خاطره
ژانر: درام
خلاصه: او بعد از مرگ دوستش هر چند وقت یکبار به دیدارش می‌آید و از روزهایی که بدون او می‌گذراند می‌گوید.

صدای قدم‌هایش تنها چیزی بود که به گوش می‌رسید. آرام راه می‌رفت، ارام اما محکم..آرام اما دلتنگ.
با هر قدم خاطره‌‌ای شیرین در پس ذهنش عبور می‌کرد. خاطره‌هایی که اکنون در دلش سنگینی می‌کردند و او را به اندوه می‌کشاندند.
دسته‌گل را در دستش جا‌به‌جا کرد او همیشه به اینجا می‌آمد؛ اما هر دفعه برایش سخت تر میشد و دردی عمیق را یادآور میشد. با دل‌شکستگی نگاه‌ش کرد و رو‌به‌رویش ایستاد:

- سلام.

جوابی نشنید، لبخندی زد..لبخندی آرام اما سنگین. آرواره‌اش را بهم‌ فشرد و تلاش کرد تا صدایش از سد تورم گلویش بگذرد:

- امروز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Y.SALIMI❁

موضوعات مشابه

عقب
بالا