- تاریخ ثبتنام
- 28/7/24
- ارسالیها
- 47
- پسندها
- 241
- امتیازها
- 1,003
- مدالها
- 2
سطح
2
- نویسنده موضوع
- #41
فقط چادر به سر کردم. وقت مانتو عوض کردن را به من نداده بود هرچند که جزء عبایی که خانم رضایی داده بود دیگر مانتویی نداشتم. سعی کردم تند راه بروم. خودم را با عجله به سمت در خروجی مدرسه رساندم.
خانم رضایی با سانتافه مشکی جلوی در ایستاده بود. به سمت ماشین رفتم و سوار ماشین شدم.
ـ سلام خانم رضایی
ـ سلام خانم، آقا خیلی منتظرتون بودن
ـ ولی گفتن تا زنگ...
ـ درسته خانم عمارت شدین ولی گاهی چشم گفتن جلوی خیلی اتفاقات و حرفها رو میگیره
زن با تجربه ای دیده میشد و بود برای همین تصمیم گرفتم به حرفهایش گوش کنم.
ـ آقا مرد احساساتی هستن، کاری که شما انجام میدین صد برابر روشون تاثیر میزاره مخصوصا که مریضیشون باعث شده اعتماد به نفسشون بسیار ضعیف بشه
منظورش از مریضی همان فلج بودن، بود؟!
ـ...
خانم رضایی با سانتافه مشکی جلوی در ایستاده بود. به سمت ماشین رفتم و سوار ماشین شدم.
ـ سلام خانم رضایی
ـ سلام خانم، آقا خیلی منتظرتون بودن
ـ ولی گفتن تا زنگ...
ـ درسته خانم عمارت شدین ولی گاهی چشم گفتن جلوی خیلی اتفاقات و حرفها رو میگیره
زن با تجربه ای دیده میشد و بود برای همین تصمیم گرفتم به حرفهایش گوش کنم.
ـ آقا مرد احساساتی هستن، کاری که شما انجام میدین صد برابر روشون تاثیر میزاره مخصوصا که مریضیشون باعث شده اعتماد به نفسشون بسیار ضعیف بشه
منظورش از مریضی همان فلج بودن، بود؟!
ـ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.