«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آواز ماه خاموش | حمیده نعیمی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Hamiiidehh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 22
  • بازدیدها 491
  • کاربران تگ شده هیچ

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
42
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آواز ماه خاموش
نام نویسنده:
حمیده نعیمی
ژانر رمان:
#عاشقانه #درام
کد رمان: 5688
ناظر:
Ellery Ellery
«به نام قلم و رسالتش»

خلاصه: من دنیام! دختر نازپروده خاندان ملک جهان‌ها. از بچگی عاشق پسرعموم آرکان بودم تا اینکه بزرگ شدیم و اون بهم ابراز علاقه کرد
ولی بزرگترا نذاشتن و با ادعای دروغشون مجبورم کردن بشینم پای سفره‌ی عقد با مرد دیگه‌ای که ناجی‌ من بود و مدیونش بودم.
درست لحظه‌ای که عاقد برای بار سوم سوالش رو پرسید فهمیدم که همه‌ی حرف‌ها دروغ بوده اما…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hamiiidehh

Sara_D

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,319
پسندها
16,667
امتیازها
39,073
مدال‌ها
24
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sara_D

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
42
  • نویسنده موضوع
  • #3
- بدو عروس خانم… انقدر ناز نکن برای داداشم.
صدای خنده‌اش را از پشت سرم شنیدم.
به سمتش نچرخیدم و به جای آن نگاهم روی آینه‌ی قاب طلایی اتاق ماند و لبخند را مثل ماسک روی لب‌های صورتی‌ام کشیدم.
آرایشم ملیح بود با این وجود چشم‌های سبزم درشت‌تر از همیشه بنظر می‌آمد.
نفس عمیقی کشیدم تا قدرت رفتن تا سر سفره‌ی عقد را پیدا کنم که صدای زنگ تلفنم بلند شد.
برای بار هزارم شماره‌اش را روی صفحه‌ی گوشی دیدم. قلبم دیگر با دیدن اسمش روی آن پایین نمی‌افتاد و تند هم نمی‌زد.
زحمت زیادی کشیده بودم برای این حس بی‌تفاوتی.
پس چرا هر بار بغض ته گلویم را چنگ می‌انداخت؟
پس چرا وقتی تماس می‌گرفت انگار کسی روی تنم چاقو می‌زد.
دیگر حتی عکسی هم از آرکان نداشتم که همراه با تماسش صفحه‌ی گوشی‌‌ام را پر کند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
42
  • نویسنده موضوع
  • #4
- دنیا اون زنه مادر تو نیست... دروغ بود همش. نه اون مادرته نه کیانوش پدرت! می‌فهمی؟
خشکم زد و چیزی صاف از وسط قفسه سینه‌ام سقوط کرد.
مادرم نبود یعنی چه؟
چند ماه بود بخاطر پیدا شدن او زندگی‌ام زیر و رو شده بود.
حالا این ادعای آرکان همه چیز را تغییر می‌داد؛
البته اگر راست بود.
من اینجا در لباس عروس و آماده برای رفتن سر سفره‌ی عقد و نشستن کنار مرد دیگری، او را وادار به هر کاری می‌کرد. افکارم وحشیانه به ذهن خسته‌ام هجوم آورده بودند.
اما اگر راست می‌گفت و کیانوش پدرم نبود پس خط بطلان کشیده می‌شد بر خواهر و برادری‌ای ‌که چند ماه پیش به من و آرکان نسبت دادند.
کشمکش درون مغزم را نمی‌توانستم کنترل کنم.
آمدم حرف بزنم که تلفن از دستم کشیده شد. چرخیدم و چهره‌ی نگران و کلافه‌ی رویا را دیدم.
- داداشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
42
  • نویسنده موضوع
  • #5
لباس عروسم آستین حلقه‌ای و دامنش فقط با چند چین به کمر لباس وصل بود اما نگاه او غرق تحسین بود. همیشه نگاهش به من همینطور بود و من خجالت می‌کشیدم از فکری که در سرم در حال شکل گیری بود.
از کنار خنچه‌های تزیینی نباتی رنگ رد شدم که انگار حسم را خواند که در نگاهش نگرانی موج زد. حق هم داشت. این ازدواج هیج وقت سر نمی‌گرفت اگر من مجبور نمی‌شدم آرکان را فراموش کنم.
اما آن تماس… ذهنم دوباره دقایق قبل را رج زد و چانه‌ام لرزید. زور بغضم داشت بیشتر می‌شد و‌ خودش را تا چشم‌هایم بالا می‌کشید. اگر کیانوش پدر من نبود پس من با آرکان نسبت خونی نداشتم و نیازی به فراموش کردنش نبود. هنوز انگار حرف‌هایش درست در جانم ننشسته بود که اقدامی نمی‌کردم.
شک داشتم به همه چیز. هم به آرکان و خبری که شنیده بودم و هم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
42
  • نویسنده موضوع
  • #6
چندماه‌قبل


- ته لاستیکات چسب ریختن؟ چرا نمی‌رسی پس؟
کلافه در کارگاه راه می‌رفتم و گوشی را میان انگشتان ظریفم می‌فشردم. پوفی کرد و جواب داد:
- ترافیکه… خودت بیای می‌بینی.
پلک بستم و نفسم را حرصی بیرون دادم. بابا کامران چند بار زنگ زده و من احمق منتظر رسیدن او مانده بودم. امشب نباید دیر می‌رسیدم. نه وقتی همه در آن خانه جمع بودند. صدایش در گوشی پیچید:
- نزدیکم چند دقیقه‌ی دیگه می‌رسم.
- بالا که نمی‌آی؟
با همه‌ی عجله‌ای که داشتم باز زبانم خودسرانه سوالش را پرسیده بود. حضور او را در کارگاه دوست داشتم و از طرفی نگران واکنش تندش هم بودم. همیشه نگران رفت و آمدهای این جا بود.
اگر تعارفش نمی‌کردم ممکن بود وارد بازی
«بالا کی بود که نخواستی من بیام»
بشویم.
چشمم روی بوم نصفه و نیمه‌ای افتاد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
42
  • نویسنده موضوع
  • #7
دستی به چانه‌ی بلندش کشید، قدمی به سمتم برداشت و پرسید:
- ببخشید خانم… اسم این ساختمون رو می‌دونید؟ شماره‌ی پلاکش رو پیدا نکردم.
قلبم ریخت. بین این همه آدم چرا من را برای پرسیدن آدرس لعنتی‌اش انتخاب کرده بود. می‌ترسیدم لب باز کنم و همان لحظه آرکان سر برسد. حساسیت‌هایش را می‌شناختم با این حال نتوانستم مرد را بی‌جواب بگذارم و بدون آن که به او نگاه کنم زیر لب گفتم:
- ساختمان عرفان. پلاک دویست و سی و شش.
پشتم را به او کردم و پلک بستم. امیدوار بودم شرش را کم کند که دوباره مخاطبم قرار داد:
- زنگ خرابه؟
نمی‌دانم من را موقع خروج از ساختمان دیده بود و یا فقط دنبال بهانه‌ای برای صحبت بود؟
به سمتش چرخیدم و نگاهم را به زنگ‌های قدیمی ورودی ساختمان کشیدم. من هیچ وقت زنگ نمی‌زدم. در یا باز بود و یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
42
  • نویسنده موضوع
  • #8
دلم را هر بار با این رفتارهایش هزارپاره می‌کرد.
پلک بستم و قطره اشکی گونه‌ی استخوانی‌ام را نوازش کنان پایین غلتید. مگر چه کار کرده بودم که سزاوار چنین خشمی باشم؟
دستم را از روی دهانم برداشته و به رنگ قرمز خون روی انگشت‌هایم خیره شدم. چانه‌ام می‌لرزید اما آهسته و سرد گفتم:
- نگه دار.
در چشم‌هایش هنوز رگه‌هایی از خشم بود که به سمتم چرخید و پرسید:
- چی؟
صدایم را بالاتر بردم و سعی کردم لرزشش را کنترل کنم:
- بهت می‌گم نگه دار. اصلا اشتباه کردم منتظر توی وحشی شدم.
نگاهش ماتم شد و مردمک چشم‌هایش دو‌دو زد.
همیشه همین بود. عصبانیتش زود فروکش می‌کرد. فقط کافی بود اشک و یا صدای بلند من را بشنود.
اما این بار من قصد کوتاه آمدن نداشتم. او هر بار که دست رویم بلند می‌کرد، فقط تنم را زخمی نمی‌کرد؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
42
  • نویسنده موضوع
  • #9
صدای بوغ ممتد ماشین‌های پشت سرمان به نشانه‌ی اعتراض بلند شد و من سریع پیاده شدم. صدای فریادش بم شد وقتی در را بستم و بی‌توجه به او خلاف جهت ماشین‌ها پا تند کردم. او روی فرمان کوبید و من… مژه‌هایم را بر هم کوبیدم که نَدَوَم و خودم را داخل ماشینش نیندازم. تضاد بدی در وجودم بود. نه تحمل دوری‌اش را داشتم نه تحمل تحقیرش را.
اشک‌هایم همینطور روی صورتم می‌ریخت و انگار فراموش کرده بودم عجله‌ام برای چه بوده. قلبم از رفتار تندش مچاله شده اما مثل دیوانه‌ها باز هم برای آرامش آغوش خودش را می‌خواستم. ماشین‌ها همینطور از کنارم گذشتند و رفتند. قسمت باریک اتوبان بود و راهی برای کنار کشیدن نداشتم. بد جایی پیاده شده بودم. گاها صدای بوقی می‌شنیدم. شالم را جلو کشیدم و موهای مشکی‌ام را زیر آن هل دادم. سینه‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hamiiidehh

Hamiiidehh

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
150
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
42
  • نویسنده موضوع
  • #10
اخم‌هایم در هم رفت. سرم را برگرداندم و چشم‌غره‌ای نثارش کردم. نگاهش جدی بود و نمی‌توانستم افکارش را بخوانم. خسته بودم از این همه حساسیت. دلم می‌شکست هر بار که بی‌اعتمادی‌اش را می‌کوبید توی صورتم. لب‌هایم را بهم فشردم. خودم را تکانی داده، حرصی گفتم:
- ولم کن… باز می‌خوای وحشی‌گری کنی؟
فشار بازوهایم را بیشتر کرد. از زور درد جیغ خفه‌ای کشیدم.
- آی… دردم اومد آرکان.
- چی تو سرته؟ هان؟ می‌خوای منو دور بزنی عشق من؟
خشم تنیده لابه‌لای نت‌های صدایش را حس کردم. انتظار عصیان من را نداشت. وقتی داخل ماشین عذرخواهی کرد فکر می‌کرد مثل همیشه با صورتی اشکی خودم را در آغوشش می‌اندازم. اما این بار برخلاف انتظارش رفتار کرده بودم. خودم هم نمی‌دانستم چرا و از کجا این قدرت را در وجودم پیدا کرده بودم. قدرتی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hamiiidehh

موضوعات مشابه

عقب
بالا