نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

شعر مجموعه اشعار گونه نیلی کن | هاجر

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 482
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,439
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
ز دشت آرام آمد به جان، ستوه
سنگی که تنها کنار رود ناآرام، خفته بود
تن رود می‌پیچید در خرمی کوه
اما ماهی آرام کنار ساحل تن به سختی ریگزار
به انتهای آن پیچش
به دره‌ی عمیق کوه داده بود
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,439
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
سیبی آرام به آسمان رفت، غلتید، افتا‌د
دستی فشرد، سرخی سیب را
دندان گزید، شیرینی سیب را
دختر عابر نگاه دزدید
آنجا آهنگی در آسمانِ گرفته، دمید
گونه سرخ کرد
و زیر لب آهنگی خواند
دخترک شوق گرسنگی سرکشید
سیب به هسته رسید
و جوششِ شاید غمی از میان هسته‌ی چشمی
ریختن گرفت
چوب و هسته به زمین افتاد
دخترک در میان نسیمی که آرام کوچه را نوردید
گم شد.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,439
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
عالم در هوای خوشی گریست
اینجا و آنجا عشق سیاه شده بود
ندای لبیک حسین
بوی زعفران و چوب دارچین
هوای خسته و دم‌های گرفته
کوچه‌ها عاشق بودند
دل‌ها شکسته
کبوترها هوهوی ترانگی می‌کشیدند
و آن بالاها
آسمان انگار هوای دیگر داشت
خورشید می‌درخشید و چشمه خشک می‌شد
بوی عجیبی داشت، کوچه پر از عطر گلاب
ترک بر لب‌ها و پای‌ها از دشنه زخمی
دیوانگی در عالم افراط داشت
آب بود
و تشنگی... این هم عاشقیِ دگر بود!
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,439
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
شاعر ایستاد و در شگفت، دیده گشود
در شهری کوه بود و دره
دره آدم داشت و شوق و گریه
دره پر عاشق و سودای مرگ
دره برگ سبزی، درخت صنوبر داشت
دره بوی مادر داشت
فرزند و پدر داشت
آن بالا کوه
فقط خدا بود و خدا صفتان
آنجا طلا بود و جلا
تنهایی در خود غوغا بود، غوغا
تنها در آنجا ما بود، ما اما تنها بود
شیخ کوه‌، مرید نداشت
کوه برف نداشت، علف نداشت، سبز نبود
سنگ رنگ نداشت
مردم آنجا، به سفیدی، به لطافت و به برازندگی گل بودند
کوه عطر مادر نداشت، رنگ آسمان هم
آنجا زیور و گوهر؛
به زیبایی خنده‌ی گل دره
به درخشندگی آب و ماهی سرخ
به سختی حضور پدر
آنجا زر
به گرانبهایی دل کودک در شوق پریدن
به ارزش برگ بهاری
به بزرگی نور، در نور و نور
دره زیبا و کوه زیبا
شاعر در شگفت، دیده فرو بست
آنجا چو قطره در حال ریزش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,439
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
ثانیه‌ها سکوت را می‌شکنند
و عجب غمی دارد تیک تاک عجول ساعت
به آرامی نور را از نازک دل دختر می‌رباید
بابا نیامد
شب شد و ناقوس دلتنگی بر دست لرزان مادر، سرما می‌پاشید
دیر وقتی، آهنگ مرگ داشت
رفت که بیاید
و تیک‌تاک بی‌رحم ادامه داشت
بابا، روح پر طنین خانه، انگار روح را برده بود
سوگ ادامه داشت
روی سفره جام خالی، بشقاب خالی و شعله‌ی خاموش انتظار می‌کشید هم
اینجا دختر، شوق دلمه و گلپر نداشت
کمی مهر پدر و آغوش شاید
پشت درب خانه
تاریکی، سودایی دیگر داشت
پلکان، انبوه از سرما
در دل، غم پدر داشت
پدر خیره به دستان خالی
هوای گریه و اشک داشت
ماه با او گریست
ستاره چشمک زد
شب بستر سرما کشید بر پیکرش
پدر لبخند زد و در گشود
دختر خندید، لرزش دست مادر خیره به دست خالی‌اش، لبخند شد
چه تلخِ شیرینی بود؛ حکایت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,439
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
می‌آمد که بفروشد
شاخ گل و یا نباتی طلایی
گرما عطش داشت و چشم برقی از امید
پسرک، در دلش شاهزاده‌ای، اسیر بود
در قصری سفید با اسبی، یال بلند
پر از شکوه، پر از شادی، بر بلندی غرور
در باغی پر از بازی‌های رنگارنگ
پنجره‌ها باز بود، دست امید همیشه از دور پیدا بود
باران می‌بارید و شاهزاده‌اش سیر در زیر چتر سنگی، نگرانی و غم ترافیک و دشت و غیض راننده را نداشت
شاهزاده تاج بر سر می‌کشید و شادمانه به تصویر گل‌های باغ،
بر لب، شکوفه می‌کشید
خدا صدا زد و خندید
پسرک در شکوه شاهزاده بر روی بلندی چمن چو کبوتری سپید می‌پرید.
در دور دست‌ها
شاید در جایی
شاید در خیال
پسرکی بر کف جاده‌ای سیاه، به سرخی گل‌های پرپر اطرافش،
بی‌خبر از نگاه‌های تهی
به جاودانگی نور در خورشید
سوار بر اسب سفیدش به قصر نور می‌رفت.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,439
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
من دچار گرمی گفتارم
زبان به نیشتر و زغال و خار آغشته‌م امشب
دیدم جوانه‌ای نوپا در پس خیابان‌ عشاق
همه می‌رقصیدند و او در تب گرسنگی گرفتار
شب در تمام فصول ذهنش آگاه بود
هوش نشان از بیداری نداشت
از آسمان و ابرهای رنگین انگار
نوش می‌بارید و همه بر زمین م**س.ت‌اند
نه کز خبر از هوش بیدار و شکم بی‌حرف
نه کز از آن مدهوش و بی‌تیمار دارد
سفره از عشق پر و دست‌ها خالی
نور چشم پر از امید و امید نی
آدمیان خورند گوشت آدم
و م**س.ت‌اند
دیگری می‌میرند و گم در رقصند
امشب ماه جلای دیگر داشت
همه دلِ م**س.ت و آگین و درد دارند
زبان به دهن گیرم یا نه
نگاهم هم زهر دارد انگار امشب
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,439
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
تو از بری روزگارم را
اما چه دانی که به چه ره رود
غم دارم و سودای ناله
ز دل خون شده ابد و ازلم
بودی و باکی نداشته‌ام
هستی درین غریب روزگار
و با تو هم محنت کشم
کشی موی سیه از سرم
و سفید شد از این درد فاطرم
گیسوی پرچین بافته‌ام
تو خار کنی سرو بلندم را
و من برم به عرش تو را
قدر زر را زرگر داند
و من در تو، در پی زرگرم
عاقبت آنقدر جستم در تو
شازده‌ی رویین‌ تن و مجنون
که در اوج قله، فاتحی تو
و من سپیدموی و خمیده روی
در پس و پیش آزگار دربه‌درم
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,439
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
این شهر گر مهر داشت
یا تکه‌ای دل
اینک غم بر ما چه سایه داشت؟
غربت گر آدم بود
ازدحام، قریه را تا بیابان برده بود.
آدمیان همه دلفریب
سراپا پر ز کینه
با تو حریف
کس چه می‌داند
روزگار بر ما چه می‌گذرد
دل می‌شکند
و عصیان بر ما سخت می‌گذرد
روز کوتاه
و شب بر ما بسیار است
عالم همه وقت
تاریک و سرد
در بیغوله‌ی چراغان است
می‌گویند اهل این شهر خوابند
بیداران چه بسیار عمیق در خوابند
رؤیایی در سر دارند
یا دشمنی می‌بینند
یا کین به دل به انتظار می‌نشینند
گرسنه لب به آواز می‌گشایند
چو کفتری عاشق
دل ز سینه می‌ربایند
نمی‌دانی چه وقت
دل داده‌ای
یا که دل گرفته‌ای
اینان همه ز مستی خمارند
شهر جز جنگ بر سر اهل دل
حکایتی نداشت
آنکه مُرده بود
بازی را چه آسان برده بود
می‌گویی دارم حشو می‌سرایم
اما... .
تو چه دانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,345
پسندها
25,439
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
کسی به کبوتر دل سنگ زد
بال شکسته را از روی سینه چنگ زد
کبوتر امیدم بی‌بال و پر، پر زد
به پرهای ریخته، کسی آتش زد
مرغ اسیر، در قفس مُرد
بی‌هم‌نفس کنج قفس مُرد
نه کسی بهر او دانه ریخت
نه او بهر کسی از قفس گریخت
ماند و تازیانه در تنهایی به جان خرید
پر ریخته بر طلایی قفس، با یک نفس پرید
آزاد شد و حکایت کبوتر را به باد سپرد
باد زوزه‌ کشید و به دشت و دمن
شکایت بی‌لانه‌ها را برد.
 
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا