سیبی آرام به آسمان رفت، غلتید، افتاد
دستی فشرد، سرخی سیب را
دندان گزید، شیرینی سیب را
دختر عابر نگاه دزدید
آنجا آهنگی در آسمانِ گرفته، دمید
گونه سرخ کرد
و زیر لب آهنگی خواند
دخترک شوق گرسنگی سرکشید
سیب به هسته رسید
و جوششِ شاید غمی از میان هستهی چشمی
ریختن گرفت
چوب و هسته به زمین افتاد
دخترک در میان نسیمی که آرام کوچه را نوردید
گم شد.