• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پیشنهاد آخر | آبیس کاربر انجمن رمان

  • نویسنده موضوع سمانه_ش
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 669
  • کاربران تگ شده هیچ

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
19
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
مثل دروغگوها تکیه داده به دیوار دست‌هامو پشتم نگه داشته بودم و وزن بدنمو روی پای سالمم انداختم.
صدای نزدیک شدنشون خوب شنیده می‌شد، مثل همهمه‌ی جمعیت بود، اگه می‌دونستم فریبا جون ان‌قدر شلوغه روی مورد بی‌دردسرتر تجدید نظر می‌کردم.
میلاد کنارم ایستاد و با نگاهی به حیاط گفت:
- اوه اوه! قشون کشی کردن.
خان‌جون هم به ما ملحق شد و لب زد:
- فریبا اهل بی‌جواب گذاشتن نیست هناس.
- خان‌جون الان اینا جوابن اومده به من بده؟
- نه! همون ذلیلایی که پسر عزبش رو نقل دهن می‌کردنن.
دوهزاری کجم افتاد. فریبا خدا شاهده بد نشد برات تونستی یه حال اساسی به خودت و بقیه بدی.
مردی با موهای جوگندمی اول از همه وارد شد و خان‌جون بهش خوش‌آمد گفت. میلاد به سمت گوش چپم مایل شد.
میلاد: این رحمان نا‌مهربان باباش، پشت سرشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
19
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
پام داشت گزگز می‌کرد و به بخیه‌ها فشار وارد میشد. با وارد شدن آخرین نفر نفسم دوتا یکی زد و درد پامو فراموش کردم، دست جلو بردم تا بارش رو کم کنم ولی فقد تاج گل رو با دستم گرفته بودم و عقب نمی‌کشیدمش، میلاد دو جعبه شیرینی رو با تشکر از زیر دست من و آراز بغل زد و رفت، کت و شلوار سرمه‌ای و پیراهن آبی کم‌رنگش به زیبایی به تنش نشسته بود، محو موهای حالت دار و سیاه شب آراز که تا روی شانه رها شده بود شدم که بوی خاص ادکلنش تصویر حلقه‌ی گاز دور زحل ‌درخشان را به ذهنم کشید. برام خنده دار بود، با اندک مکثی که حین گرفتن تاج گل لیلیوم داشتم تا زحل رفتم.
مامان تاج‌ گلو از دستم می‌گیره و اشاره میکنه جای مشخص شده‌اش نزدیک آشپزخونه کنار خودش و میلاد بشینم.
پریچهر که ایستاده از پشت اپن به وقایع اشراف داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
19
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
فنر قدیمی تخت میلاد صدا میده و آراز دست‌هاشو روی زانو به هم قلاب میکنه و مایل به سمتم می‌شینه. انگشتر با جواهر سنگ سیاهش پر برق به چشمم می‌خوره.
- اون کارتو دادم بهم پیام بدی شریک!
- وقت نشد، الان پیام میدم شماره‌ کارتت رو هم بفرست.
گوشیمو از جیبم بیرون می‌کشم و شماره‌اش رو ذخیره می‌کنم، سعی داره از زیر انگشتام اسمی که سیو کردمش رو دربیاره.
- ببین! آراز ذخیره کردم.
نفسی تصنعی بیرون میده.
- فکر کردم می‌خوای آقای آراز نعمتی ذخیره کنی.
- یکی ببینه شک می‌کنه چرا نامزدمو اینطوری سیو کردم.
- دقیقاً، دوتا قلب بذار کنار اسم آراز.
- دوستم گوشیمو برمی‌داره، میدونه نمیتونم سریع وحیدو فراموش کنم و شک می‌کنه.
- باید از وحید و کارهایی که قراره باهاش بکنیم بهم بگی.
- میگم، تموم نقطه‌ضعفاشو هم می‌ذارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
19
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
شنبه شده بود و نگار زنگ پشت زنگ کارا رو روی سرم هوار می‌کرد تا اینکه دوباره تلفن زنگ خورد، با خودم گفتم الان همچین درشتی بارش ‌کنم حتی روش نشه به نیما بگه چی‌شد چی‌گفت.
- الو نگار پدرسگ؟
- هناس آب دستته بخور پاشو بیا. وحید و آزین با هم دعواشون شده و آزین می‌خواد فک شرکتو بیاره پایین.
- ... به جمال بگین درستش ‌کنه.
- بی‌خیال! چرا وحیدو اخراج نکنیم؟ من با این آذین لجم، بعدش هم اون و وحید باعث شدن با غم این روزاتو بگذرونی.
- با اون هنوز کار دارم؛ بیام مجبور میشی با رنجبر کار کنی، با اون بمونی چی میگی.
- جمع کن بیا بدخواب شدم، تهش قراره با رنجبر رنج‌ بکشم شبو که خونه تو راحت‌ می‌خوابم. میگم هناس هنوز ناراحتی؟
- میام میگم. شاید شب دیر وقت برسم، قراره با یکی آشناتون ‌کنم پشم و پیختون بریزه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
19
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
با حرف میلاد بر می‌گردم و آرازو از پشت شیشه نیمه دودی ماشین تشخیص میدم. سری پیش با جیپ مشکی و حالا با هیوندای اکسنت ورنا که رنگ مشکیش زیر آفتاب از تمیزی می‌درخشید، مثل وصله‌ی ناجور تو این این مکان بود، آراز سلیقه‌ی خاصی تو انتخاب ماشین داشت من در تضادش بودم، پنج‌سال پام فقط به ماشین کوئیک‌ام خورده بود.
میلاد با دیدن ماشین آراز چمدون رو روی زمین می‌ذاره و خطاب به من میگه:
- این چرا ماشینش کوره؟
- قبول دارم طراحی سری جدید این ماشین طوریه.
- هناس! وایساده داره علامت میده بیا بریم ماشین سواری.
آراز از ماشین پیاده میشه و با در آوردن عینک دودیش و دست کشیدن به موهای کمندش به سمت ما میاد.
- میلاد! آرازو گلزار تسخیر کرده!
میلاد با حرکت آراز و خنده‌ی من زیر گوشم پچ میزنه:
- اندازه اسب آبی دهن باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
19
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
بعد از مکثی پشت تلفن، صدای بلند نیما رو شنیدم. همیشه الو رو طور دیگه‌ای بلند می‌گفت تا تماس گیرنده حساب دستش بیاد، آدم‌های زیادی با یه الو شنیدن از نیما پشت تلفن سکوت کرده بودن و نگار می‌گفت باید با در نظر گرفتن اینکه پشت تلفنی خانم باشه الو رو نرم‌تر بگی و ترجیح‌مون اینه اصلاً نگی که آبرومون رو بردی!
- الو سلام نگون بخت شرکت زرلین.
- دیوونه شدی؟ پاک کن استوری رو الان خبرش همه‌جا می‌پیچه!
- هناس داداش آروم باش چیزی نیست، جمال و نوچه‌هاش نبودن نگار رو فرستادم جلو آذین.
جمال رو کمتر کسی میشد نشناسه حرکت تک ابرو بالا انداختن آراز هم ثابت می‌کرد باهاش آشناست.
- جمال کجاست که وقتی لازمش داریم نیست؟
- لعنتی رو زنگ زدم بهش افتادم تو رومینگ! سلطان رفته برای تقویت روحیه خودشون یو‌اف‌سی ببینن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
19
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
از صندوق ماشین یه سری وسایل برداشته بود و جلوی چشمام جیگر به سیخ می‌زد و ‌‌گفت:
- نظرت درمورد جیگر چیه؟
- من این‌طوری لب به جیگر نمی‌زنم.
بلند میشم و به سمت دکه‌ای میرم.
- سلام قارچ دارید؟
فروشنده که پسر جوون و لاغری بود گفت:
- بله خانم، بسته بندی شده یا نشده؟
- بسته بندی شده.
- درشت یا ریز؟
- فرقی نمی‌کنه!
- سنتی داریم که خودمون پرورش میدیم، بدم خدمتتون؟
با کلافگی میگم:
- نه صنعتی بدید.
با برداشتن خوراکی‌ها کارتمو میدم که میگه:
- اشتباهی اضافه کارت کشیدم، هر چی می‌خواید به این اندازه بردارید.
- منم تو کار لوازم آرایشی‌ام، به نظرت میام به جای پول لوازم آرایشی بدم بهت؟
- نه.
- آفرین! بقیه پولم رو نقد بدید.
پسر فروشنده چند اسکناس و خرده پول دستم داد.
تشکر می‌کنم و به سمت آراز که آستین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
19
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
همان‌طور که چشم به قارچ و جگرهای در حال کباب دوخته بودم، تموم مسائلی که نقطه ضعف وحید به حساب میومد رو مرور می‌کردم. آراز وارد پوسته‌ای جدی شده بود و تا حرف‌ها، نفس‌هام رو می‌شمرد بلند و بدون تردید میگم:
- شخصیت نمایشی و پر اَدایی داره، آخرین روزمون یه شاخه گل پرپر شده با متن مثلاً جان‌سوزش قبل از من روی میز کارم گذاشته بود، که مهم نیست. بحث سر اینه تلافی هم اَدایی‌ باشه.
آراز بعد از مکثی مشغول ادامه‌ی کارش میشه و میگه:
- خب ظاهراً که دیگه برات اهمیت نداره! اینو میگم چون این‌طوری می‌تونم با دست باز کمکت کنم.
- مهمه. باید با دست بازت خرخره‌ی اونو بجویی.
- فکر می‌کنم به اندازه‌ی کافی اَدایی نیست.
سر تکون میدم و برای دادن اطلاعات بیشتر لب باز می‌کنم.
- سگ پاکوتاه و پشمالویی تو خونه‌اش داره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
19
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
خورشید غروب کرده بود و این راه بلند و بالا تمومی نداشت، زخم پای دریده شده‌ام خوب شده بود ولی باز هم آراز مانع رانندگی من می‌شد و تموم مدت رانندگی می‌کرد. شاید نگران ماشین خاصش بود که فرمون به دست من نمی‌داد. حرف‌ها کوتاه و مختصر شده بودن، موهای بغچه‌ای آراز شل شده بود ولی آراز با لم دادن سرش به صندلی بالشت راحتی برای خودش ساخته بود.
- آراز!
- بله.
- چرا باید دوست تو کچل باشه؟
- من میگم دوست تو چرا دوتا بچه قد و نیم‌قد داره؟
نشستن طولانی مدت روی صندلی‌ ماشین مغز هر دوی ما رو خسته کرده بود.
- دوست تو زن و بچه نداره؟
- بچه نداره و همسرش پنج‌سال پیش تو تصادف فوت شد.
- خدا تصادفو بیامرزه، نه! می‌بخشید منظورم خانم جواده. در واقع خانم آقای جواد.
آراز نگاه کم‌جونی می‌کنه و با لبخند کم‌جون‌ترش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
19
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
آزار ماشین رو روشن کرده بود و آماده بود که مرد به سمت شیشه‌ی در طرف آراز میرسه و تقه‌ای دو انگشتی به شیشه میزنه.
با نگاه به من با لحن خوف‌انگیزی میگه:
- بذار ببینیم آقا جنه چی می‌خواد.
شیشه‌ی ماشین رو پایین میکشه و من دستم روی دستگیره ماشین میره و به چشم مرد خیره میشم تا با دیدن چیز مشکوکی آراز رو باهاش تنها بذارم. شاید باید بین جن و آراز یکی رو انتخاب کنم.
سر مرد به نزدیکی شیشه میاد و با لحن عجیبی شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن.
- هلو! توریست؟
- یس، ویلا اند ایتینگ؟
- یس وری ماچ، فارسین نبلد؟
نفس من قطع می‌شه و با خنده خفه میشم.
- مای وومن بلد.
هر جفت‌شون نگاهی به من می‌کنن و من سعی می‌کنم خنده رو مهار کنم و با لحجه‌ی فرنگی چیزی که نیاز داریم رو از مرد بخوام. ماشین عجیب آراز باعث شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا